•| #حرف_قشنگ{🤗}
+ازچۍمیترسۍ؟!
-ازعذابالهے؛
+خبگناهنڪننترس!
خداڪہظالمنیستظلمنمۍکنھ!!...:)
#استادپناهیان
|• @dochar_m☁️🍃•|
توزینبیہقیامتہ
پسڪےنصیبمشہادتہ...
#استوری
#اللهمالحقناباالشهدا
#اسئلڪخَیࢪَماتَسئَل
|• @dochar_m☁️🍃•|
میگفتعڪسبچہمو
نفࢪستبہم...👶
ادامہدࢪعڪس🍃☝️
#استوری
#اللهمالحقناباالشهدا
#اسئلڪخَیࢪَماتَسئَل
|• @dochar_m☁️🍃•|
°•○●﷽●○
#ناحلـــه🌸
#قسمت_چهل_و_پنجم
شونمو بالا انداختم و خواستم برم که گفت:
+فاطمه
سکوتم و که دید ادامه داد:
+دلم تنگ شده بود برات
بی توجهیم و که دید بالاخره رحم کردو رفت
منم رفتم داخل و نشستم کنار مامان
به محض نشستن عمو رضا سوالای همیشگی و پرسید و منم مثه همیشه جواب دادم
مصطفی چایی و پخش کرد
تا ب من رسید یه لبخند با چاشنی شیطنت زد خواستم چایی و وردارم که یه تکون ب سینی داد که باعث شد بگم:
عهه و خودمو بکشم عقب
عمو رضا گفت
+آقا مصطفی عروسم و اذیت نکن بعد انتقامش و ازت میگیره ها
با چش غره استکان و برداشتم که باعث خنده ی جمع شد
بعد اینکه چاییا رو پخش کرد شکلاتا رو اورد
به من که رسید شیطون تر از دفعه ی قبل نگام کرد و با صدایِ بلندی گفت
+این کاکائوش تلخه!!!فقط برا تو گرفتم
_دست شما درد نکنه
ازش گرفتمو همشو یه جا گذاشتم تو دهنم و از این حسِ خوب لذت بردم
پشتشم چاییمو خوردم
یه خورده که گذشت از جام بلند شدم و از عمو اجازه گرفتم که برم تو اتاق
سنگینی نگاهِ بابامو حس میکردم
سریع رفتم تو اتاقِ عمو و زن عمو
نمیخواستم مث دفعه های قبل برم تو اتاق مصطفی
به اندازه کافی هم روشو به خودم باز کردم هم دیگه خیلی هوا برش داشته بود
از دیدن اتاقشون به وجد اومدم
فکر کنم واسه عید دیزاینشو تغییر داده بودن
عکسای رو میز آرایشِ زن عمو نظرمو جلب کرد
دقت که کردم دیدم یه عکسِ جدا از مصطفی، یه عکسِ عروسُ و اون پسرش!
و یه عکسِ دیگه هم که خودشون بودن
رو تختشون دراز کشیدم
کولمو که با خودم آورده بودم باز کردم که یه کتاب از توش بردارم
کتاب ادبیاتم و آورده بودم تا دوباره به آرایه ها و فنونش دقت کنم تا برام مرور شه که یهو یادِ پاکتِ عیدی بابای ریحانه افتادم
فورا زیپِ کیفمو باز کردم و پاکت و از توش در آوردم
نگاه که کردم دوتا ۱۰ تومنی بود!
آخی بیچاره چقد زحمت کشید با اون وضعشون
دوباره یادِ حرف محمد افتادم
"چوب نزنید"
اهههههه چقد خووب بوود
حس کردم با تمامِ خجالتش اینو ملتمسانه گفت
تو فکرش بودم که ناخوداگاه یه لبخند رو لبم نقش بست
با اومدنِ مصطفی اون لبخند به زهرخند تبدیل شد!
