#عبور_از_سیم_خاردار_نفس 🌸
#پارت84 🌸
*آرش*
فردای تعطیلات بست، نشسته بودم داخل محوطه ی دانشگاه وچشمم به در بودتا راحیل را ببینم، نیامد.باهم کلاس نداشتیم، ولی مدام چشم می چرخاندم شاید...شاید...
دوستش سوگند امده بود، دلم می خواست سراغش را ازاو بگیرم ولی غرورم اجازه نمی داد.
با فکر این که شایدبا خودش گفته امروز دانشگاه خبری نیست نیامده، خودم را آرام کردم. به هر سختی بود آن روز را گذراندم.
فردایش می خواستم پیام بدهم که اگر دوباره نمی آید من هم نروم، ولی با خودم گفتم، شاید بهتره که صبر داشته باشم، همون چیزی که خودش خواست.
امروز با هم کلاس داشتیم، روی صندلی نشستم و چشم به دردوختم. انتظارهم از دست من خسته شده بود این روز ها حرف به حرفش را با تمام سلولهای بدنم هزاران بارهجی می کردم و وقتی تمام میشدبا صبوری دوباره از نو شروع می کردم. گاهی سعیدچیزی می پرسید یا حرفی میزد ومن سعی می کردم کوتاهترین جواب را برایش انتخاب کنم. شاید حتی یک لحظه هم نمی خواستم حواسم ار انتظار پرت شود.
با وارد شدن استاد، همه از جابلند شدیم.
باخودم گفتم پس یعنی امروزهم نمی آید...
آنقدر دلم برایش تنگ شده بودو فکرم پر از راحیل بود، که اصلا نمی فهمیدم استاد چه می گوید...هوای کلاس بدون راحیل انگار اکسیژن نداشت.
سعید پرسید:
–چته آرش؟ تو این دنیا نیستیا.
جوابش را ندادم. او هم شروع کرد به سربه سر گذاشتنم. درآن لحظه انتظاروشوخی چه خصومتی باهم داشتند نمی دانم فقط می دانم دیگر تحمل هیچ کدام را نداشتم.
رو به سعید گفتم:
–دوباره تو بچه بازیت گل کرد؟
معترضانه گفت:
–خیلی خوب بابابزرگ کلاس...
به خاطر فقط سه سال اختلاف سنی که من بابا بزرگ بودم. البته خودش هم سه سال پشت کنکور مانده بود. عرفان که ردیف پشت ما نشسته بود کله اش را از بین ما رد کردو رو به سعیدگفت:
–مگه چند سالشه بهش میگی بابا بزرگ؟
لبخندی زدم وآرام گفتم:
–بیست و هفت سال ناقابل.
عرفان چشم هایش گردشدو گفت:
–واقعا؟ پس تا حالا کجا بودی؟
لبخندزدم.
–تو لباسام...وقتی نگاه منتظرش را دیدم ادامه دادم:
–جونم برات بگه پسرم، من کلا نمی خواستم وارد دانشگاه بشم، به نظرم بدون دانشگاه رفتنم میشه کارکردو پیشرفت کرد. ولی بعد از چند سال متوجه شدم، جامعه ما مدرک گراست، باید یه مدرکی داشته باشی هر چند که کارت هیچ ربطی به مدرکی که گرفتی نداشته باشه.
عرفان خنده ی بی صدایی کردو گفت:
– پس عقل کل هم هستی بابا بزرگ.
با اشاره به سعید گفتم:
–خودشم همچین کم بابا بزرگ نیستا...سه سال پشت کنکور بوده...دوباره چشم های عرفان گرد شدو گفت:
–پس چرا اصلا بهتون نمیاد، چیکار می کنید پوستتونو می کشید؟
هرسه خندیدیم. استاد که مطلبی را برای یکی از دانشجوها توضیح می داد نگاهی به ما انداخت وگفت:
–آقای سمیعی اونجا خبریه؟
ــ سرم را پایین انداختم و گفتم:
–نه استاد.
خدارو شکر از این استادگیرا نیست.
بیست دقیقه ایی از کلاس گذشته بودومن امیدوارانه منتظر راحیل بودم.
دیگر نمی توانستم در کلاس بمانم، جای خالی اش اذیتم می کرد.از استاداجازه گرفتم وبیرون آمدم.
روی پله های خروجی سالن نشستم و به در چشم دوختم.
چند دقیقه ایی نبود که نشسته بودم که راحیل از در وارد شد...
باورم نمیشد، خیره به او از جایم بلند شدم. لبهایم به لبخند کش امد.با عجله می آمد وقتی از دور من را دید که بی حرکت نگاهش می کنم، سرعتش را کم کردو آرام به طرفم امد، من هم به پیشوازش رفتم و سلام کردم. از ذوق دیدنش انگار رفتارم دست خودم نبود.
سرش را پایین انداخت و جواب سلامم را داد. همانطور که سعی می کرد چادرش راکه باد به بازی گرفته بود مهار کند پرسید:
– استاد نیومده؟
ــ چرا امده، منم تا چند دقیقه پیش کلاس بودم. امدم بیرون ببینم شما میایید یا نه؟ بعد نگاهی به پایش انداختم و پرسیدم:
–راستی پاتون بهتره؟ من اون روز اونقدر ذوق زده شدم یادم رفت بپرسم.
با تعجب نگاهم کردوگفت:
–ممنونم، خوبه.
بعد انگار از حرفم خجالت کشیده باشه موضوع را عوض کردو گفت:
–فکر می کنید استاد اجازه بده برم کلاس؟
ــ شما اولین بارتونه دیر می کنید، دلشم بخواد دانشجوی به این منظمی.
از حرفم خجالت کشید و زیر لبی گفت:
–با اجازه.
بعداز کنارم رد شد.
آن لحظه فقط دلم می خواست تماشایش کنم. همانجا ایستادم و رفتنش را نگاه کردم. احساس می کردم زندگی بهم برگشته، انرژی گرفته بودم.
همیشه با دخترا خیلی راحت بودم، با هم بیرون می رفتیم در حد رستوران وگردش رفتن، ولی هیچ وقت این حس را تجربه نکرده بودم. از وقتی راحیل امده بود، موقع برخوردبا آنها استرس و عذاب وجدان می گرفتم، مدام چهره ی راحیل جلوی چشم هایم می آمد. دیگر حتی دلم نمی خواست بادخترها دست بدهم ولی خب دست ندادن را هم اُفت کلاس می دانستم، شاید یک جورهایی عادت کرده بودم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...