🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_سی_و_چهارم
یک ماه بعد که کلاسم تمام شد، دوباره به شیراز برگشتم. کار خاصی نداشتم و خانهداری میکردم. میدانستم پدرم بهسختی قبول میکند که سال دیگر کنکور بدهم. آنقدر طی این سالها برای درسخواندن اصرار کرده بودم که دیگر واقعاً بریده بودم. فکر کردم مدتی درس را کنار بگذارم و چیزی نگویند تا ببینم چه میشود. اگر شد، در فرصتی مناسب با پدرم حرف بزنم. تازه برگشته بودم و خیلی زود بود دوباره در اینمورد با پدرم صحبت کنم. او دلش میخواست هرچه زودتر مرا شوهر دهد تا به قول خودش دنبال زندگیام بروم و سختم هدر نرود.
هنوز یک ماه از برگشتنم نمیگذشت که پسر فامیل همسایه مان به خواستگاری ام آمد.چندباری مرا دیده بود و از طریق همسایه مان برای خواستگاری پیغام داده بود. خانوادهاش از افراد سرشناس شهر بودند.خودش هم با پدرش در کار تجارت فرش بود.موقع درسخواندن هم چند تا خواستگار خوب داشتم، ولی همه را به دلیل ادامه تحصیل جواب کرده بودم.حالا دیگر وضع فرق داشت و بهراحتی نمیتوانستم جواب منفی بدهم.نامادری ها و خواهرها و برادرهایم،همه از او و خانوادهاش تعریف میکردند.
خواهرم میگفت: «شانس بهت رو آورده رعنا! دیگه همه سختیهات تموم شد.»
گفتم: «خیلی زود داری قضاوت میکنی.من اصلاً پسر آقای تالاری را نمیشناسم،ولی اینو بدون،تا موقعی که زیر یک سقف با یک زندگی نکنی، نمیتونی بشناسیش.»
گفت: «ولی همه خونوادش رو میشناسن. هیچ ایرادی نمیتوان از پسر شون بگیری.از هر جهت مرد کاملیه.»
گفتهاند: «نمیدونم چی بگم.شاید حق داشته باشی.مساله مهم اینه که چیزی که میخواستم نشد. بااینهمه گرفتاری و مصیبت درس خوندم و خواستم ادامه تحصیل بدهم که نشد.دلم میخواد باز هم امتحان بدم و دانشگاه بروم، ولی میدونم که نمیشه.حالا هم مثل اینکه چارهای جز شوهر کردن ندارم.»
گفت: «برو بابا.تو هم با این ادامه تحصیلت. دختر باید هر چه زودتر بره دنبال کار و زندگیش. مرد به این خوبی را جواب کنی که چی بشه؟آخرش که چی؟»
گفتم: «چی بهت بگم؟هر کس آرزوهایی داره.هدفی داره. بههرحال من که نرسیدم.»
یکی دو روز بعد آقای تالاری خانمش، همراه با پسرشان بهمن خان و دخترشان برای خواستگاری به خانهمان آمدند.سرووضع خیلی مرتبی داشتند و آدمهای بااصل و نسبی بهنظر میرسیدند. آنطور که شنیده بودم، بهمن خان تحصیلکرده بود.بااینکه در کار فرش بود، ولی در دانشگاه رشته شیمی خوانده بود.سنش به نسبت زیاد بود.حدود سی سال سی سال داشت؛ قدبلند، چهارشانه و سبزه بود.با سینی چای وارد شدند و به همه چای تعارف کردم و گوشه ای نشستم.مادرش با نگاهی خریدارانه براندازم می کرد و خدا می داند چقدر از این نگاه ها متنفر بودم. سرم را پایین انداختم و به گل های قالی چشم دوختم. بهمن خان خیلی کم صحبت می کرد و چند بار هم سنگینی نگاهش را احساس کردم. حرف ها زده شد و قرار شد ما فکر کنیم و یه آهگنها جواب دهیم. ظاهراً بهمن خان و خانواده اش هیچ ایرادی نداشتند. بعد از رفتن آنها پدرم چیزی نگفت و به حیاط رفت، ولی بقیه هر کدام چیزی می گفتند:
_چه خانواده خوب و با شخصیتی بودند.
_هم پولداره هم تحصیل کرده.
_هیچ ایرادی نمی شه ازش گرفت.
من فقط گفتم:«به این زودی که نمی شه قضاوت کرد.»
نامادری ام گفت:«چرا این قدر سخت می گیری رعنا؟ ما که خونواده اش رو دورادور می شناسیم. خودش هم امروز اومده و اونم از نزدیک دیدی. این قدر بهونه نگیر. شوهر از این بهتر گیرت نمی آد. »
گفتم:«نمی دونم والله. شاید حق با شما باشه.»
گفت:«بسه دیگه. این قدر دو دل نباش و تصمیمتو بگیر. »
جوابی ندادم. نمی خواستم نامادری ام را ناراحت کنم. می دانستم حرف هایش از روی خیر خواهی است. این طور که معلوم بود همه راضی بودند، غیر از من. آن شب وقتی شام خوردیم و سفره را جمع کردیم، پدرم به من گفت:«فردا صبح بیا حجره کارت دارم. »
مطمئن بودم در مورد ازدواج می خواهد با من صحبت کند. حدس زدم که بگوید راضی به این وصلت است و من هم باید جواب مثبت بدهم. می دانستم تا وقتی خودش نخواهد، هیچ توضیحی نمی دهد. پس آن شب چیزی نگفتم و فقط گفتم:«چشم آقاجون. »
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_سی_و_چهارم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_سی_و_پنجم
آن شب تا دیروقت خوابم نمیبرد.فکرم مشغول بود و نمیتوانستم تصمیم بگیرم.سر نماز مدتها با خدا راز و نیاز کردم.بالاخره به این نتیجه رسیدم هرچه قسمت باشد، همان میشود.همهچیز را به خدا واگذار کنم. تصمیمی نمیگیرم تا ببینم چه میشود و چطور پیش میرود.