حالتمو تغییر دادمو نشستم که گف
+راحت باش اومدم یه چیزی بردارم
به یه لبخند اکتفا کردم و خودمو مشغولِ کتاب نشون دادم که دوباره شروع کرد
+تحویل نمیگیری فاطمه خانم!؟
از ما بهترون پیدا کردی یا؟
به حرفش ادامه نداد
کشو رو باز کردو یه جعبه خیلی کوچولو از توش برداشت
همونطور منتظر جواب با فاصله نشست رو تخت
یخورده ازش فاصله گرفتم و گفتم
_اقا مصطفی من قبلا هم بهتون گفتم نظرمو!
ولی شما جدی نگرفتیش!
برا خودت بد میشه از من گفتن!
کلافه دستشو برد تو موهاشو گفت
+اوکی
منو تهدید میکنی؟
طبقِ ماده ۶۶۹ قانون مجازات اسلامی به ۷۴ ضربه شلاق یا دوماه تا دوسال زندان محکوم شدی!
تا بفهمی تهدید کردنِ یه وکیل یعنی چی!
والسلام
اینو گفت و از جاش پاشد
از حرفش خندم گرفته بود
اینم شده بود یکی عینِ بابا و عمو رضا
از این زندگی یکنواخت خسته شده بودم
از این همه دادگاه بازی و جدیت و جنایی بودن!
واقعا چرا؟
رومو برگردوندم سمتش و
_باشه داداش فهمیدم وکالت خوندی
از اینکه گفتم داداش عصبی شد
پوزخند زد و گفت
+خوبه
بعدشم از اتاق بیرون رفت
یخورده موندم تا مثلا درس بخونم ولی تمام حواسم جای دیگه ای بود
ناخودآگاه فکرم میرفت سمت محمد و من تمامتلاشم و میکردم تا بهش فکر نکنم.فکر کردن بهش خیلی اشتباه بود فقط باعث آزار خودم میشد
مشغول جنگ با افکار مزاحمم بودم که مامانم اومد تو اتاق:
+فاطمه زشته بیا بیرون بچه که نیستی اومدی نشستی تواتاق
وسایلمو جمع کردم و دنبالش رفتم تو آشپزخونه
ظرفا رو بردم رو میز بزرگ تو هال گذاشتم
مصطفی بلند شد و پخششون کرد
بعد چند دقیقه که تو آشپزخونه گرم صحبت شدیم
مریم خانوم مادر مصطفی خواست برنج و تو دیس بکشه که جاشو گرفتم و گفتم _من میریزم
یخورده تعارف کرد ولی بعد کنار رفت
برنجا رو تو دیس کشیدم
خواستم بزارم رو زمین ک یه دستی زیر دیس و گرفت سرم و اوردم بالا که دیدم مصطفی با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه
دیسو از دستم کشید و رفت
یه دیس دیگه کشیدم
تو دستم بود
سمتش گرفتم
دستش و از قصد گذاشت زیر دستم
نتونستم کاری کنم
میخواستم دستمو بکشم ولی دیس میافتاد
مامانم و مامانش به ظاهر حرف میزدن ولی توجهشون ب ما بود
با شیطنت دیس و برداشت و رفت
اخمام رفت تو هم
همه چیو که بردیم سر سفره بابا ها اومدن و نشستن
میزشون شش نفره بود
عمو رضا رو صندلی اون سر میز نشست
خانومشم کنارش
بابا هم کنار عمورضا نشست و همچنین مامانم کنارش
مصطفی هم همینطور کنار مامانش نشسته بود*
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
|• @dochar_m☁️🍃•|
°•○●﷽●○
#ناحلـــه🌸
#قسمت_چهل_و_ششم
صندلی خالی،صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم....
سکوت کرده بودیم و فقط صدای برخورد قاشق وچنگال به گوش میرسید
توجه مصطفی به من خیلی بیشتر از قبل شده بود. نمیدونم چی باعث شد انقدر راحت بهم زل بزنه...
اگه بابا برخوردی که با بقیه داشت و با مصطفی هم داشت قطعا مصطفی جرات نمیکرد به این اندازه بی پروا باشه
زیر نگاهاشون خفه شدم و اصلا نفهمیدم چی خوردم فقط دلم میخواست ی زمانی و بگذرونم تا بتونم بلند شم ...
