#پارت171
می گفت همان گرسنگی کشیدن، محبت میآورد.
بگذریم که من و سعیده چقدر از این که سربه هوا بازی درآورده بودیم و دیر شده بود. شرمنده شدیم. سعیده مدام می گفت راحیل کاش زنگ می زدیم می گفتیم دیر میاییم. منم با خونسردی گفتم:
–سعیده جان تنها راهش بیرون غذا
خوردنه، چون مامان اگه بدونه ما بیرون غذا نمی خوریم منتظر میمونه.
بعد از این که من و فاطمه میز را جمع کردیم. در رفت و آمدهایم بین سالن و آشپز خانه شاهد پچ پچ های مژگان و آرش بودم. وقتی با یک سینی چای وارد سالن شدم، مژگان حرفش را قطع کردو ساکت شد. به فاطمه گفتم:
– یادمه یکی از داروهات رو باید بعد از غذا می خوردیا.
فاطمه از جایش بلندو به طرف اتاقش رفت. من هم بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم تا برایش آب ببرم. موقع برگشت دیدم مژگان دوباره پچ پچش را شروع کرد.
برای این که مژگان راحت تر بتواند با آرش حرف بزند تصمیم گرفتم کنار فاطمه در اتاق بمانم. نمیدانم چه حسی بود، حسادت، دلخوری یا چیز دیگر، ولی هر چی بود با آنجا نشستن تشدید میشد و شاید به کینه تبدیل میشد.
خودم را با حرف زدن با فاطمه مشغول کردم.
فاطمه بعد از این که دارویش را در آب لیوان حل کرد و خورد گفت:
–راحیل می تونم یه چیزی ازت بپرسم؟
از صبح کلی کار خیاطی کرده بودم و چند ساعت هم سرپا بودم. برای همین هم کمرم درد می کرد و هم خیلی خسته بودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
ــ بپرس.
انگار متوجه خستگیام شدو گفت:
– معلومه خسته ایی، بعد خودش روی تخت دراز کشیدو گفت:
– اول خودم دراز کشیدم تا تو راحت باشی، بیا دراز بکش، بعد حرف بزنیم.
از پیشنهادش استقبال کردم و با گفتن آخی دراز کشیدم.
ــ وای چی شد؟ کمر درد داری؟
ــ لبخند محوی زدم.
ــ آره، امروز خیلی فعال بودم.
با اعتراض گفت:
– خب چرا از اول نمیای دراز بکشی، اصلا چرا سر میز نشستی؟ خودت رو لوس می کردی میومدی توی اتاق، تا آرش خان غذات رو تو سینی برات میاورد و قاشق، قاشق، می ذاشت دهنت.
از حرفش خنده ام گرفت و به طرفش چرخیدم و گفتم:
ــ توام شیطونیا بلا.
اخم نمایشی کرد.
ــ حالا با این وضع چه عین کوزت هم اصرار داشتی همه جا رو مرتب کنی بعد بیای بشینی، از اون جاریت یکم یاد بگیر.
دوباره با صدا خندیدم.
ــ فاطمه اصلا این حرف ها بهت نمیاد.
بعد رویش خم شدم و بوسه ایی به پیشانیش زدم و گفتم:
– تو حیفی فاطمه، از این حرف ها نزن. چی می خواستی بپرسی؟
گنگ نگاهم کرد و آهی کشید.
ــ توام حیفی... بعد انگار که چیزی یادش آمده باشدصدایش با بغضی که سعی داشت پنهانش کند در هم آمیخت وادامه داد:
–چرا عروس این خانواده شدی؟
با صدای اخطار گونه ایی گفتم:
ــ فاطمه. سوالت این بود؟
بی توجه به حرفم نیم خیز شدوبا مِن ومِن سرش را پایین انداخت و گفت:
– تو چرا توجه نداری راحیل... دیشب مژگان و آرش رفته بودند رستوران، مژگان می گفت بعدشم رفتن بستنی خوردن و کلی بهشون خوش گذشته، خونه ام که امده بودند همش باهم بگو بخند می کردند. باید این مژگان رو ادب کنی، الانم که هی دارن پچ پچ می کنند تو امدی اینجا؟ خب برو اونجا بشین ببین چی میگن. یه اخم و تَخمی کن، خودت رو بگیر یه کم.
باشنیدن حرفهایش یاد دیونه بازی دیشب آرش افتادم. بی اختیارلبخندی بر لبم امد.
فاطمه با دیدن لبخندم دوباره دراز کشید.
ــ هی لبخند بزن. باورکن راحیل دلم نمی خواد مشکلی برات به وجود بیاد. از وقتی دیدمت ازت خوشم امده. اگه چیزی میگم نگرانتم. اینقدر بی خیال نباش. تو این دو روز همش به رفتارهای تو فکر می کردم.
ــ می دونستی یکی از دلایل بیماری (ام اس) از فکر و خیاله و حرص و جوش خوردنه. میرم برات یه کم گلاب بیارم.
همین که خواستم بلند شوم، دستم را گرفت و با حیرت دوباره مجبورم کرد که بخوابم.
ــ نچ ،نچ ... الان عین مردها می خوای بگی برات مهم نیست؟ اگه من اینارو بهت میگم برای این که حواست بیشتر به زندگیت باشه.
خندیدم وباشیطونی گفتم:
– تو که مثل من نه برادرداری نه پدر از کجا می دونی اخلاقم شبیهه مردهاست کلک؟
سرخ شدو حرفی نزد.
ــ پس یه خبرهایی هست نه؟
با حالت قهر گفت:
ــ وای راحیل، من چی میگم تو چی میگی.
کمی جدی شدم.
ــ نگران نباش من تمام حواسم به آرشه، اونم حواسش به من هست، دیگه وقتی این وسط دیگرانم حواسشون به ما هست تقصیر کسی نیست. من شخصیتم بهم اجازه نمیده برم بشینم اونجا ببینم اونا چی میگن. اگه می خواستن منم بشنوم بلند حرف می زدن.
اگرم رفتن رستوران یا هر جای دیگه، لابد لازم بوده که برن. اصل رابطه زن و شوهر اولش اطمینانه. اینو من نمیگما، توی اون کتابه که دارم می خونم گفته.
من وظیفه ایی که به عهده ام هستش رو به عنوان همسر انجام میدم دیگه بقیه اش رو می سپارم به خدا...
سکوت طولانی کردو بلند شد نشست وغمگین نگاهم کرد. احساس کردم حرفی می خواهد بزند ولی دل دل میکند.
صدایم را کلفت کردم و گفتم:
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...