#سلامتی 🍉🍃
[•سلامت روان و جسم در قرنطینه🌿•]
~خواب کافی و به موقع'🛌😴'
برای بیشتر افراد ⁶تا⁹ ساعت خواب در شبانهروز کافی است؛سعی کنید شبها پیش از خواب سراغ خواندن اخبار نروید و از زل زدن به صفحه نمایش گوشی پرهیز کنید،نور آبی صفحه نمایش موجب کاهش کیفیت خواب شما میشود.'✨🍌'
~ورزش کنید'🧘🏻♀🎻'
ورزش و تحرک موجی از هورمونهای شادیآور را در بدن ما آزاد میکند؛ هورمونهایی که اجازه میدهند بهتر بخوابیم،کمتر استرس و ترس و اضطراب داشته باشیم و حافظه و قوهیدرکمان بهتر کار کند.'🤹🏻♀🍯'
~دورهمی های آنلاین'💯🌻'
در روزهای قرنطینه میتوانید با استفاده از اپلکیشنهای صوتی و تصویری مختلف با دوستانتان به طور مجازی خوش و بش کنید، فیلم تماشا کنید یا حتی شبنشینی کنید.'🌵
#کپےاݫۺݦاٻعێدھڴڵݥـ🌹
#ادمین_رز
╭────༺♡༻────╮
@doghtaraneh88
╰────༺♡༻────╯
#راهکار .👩🏻🎓💛
راه های افزایش اعتماد به نفس🍒🇦🇹
𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷
- عشق به خود .🌸💕
- تفکر مثبت🛁✨
- مراقبت از سلامتی .🔍🤷🏿♀
- توجه به ظاهر خود🧡🏋🏻♀
- تنفس عمیق🦋✨
- ورزش 🇦🇶🍐
- احترام به خود 🍃🌸
#کپےاݫۺݦاٻعێدھڴڵݥـ🌹
#ادمین_رز
╭────༺♡༻────╮
@doghtaraneh88
╰────༺♡༻────╯
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_پنجم
از اتاق بیرون رفتم و مادرم گفت:«تو که اصلاً حرف منو گوش نمی کنی. از من گفتن. درسته که باید بهش احترام بزاری و بهونه دستش ندی، ولی این طوری که تو می گی دیگه شورشو در آورده. از همون اول نباید این قدر جلوش مونده بیایی که اینطوری تو سرت بزنه. هر چی سر تو پایین تر کنی، بیشتر تو سرت می زنن. به حرفم گوش کن رعنا. »
گفتم :«باز هم می گم باید صبر کرد تا بهرام بیاد. اگه اونم کاری نکرد و نخواست با مادرش صحبت کنه، اون وقت یک کاری می کنیم. »موقع خداحافظی، مادرم گفت:«باز هم اینجا بیا. »
گفتم:«یعنی تو اصلا ً نباید بیایی؟ »
خندید و گفت:«از این فخری خیلی بدم می آد، ولی باشه. تا چند روز دیگهای آمد اونجا و بهت سر می زنم.»
هر دو جلوی در ایستاده بودیم. گفتم:«ولی یادت نره. قول دادی تا بهرام برنگشت چیزی نگی. »
گفت:«باشه.امان ازدست تو. »
و بعد در کوچه راه افتادم. مادرم همچنان جلوی در ایستاده بود تا به خم کوچه رسیدم و دیگر او را ندیدم. دلم می خواست پیاده راه بروم. هیچ وقت کارهای مادرم را قبول نداشتم. احساس می کردم نمی توانم به او اعتماد کنم.
گذشته دوباره جلوی چشمانم آمد: موقع طلاق گرفتن که می خواست از پنجره محضر پرت کند پایین... آن شب سرد... وقتی آن طور مرا را از خانه اش بیرون انداخت... قهر کردنش... قایم شدنش و هزار تا کار دیگر... چطور میخواست بخاطر کتلت خفهام کند...برادرم شیشه را شکست و آمد تو... از آمدنم به آنجا پشیمان شدم.کمی راه رفتم و به خودم گفتم:«تو به اون انتقاد میکنی،خودت که بدتری! گذشته ها رو فراموش کن رعنا... قدرت بخشش داشته باش...اون مادرته و باید گذشت کنی.»