چند دیقه که گذشت تشکر کردم و از جام بلند شدم که مصطفی گفت : چیزی نخوردی که
_نه اتفاقا خیلی خوردم
برگشتم سمت مامانش و گفتم: خدا برکتتون و زیاد کنه
جوابم و داد و رفتم رو مبل نشستم
نفسم و با صدا بیرون دادم وخدارو بخاطر رهایی از نگاه مصطفی شکر کردم که همون زمان اومد و نشست رو مبل کناریم خودم وجمع کردم
گفت : فاطمهخانوم کم حرف شدیاا اینا همه واسه درساته .میخوای بریم بیرون به خودت یه استراحت بدی؟
_استراحت بعد کنکور
+خب حالا با دو ساعتم اتفاق خاصی نمیافته میتونی بخونی
_لابد نمیتونم که میگم بعد کنکور
خندید و گفت : خب حالا چرا دعوا میکنی ؟
جوابش و ندادم
مردا که اومدن
رفتیم ظرف و گذاشتیم تو آشپزخونه
و نشستیم تو هال
همه مشغول صحبت بودن که مریم خانم بلندشدو نشست کنارم
درجعبه ای که دست مصطفی دیده بودم وباز کرد
و از توش یه زنجیر ظریف و خوشگل در آورد و انداخت گردنم
همه با لبخند نگام میکردن که گفت :اینم عیدی عروس خوشگلم ببخش که ناقابله
سرم و انداختم پایین و یه لبخند خجول زدم
مامان و بابامتشکر کردن و گفتن شرمندمون کردین مثه همیشه ...
بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم
فقط دلم میخواست برگردم اتاقم و بزنم زیر گریه
همچی خیلی تند جدی شده بود
هیچکی توجه ای به نظر من نمیکرد
خودشون بریدن و دوختن !
احساس خفگی میکردم
نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم اصلا هم برام اهمیت نداشت ممکنه از رفتارم چه برداشتی کنن فقط دلم میخواست برم
تمام مسیر سکوت کردم و جوابی به کسی ندادم،چوناگه اراده میکردم واسه حرف زدن بغضم میترکید
وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و در و بستم با همون لباسا پریدم رو تخت صورتم و چسبوندم به بالش و زدم زیر گریه
سعی کردم صدای هق هقم و با بالشم خفه کنم
من دختر منطقی بودم
یه دختر منطقی بدون هیچ کمبودی
یه خلاء هایی تو زندگیم بود ولی شدتش اونقدری نبود که باعث شه اشتباهی کنم
همیشه تصمیمام و باعقلممیگرفتم
هیچ وقت نزاشتم احساسم عقلم و کور کنه
ولی مثه اینکه احساس سرکشم این بار تو مسابقه اش با عقلم شکست خورده بود
من دیگه هیچ احساسی به مصطفی نداشتم اوایل فکر میکردم به خودم تلقین میکنم ولی الان دیگه مطمئن شدم نه تنها کنارش حس خوبی ندارم بلکه گاهی اوقات حس میکنم ازش بدم میاد
همه اینام تنها ی دلیل داشت ...
گوشیم برداشتم ویه آهنگ پلی کردم
عکسای محمدُ و باز کردم
تا خواننده اولین جمله رو خوند یهو گریه ام شدت گرفت
عکس و زوم کردم
(کاش از اول نبودی دلم برات تنگ نمیشد)
آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود
احساس میکردم چندین ساله میشناسمش ومدتهاست که ندیدمش
خدا خیلی عجیب و یهویی مهرش و به دلم انداخته بود!
همیشه اینو یه ضعف میدونستم.
هیچ وقت فکر نمیکردم به این روز دچار شم.همیشه میگفتم شایدعشق آخرین چیزی باشه که بتونم بهش فکر کنم
ضعف بین چیزایی که بابام بهم یاد داده بود معنایی نداشت! ولی من ضعیف شده بودم !
(اون نگاه من به اوننگاه تو بند نمیشد
(کاش از اول نبودی چشمام به چشمت نمیخورد
اگه عاشقت نبودم این دل اینطور نمیمرد )
هرچقدر میخواستم یه کلمه واسه بیان این حسم پیداکنم،تهش میرسیدم به عشق...
زود بود ولی هیچی غیر از عشق نبود!
دلم به حال خودم سوخت.
من در کمال حیرت عاشق شده بودم،
عاشق آدمی که حتی رغبت نمیکرد یک ثانیه نگاش بهم بیافته
عاشق آدمی شده بودم که حتی نمیدونستم چه شخصیتی داره
عاشق آدمی شدم که ممکن بود از من متنفر باشه
عاشق آدمی شدم که ازم فرار میکرد و من واسه خودش یه تهدید میدونست
هرکاری کردم بخودم بقبولونم عاشقش نیستم نشد...
مصطفی از قیافه ازش کم نداشت
از تیپ و پول و هیکلم کم نداشت
ولی نمیتونستم حتی یه لحظه به این فکر کنم که چیزی غیر از برادر برام باشه
پس من بخاطر تیپ و هیکل و پول محمد جذبش نشده بود
قطعا بخاطر چیزی بود که تو وجود مصطفی و بقیه پسرا پیدا نمیشد
یچیزی که نمیدونستم چیه ولی هرچی که بود از محمد یه شخصیت ناب ساخته بود
خدا میخواست ازم امتحانش و بگیره
یه امتحان خیلی سخت...
با تماموجودم ازش خواستمکمکم کنه
من واقعا نمیتونستم کاری کنم
فقط میتونستم از خودش کمک بخوام
اونقدر گریه کردم ک سردرد گرفتم
از دیدن چشمام توآینه وحشت کردم
دور مردمک چشام و هاله قرمز رنگی پوشونده بود🌹*
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
|• @dochar_m☁️🍃•|
°•○●﷽●○
#ناحلــــه🌸
#قسمت_چهل_و_هفتم
دست گذاشتم زنجیر و از گردنم در اوردم.
دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت موندم ک خوابم برد
____
محمد:
تازه رسیده بودم تهران
بی حوصله سوییچو پرت کردم گوشه اتاق
موبایلمم از تو جیبم در اوردمو انداختمش کنار سوییچ.
بدون اینکه لباس عوض کنم رو تخت دراز کشیدم .
از صدای جیرجیرش کلافه پاشدم
بالش و پتو و انداختم کف اتاق و دوباره دراز کشیدم.
انقدر از کارم عصبی بودم دلم میخواست خودمو خفه کنم.
آخه چرا مث گاو سرمو انداختم وارد اتاقش شدم ؟
اصلا دوستش نه!
اگه خودش داش لباس عوض میکرد چی!؟
چرا انقدر من خنگم .
این چ کاریه مگه آدم عاقلم اینجوری وارد اتاق خواهرش میشه!
خدا رو شکر که چشام بهش نخورد.
اگه جیغ نمیکشید شاید هیچ وقت نه خودمو میبخشیدم نه ریحانه رو که به حرفم گوش نکرد و دوستش و دعوت کرد خونه.
از عصبانیت صورتم سرخ شده بود.
به هر حال منم عجله داشتم باید مدارکمو فورا میرسوندم سپاه.
ولی هیچی قابل قبول نبود واسِ توجیه این کارِ مفتضحانه.
خیلی بد بود .خیلی!!!
تو سرزنشِ خودم غرق بودم که خوابم برد.
_
با صدای اذان گوشیم از خواب پاشدم.
رفتم تو آشپزخونه و وضو گرفتم.
بعدش نشستم واسه نماز.
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم.
به خودم که اومدم دیدم زیارت عاشورا دستمه و من تو حالت نشسته تکیه به دیوار خوابم برده بود.
تا برم سمت گوشیم زنگش قطع شد .
ناشناس بود منتظر شدم دوباره زنگ بزنه.