فکر میکردم وقتی با مادرم صحبت کنم،حالم بهتر میشود،ولی نشد. از صحبت کردن با مادرم اصلا احساس سبکی نمی کردم. چقدر دلم میخواست حتی برای یک ساعت هم شده میتوانستم بهرام را ببینم و با او صحبت کنم،ولی او کیلومتر ها از من دور بود.
مدت زیادی پیاده راه رفتم. کمی آرام شدم.بعد تاکسی گرفتم و به خانه بهرام رفتم. مادرش در را به رویم باز کرد و گفت:«برای شام مرغ گذاشتم.امشب بنفشه و شوهرش میآن اینجا. تو مواظب غذا باش. من دارم میرم بیرون و برگردم.»
همان بهتر که رفت.دلم گرفته بود و میخواستم تنها باشم. رفتم و مشغول بادمجان سرخ کردن شدم. آشفته و عصبی بودم. دلم میخواست فریاد بزنم و گریه کنم.
فخری خانم یکی دو ساعت بعد برگشت.بنفشه و شوهرش هم آمدند. بنفشه از سپیده هم بدتر و سردتر بود. شام را بردم. خودم چند لقمه خوردم و به بهانه سردرد به اتاقم رفتم. مطمئن بودم از رفتنم خوشحال شدند.
نشیتم و،شروع کردم به نوشتن. چند صفحه ای برای بهرام نامه نوشتن.چند صفحه برای بهرام نامه نوشتم.سعی کردم از مشکلات و رفنار های مادرش نگویم. نامه را نوشتم و توی پاکت گذاشتم تا فردا صبح پست کنم. خیلی دیر بود که خوابیدم. صبح زود با صدای آشنایی از خواب بیدار شدم...
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_شصت_و_پنجم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_ششم
فکر کردم خواب میبینم. بهرام بود.
_رعنا... رعنا... نمی خواهی نامه ات را پست کنی؟
چشم هایم را باز کردم و صورت مهربان بهرام را دیدم. با خوشحالی فریاد زدم:«بهرام؟ تویی؟ کی اومدی؟»
نامه ای که نوشته بود، دستش بود.خندید و گفت:«همین الان.خوبی؟ چه نامهای برام نوشتی؟ چند صفحه است؟»
خندیدم و گفتم:«ولش کن... حالا که اومدی حرفها فرق میکنه.بعداً بخون.»
آن روز فخری سعی میکرد جلوی بهرام با من بهتر رفتار کند، ولی دست خودش نبود و نمیتوانست. از من کینه داشت و کاملاً این موضوع در رفتار هایش مشخص بود. سر ناهار بهرام به مادرش اعتراض کرد که چرا اتاق مرا عوض کرده است.او با بی تفاوتی گفت:«گذاشتم برای مهمون.»
بهرام گفت:«کدام مهمون؟ بهروز و سپیده که مهمون نیستند.»
گفت:«حالا تو چرا اینقدر حساسیت نشون میدی؟ مگه این دو تا اتاق چه فرقی باهم دارن؟»
بهرام گفت:«خیلی فرق دارن.اون اتاق نورگیره.در ضمن خیلی هم بزرگتره.»
مادرم بهرام دیگر چیزی نگفت. با کینه نگاهی به من کرد و به آشپزخانه رفت. آن روز عصر من و بهرام بیرون رفتیم. به او گفتم:«ول کن بهرام. برای اتاق نمیخواد جروبحث کنی. ما که همیشه نمیخواهیم اینجا بمونیم.»
بهرام یک هفته تهران ماند. در این مدت متوجه همهچیز شد.
بالاخره حرصش گرفت و یک روز به مادرش گفت:«چیه مامان؟ چرا اینقدر بین سپیده و رعنا فرق میگذاری؟ مگه رعنا عروس بزرگت نیست؟ مگه من پسر اولت نیستم؟ این سپیده چی داره که رعنا نداره؟ رعنا هم مثل اون درس خونده.خونوادهاش هم خیلی بهتر از سپیده است. از هر جهت سره. وقتی من هستم رفتارت اینطوریه،وای به حال زمانی که از اینجا برم.»