تو این فاصله رفتم تو آشپزخونه و کتری و گذاشتم رو گاز و با کبریت روشنش کردم.
درد گردن کم بود دستمم بهش اضافه شد .
انقدر خسته بودم که توانایی اینو داشتم تا خودِ سیزده بدر بخوابم.
به ساعت نگاه کردم که خشکم زد.
چه زود ۹ شده بود .
زیر گازو خاموش کردم و رفتم تو اتاق و سوییچ ماشینمو برداشتم.
تو آینه به خودم نگاه کردم و یه دست به موهام کشیدم و از خونه رفتمبیرون .
_
از گرسنگی شکمم قارو قور میکرد حس بدی بود.
ماشین و تو حیاطِ سپاه پارک کردمُ صندوقُ زدم.
کوله ی مدارکمو گرفتمو در صندوق و بستم و رفتم بالا.
بعد مدتها زنگ زده بودن که برم پیششون.
خیلی اذیت کردن .
هی ب بچه ها ماموریت میدادن ولی واسه فرستادن من تعلل میکردن.
رفتم سمت اتاق سردار کاظمی.
بعدِ چندتا ضربه به در وارد شدم
سلام علیک کردیم و رو صندلی دقیقا رو به روش نشستم.
واسه اینکه ببینمش خیلی سختی کشیده بودم.
همه ی اعصاب و روانم به هم ریخته بود .
مردِ جدی ولی خوش اخلاقی بود که
با پرسُ جویی که کردم و تلفنای مکرری که زده بودیم قرار شد یه جلسه باهاش بزارم.
مدارکمو در آوردم و گذاشتمش رو میز و شروع کردم به حرف زدن و گله کردن.
بعد چند دقیقه نگاه کردن و دقیق گوش کردن به حرفام گفت
+رفتی بسیجِ ناحیه؟
_بله ولی گفتن بیام پیشِ شما.
با جدیت بیشتری به مدارک نگاه کرد .
چندتا امضا و مهر پای هر کدوم از ورقا زد و گف برم پیشِ سردار رمضانی.
این و گفت و از جاش پا شد .
منم از جام بلند شدم و بهش دست دادم.
دوباره همه چیو ریختم تو کوله.
_دست شما درد نکنه.خیلی لطف کردید.
سرشو تکون داد
+خواهش میکنم.
رفتم سمت دَر و
+خدا به همرات.
_خدانگهدار حاج اقا.
در و که بستم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند از ته دل زدم.
با عجله رفتم سمت اسانسور دیدم خیلی مونده تا برسه به طبقه ای ک من بودم توش.
فوری رفتم سمت پله ها و تند تند ازشون بالا رفتم.
به طبقه پنجم که رسیدم ایستادم و دنبال اتاق سردار رمضانی گشتم.
بعد اینکه چِشمم ب اسمش که به در اتاق بود خورد رفتم سمت در و دوباره بعد چندتا ضربه وارد شدم.
کسی تو اتاق نبود
پکر به میزش که نگاه کردم دیدم فرما و پرونده ها روشه.
منم مدارکمو از تو کیف در اوردم مرتب گذاشتم رو میزش که دیدم یهو اومده تو .
برگشتم بهش سلام کردم.
اونم سلام کردو بم دست داد.
مدارکو از رو میز گرفتم و دادم دستش و گفتم که سردار کاظمی گفته بیام اینجا.
اونم سرش و به معنی تایید بالا پایین کرد و گفت
+ بررسی که شد باهاتون تماس میگیریم.
_چشم
اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون.
دم یه ساندویچی نگه داشتم و دوتا ساندویچ همبرگر خریدم.
پولشو حساب کردم و نشستم تو ماشین و مشغول خوردن شدم.
ساندویچم که تموم شد گاز ماشینو گرفتم و یه راست روندم سمت خونه.
نماز ظهر و عصرمو خوندم
خواستم گوشیمو چک کنم که از خستگی بیهوش شدم.
فاطمه:
مامان اینا از صبح رفته بودن خونه مادرجون مهمونی.
امشب همه اونجا جمع شده بودن .
بی حوصله کتابمو بستم و یه لیوان آب ریختم واس خودم و خوردم.
حوصله هیچیو نداشتم.
به زنجیری که مامان مصطفی برام خریده بود خیره شدم.
چقدر زشت.
خسته از رفتارشون و ترس از این که دوباره گریمبگیره سعی کردم افکارمو جمع کنم و متمرکزش کنم رو درس.🌹 *
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
|• @dochar_m☁️🍃•|
°•○●﷽●○
#ناحلـــه🌸
#قسمت_چهل_و_هشتم
تاساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم .
خواستم از جام پاشم که احساس سرگیجه کردم.
دیگه این سرگیجه های بیخودو بی جهت رو مخم رژه میرفت.
چشامو مالوندمو رفتم سمت دسشویی.
به صورتم آب زدم و بعدش دراز کشیدم رو تخت.
چرا اخه این همه حالِ بد؟
دلم میخواست چند ماهِ اخرو فقط به درسام فکر کنم نه هیچ چیز دیگه.
به مامانم اینا هم گفته بودم که نه دیگه باهاشون جایی میرم و نه دیگه کسی باید بیاد خونمون.
ساعتمو کوک کردمو گذاشتمش بالا سرم.
یه چند دقیقه بعدازخوندن آیت الکرسی خوابم برد .
_
با شنیدن صدای زنگ ساعت از خواب پریدم.
کتابا و وسایلمو جمع کردمو ریختم تو کوله.
رفتم سمت اشپزخونه و یه سری خوراکی برداشتم.
یه لباس خیلی ساده پوشیدم با یه مقنعه مشکی .
کولمو گذاشتم رو دوشم.
واسه مامان یادداشت نوشتم که میرم کتابخونه ی مسجد و چسبوندم رو در یخچال تا نگران نشه.
نمیخواستم بیدارش کنم و مزاحم خوابش بشم. اینجور که معلوم بود ساعت یک یا دوی شب رسیده بودن خونه و خیلی خسته بود .
بندای کفشمو بستم و راهی مسجد شدم.
دیگه برنامه ی هر صبحم همین بود
چون ایام عید بود و کتابخونه ها بسته بودن مجبورا میرفتم اونجا.
با اینکه خونمون خلوت بود و اغلب کسی نبود ولی با این وجود فضای اتاقم حواسمو پرت میکرد .
بابا اینا با عمورضا برنامه چیده بودن واسه سیزده بدر برن تله کابین.
با اصرار زیاد موفق شده بودم باهاشون نرم.
احساس بهتری داشتم که ایندفعه حرفم به کرسی نشسته بود .
کتاب به دست رو کاناپه نشستم و تلویزیونو روشن کردم
رفتم سمت تلفن خونه و وای فایِ بدبختو که به خاطر من دو هفته بود کسی به برقش نزد و وصل کردم و گوشیمم از تو چمدون قدیمی مامان برداشتم میخواستم ببینم محمد کجا میره امروز.
یه چند دقیقه طول کشید تاگوشیم روشن شه.
فورا اینستاگراممو باز کردم ببینم چه خبره.
طبق معمول اولین کارم این بود.
پیج محمدو باز کردم و صبر کردم
پست اخرش یه فیلم بود
صبر کردم تا لود شه
یه چند دیقه گذشت که لود شد.
دقت که کردم دیدم ریحانه و شوهرشن که دارن راه میرن و محمد یواشکی از پشت ازشون فیلم گرفته.
صدا رو بیشتر کردم .
میخندید
خندش شدت گرف گف
(دو عدد کفترِ عاشق هستند که حیا ندارن.
خدایآ اللهم الرزقنا ....)
و دوباره خنده !!!
از خندیدنش لبخند زدم.
چه صدای دلنشینی داشت این پسرر!
چقد قشنگ حرف میزد. دلم چقدر تنگ شده بود واسه لحنش.
پاشدم رفتم از تو کابینت برا خودم اجیل ریختم تو کاسه.