مادرش خیلی عصبانی شد و گفت:«بسه دیگه بهرام.شورشو درآوردی.من همینم.سپیده فامیل منه و طبیعیه که باهاش راحت تر باشم. مگه ما رعنا رو چی کار کردیم؟»
بهرام و مادرش مدتی باهم جروبحث کردند. بالاخره فخری خانم گفت:«من حوصله شما هارو ندارم. میرم بیرون.
بعد هم رفت. بهرام روی مبلی نشست و به فکر فرو رفت.گفتم:«ببین بهرام، هرچی بگی بیفایده است.مادرت منو قبول نداشت و نداره.طول میکشه تا بتونه خودشو قانع کنه.بهتربن کار اینه که بیام اهواز.»
بهرام گفت:»
آره،منم داشتم به همین فکر میکردم.یک ماه دیگه بیشتر به عید نمونده. این بک ماه رو هم صبر کن، من برم اونجا و کار هارو جور کنم،بعدش تو بیا. اونجا سخت و گرمه.میترسم نتونی بمونی.»
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_شصت_و_ششم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_هفتم
از این حرفش داشتم بال در میآوردم. با ذوق و ضوق گفتم:«اصلا سخت نیست بهرام جان.حتما میمونم. مطمئن باش اونجا خیلی راحتترم.»
نگاهم کرد و گفت:«مثل اینکه اینجا خیلی بهت سخت گذشته.باشه،بهت قول میدم که بعد از عید حتما بریم اهواز .»
بهرام رفت و باز من تنها ماندم. یکبار مادرم به دیدنم آمد.مادر بهرام مثل همیشه بیرون رفته بود.هیچ وقت هم مرا با خودش جایی نمیبرد. وقتی در را باز کردم و مادرم را دیدم،بیاختیار خندیدم و او را بوسیدم.به اتاق رفتیم و مادرم گفت:«هوا چقدر سرده. با اینکه نزدیک بهاره، سردتر شده.»
بعد به دور و بر نگاه کرد و گفت:«فخری کجاست؟»
گفتم:«رفته بیرون.الان برات یک چایی می آرم تا گرم شی.»
مادرم گفت:«همون بهتر که رفته بیرون.اصلا دلم نمی خواد ببینمش.»
چای آوردم.بعد هم رفتم هویج ها را آوردم و مشغول ریز کردن شدم.گفتم:«خب، دیگه چه خبر؟ رضا چی کار میکنه؟»
گفت:«هیچی چی کار میخواد بکنه.»
بعد مکثی کرد و ادامه داد:«حسابی شدی کلفتشون! همه میرن بیرون و کار ها رو تو باید انجام بدی.تازه میگی بهروز و سپیده هم هر روز میآن اینجا.»
گفتم:«بعد از عید قراره برم اهواز و اونجا بمونم.حالا این یکماهه رو هر جوری هست تحمل می کنم.تا چشم به هم بزارم عید شده و بهرام برگشته.»
گفت:«به هرحال خیلی پروشون کردی.»
رفتم تا برای مادرم یک استکان دیگر چای بیاورم و در همان حال گفتم:«نمی خوام زندگیم خراب شه مامان. خودم کم نکشیدم و نمی خوام اعصاب بهرامو به هم بریزم. دلم می خواد تا اونجایی که ممکنه، همه چیز آروم باشه.»
مادرم گفت:«ولی من حرصم می گیره .اگه جای تو بودم می رفتم شیراز.»
گفتم:«حالا که جای من نیستی.»
مادرم مدتی نشست و با دلخوری رفت. باز هم از من خواست تا گوشه کنایه ای به فخری بیندازد و با تو صحبت کند، چای من مخالفت کردم.
با هر سختی ای بود یک ماه گذشت و درست روز بیست و نهم اسفند بود که بهرام آمد. سال تحویل تهران ماندیم. می خواستیم به شیراز برویم که مادر بهرام گفت:«…
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_شصت_و_هفتم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