شکلاتامونم اوردم
از تو یخچال لواشکارو هم که مامان قایم کرده بود برداشتم.
نشستم جلو تلویزیون.
کانالا رو بالا پایین کردم که یه فیلم جالب پیدا شد.
پسته ها رو دونه دونه باز کردم و ریختم تو کاسه جداگونه .
بادوما روهم جدا کردم.
مشغول خوردن تخمه ژاپنی شدم.
اصن یه احساس مادرونه بهشون داشتم.
نیست که هیچکس به خاطر سخت بودن خوردنش بهشون نگاه نمیکرد ، من دلم میسوخت براشون.
از طرف دیگه هم عاشق تجربه کردن چیزای سخت بودم.
با همت فراوان و سخت کوشی شروع کردم به بازکردنشون.
تخمه ژاپنی نسبت به بقیه ی چیزا مث پسته و بادوم کمتر بود چون خورده نمیشد مامان کم میخرید ازش.
تموم ک شد رفتم سراغ بقیه چیزا و هوار شدم سرشون.
بعدش لواشکمو باز کردم و خوردمش.
هی فیلم میدیدم و هی میخوردم .
از جام پاشدم و ظرفا رو بردم تو آشپزخونه .
بی حوصله تلویزیون و خاموش کردم.
شکلاتا رو گذاشتم تو جیبم و کتابمو برداشتم برم بالا که بازم سرم گیج رفت.
سعی کردم تعادلمو حفظ کنم .
آروم رو زمین دراز کشیدم و مشغول تست شدم.
غروبِ هوا منو به خودم اورد.
با عجله رفتم پایین ترسیدم مامان اینا زود بیان برا همین گوشیمو گرفتمو با عجله اومدم بالا.
دوباره صفحه اینستاگراممو باز کردم.
تنها جایی که میتونستم یه خبر از حالِ محمد بگیرم همون جا بود.
مردم عاشق میشن میرن کافه کافی میکس کوفت میکنن به عشقشون خیره میشن از حالشون خبردار .
من خیلی همت کنم گوشیمو بگیرم دستم پیج طرفمو چک کنم.
یه پست دیگه گذاشته بود
داشت سبزه گره میزد
زیرش نوشته بود
(ان شالله امسال سالِ ظهور آقا امام زمان باشه.
ان شالله همه مریضا شفا پیدا کنن
ان شالله همه جوونا خوشبخت بشن
ان شالله منم حاجت دلیمو بگیرم
و والسلام.)
حاجتِ دلی؟
کسیو دوس داره ؟
ناخوداگاه اشک از چشام جاری شد.
خو چ وضعشه حاجت دلی چیه اه.
تو حال خودم بودم که عکس یه بچه پست شد
چقدر پست میزاره اه
دقت کردم
عکس یه نی نی ناز بود تو بغلش.
چون چهرش مشخص نبود از لباسش فهمیدم خودشه همونی بود که دفعه ی اول تنش بود.
(هدیه ی ۱۴ روزه ای که خدا روز تولدم بهم داد.
برا اولین بار عمو شدنم مبآرک!
داداشم بابا شدن شمام مبارک باشه
سیزده بدر کنار این مموشک....!
ان شالله پدر شدن خودمون و تبریک بگیم )
عهههه پسره پررووو رو نیگا ...🌹*
ادامـہ دارد...
نویسنده✍
#غیــن_میــــم🧡 #فـــاء_دآل💚
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است❌
|• @dochar_m☁️🍃•|
••
-گذرِتڪتڪایڹثانیہهاےعمرم،
بہقَدیمیشُدنِنوکرےاَت میاَرزد:)🥀^^
#دورےزحرماماڹمنرابریدارباب(:🍂
#روزتوݩحسینے🤗🌤
|• @dochar_m☁️🍃•|
••|💔🥀|••
#تلنگرانہ
میدونیدتباهیعنۍچی؟!
یعنۍوقتۍتوموقعیتگناهقرارمیگیری
هیآقاجانمهدیمیگه...💕
نهاینبندمگناهنمیکنه . . .🙂
نهاینفرقدارهوسوسهنمیشه💔
نهاین . . .🙃
اماتهشماپامونوبہگناهمیدیمو
آقاجانسرشوپایینمیندازهودورمیشه(:💔
#شرمنده_ایم
|• @dochar_m☁️🍃•|
#تلنگــر 🖐🏻🍃
°| اگر میخواے گُناهـو
مَعصیٺ نَڪنے،هَمیشہ🦋
با وضــو باش،🍃
چــون ‹وضُـو› انساݩ
رو پاڪ نَگـہ مےداره 🌖
و جُلوے مَعصیٺ
رو مے گیره...! |°
#شهیدعباسعلیکبیری↜🌙💕
|• @dochar_m☁️🍃•|
#ټـݪـنـگـڔانه•|♥|•
🕊•°" شهادت " ، ݩوعۍ " مدیریت " است🌿
•🌙•°آدمهاۍ " معــــموݪۍ " ،
خیݪۍ هم ڪہ " موفق " باشڹد ،
🔹•°" زندگۍ " خود را " مدیریت " ݦۍ ڪݧڹد !
🌹•°اݦا "" شـــــهـــــــدا "" ،
🔸•°" ݦــــرگـــــ " خود را ڹیز ، "" مدیریت "" میکݩݩد ...
🕊•°" شـــــهـــــادت " ، یعڹۍ ،
🌿•°"" زڹدگۍ ماݩ "" را کـجا ، " خرج ڪڹیم "
که " زندگۍ دیگراݩ " " معنــــــے " پیدا کند.🌹
|• @dochar_m☁️🍃•|
•|🖤🕊|•
.
واقعا خواندنی😭❤️
🌼خوابی که مادربزرگ
شهید جهاد مغنیه دید.🕊
دو هفته بعد از شهادت جهاد،
خواب دیدم آمده پیشم،
مثل زمانی که هنوز زنده بود
و به من سر میزد و میآمد پیشم.
گفتم: جهاد، عزیز دلم،
چرا اینقدر دیر آمدی؟ خیلی منتظرت بودم.
جهاد گفت: بازرسیها طول کشید،
برای همین دیر آمدم.
در عالم خواب یادم نبود شهید شده،
فکر کردم بازرسی های سوریه را می گوید.
گفتم: مگر تو از بازرسی رد می شوی؟
گفت: آره،
بیشتر از همه سر بازرسی نماز ایستادم.
با تعجب گفتم بازرسی چی؟
گفت: بازرسی نماز.
و ادامه داد،
بیشتر از همه چیز از #نماز صبح
سؤال می شود.
نماز صبح. تازه یادم آمد جهادم شهید شده. پرسیدم: حساب قبر چی؟
گفت: شهدا حساب قبر ندارند.
حسابی در کار نیست.
ما هم الان کارمان تمام شد و راه افتادیم...
🖤•| #شهید_جهاد_مغنیه
🕊•| #درس_اخلاق
|• @dochar_m☁️🍃•|
پروفایلشهدایـےشہیدسرلڪ
باجملہاۍزیباازخودشهید
#پروفایل #دهه_فجر
#شهید_ابوالفضل_سرلک
|• @dochar_m☁️🍃•|
داعشبیسیمرضاراروشن🕹
میگذاردرضافرماندهاطلاعات
عملیاتفاطمیونبودچندبار
ازاومیپرسندکهبرایچهاینجا
آمدی؟رضامیگوید:بهخاطر🍃
حضرتزینبآنهاهممیگویند
اگربهمقدساتیکهبهآنها😕
معتقدیپشتکنیماتوراآزاد
میکنیم.😱
امارضامیگویدمنبهخاطر
حضرتزینبآمدهامسرمرا
همبدهممحالاستبه
اعتقاداتمپشتکنم.❤️😍
بعدداعشیهادرحالیکهرضا
مدامیاعلییازینبمیگفته
اوراذبحمیکنند.😭
#استوری #دهه_فجر
#شهید_رضا_اسماعیلی
|• @dochar_m☁️🍃•|