فردا صبح به حجره پدر رفتم. چند تا مشتری داشت. صبر کردم تا سرش خلوت شد. رفتم گوشهای نشستم.پدرم چرتگه را کنار گذاشت. مستقیم به من نگاه کرد و گفت: «دلم میخواد به اختیار خودت شوهر کنی.تا حالا خواستگارهای زیادی رو جواب کردی که بد هم نبودند، ولی این یکی واقعاً مرد خوبیه.اگه نظر منو بخواهی، باید بگم که دیگه دلم نمیخواد جواب رد ازت بشنوم، ولی میتونی حرفمو نشنیده بگیری، اگه راضی نیستی بگو که نمیخوام. من اصلا دلم نمیخواد که تورو بهزور شوهر بدم. هر جوابی که دوست داری بده. باز هم میگم. بهنظر من آقای تالاری و خونوادهاش آدمهای بدی نیستن. من حرفامو زدم، دیگه تصمیم با خودت. دلم نمیخواد به سرنوشت مادرت دچار بشی.»
بدون لحظهای فکر کردن گفتم:«ولی آقاجون، مامان اصلا بهزور با شما ازدواج نکرد.» مکثی کردم و با صدای آرامی ادامه دادم: «به شما علاقه داشت، برای همین هم نتونست زن دیگهای رو تو زندگیاش تحمل کنه، کاشکی از اول میگفتیم که زن دارین.» پدرم به نقطه ی دوری خیره شد و با لحن تلخی گفت: «علاقهای در کار نبود.» مصرانه گفتم: «نه آقاجون،بود» جرئت نداشتم که این بحث را ادامه دهم.پدرم هم دیگر دنبال این حرفها را نگرفت.در ادامه صحبتهای قبل گفت:«خلاصه دلم میخواد خودت تصمیم بگیری، ولی عاقلانه.»
با اینکه پدرم تصمیمگیری را به خودم واگذار کرده بود، ولی حرف خودش را هم زده بود. از اینکه تا همین حد هم مرا در انتخاب آزاد گذاشته بود، در تعجب بودم بعضیوقتها رفتارهای پدرم واقعاً برایم غیرقابلپیشبینی میشد، بههرحال پدرم راضی به این وصلت بود و من هم نمیخواستم روی حرفش،حرفی بزنم. عجیب اینجا بود که در مورد این ازدواج بیتفاوت بودم.انگار برایم فرقی نداشت که بهمن خان باشد یا کس دیگر.فکر میکردم هیچوقت نمیتوانم کسی را دوست داشته باشم و دلیل این فکرم را نمیدانستم.این بود که به پدرم گفتم: «هر تصمیمی که شما بگیرید من حرفی ندارم.»
پدرم گفت: «خودت که میدونی جواب من چیه،ولی تو چی؟ راضی هستی؟»
گفتم: «هرچی شما بگین.»
پدرم بادقت نگاهم کرد و گفت: «یعنی چی؟ زندگی توئه.مثل اینکه این حرف رو از ته قلبت نمیگی ؟ پای یک عمر زندگیه.»
گفتم: «میدونم آقا جون. هرچه شما بگین،من حرفی ندارم.»
احتمالاً پدرم متوجه لحن بیتفاوت من شد.این بود که گفت: «بازهم فکراتو بکن.من صبر میکنم.»
چند تا مشتری داخل حجره شدند.من هم خداحافظی کردم و رفتم.چند روز بعد، بازهم پدرم نظرم را پرسید و من هم همان جوابها را دادم و بالاخره او جواب مثبت را به آقای تالاری داد.پدرم مهریه سنگینی برایم در نظر گرفته بود که آنها قبول کردند. قرار شد جشن مفصلی بگیرند. خلاصه هرچی پدرم گفت، آنها پذیرفتند. از فردای آن روز من و نامادری و مادر بهمن خان و خودش هر روز به بازار میرفتیم. برای خرید، نامادریام تصمیم میگرفت و از هرچیزی گرانترین را انتخاب میکرد.سرویس طلا و جواهر خیلی سنگینی خریدیم.من موافق این خریدهای گران نبودم،ولی نمیخواستم با نامادری و پدرم مخالفت کنم و همهچیز را به آنها واگذار کرده بودم.خیلی زود همه خریدها انجام شد.برادرم به تهران رفت تا مادرم و آقا اسماعیل و خواهر و برادرهایم را برادرهایم را برای عروسی دعوت کند.میوه و شیرینی هم خریدند.قرار شد ناهار عقد را پدرم بدهد و فردای آن روز عروسی باشد.حدود هزار کارت پخش شد.پدرم برای عقد چند تا گوسفند سر برید.چند دیگه برنج دم کردند و ناهار مفصلی تهیه دیدند.مادرم شب قبل از عقد به شیراز رسید.خودش و فریده آمده بودند. آقا اسماعیل و بچهها هم میخواستند برای عروسی بیایند.صبح روز عقد، من به آرایشگاه رفتم.خواهر بهمن خان و خواهر بزرگ من همراهم بودند، همهچیز روبهراه بود که ناگهان سرنوشت مسیر دیگری را برایم رقم زد.
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_سی_و_پنجم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_سی_و_ششم
من و آرایشگر در اتاق مخصوص عروس بودیم و بقیه در سالن نشسته بودند. آرایشگر مشغول درست کردن موهایم بود که ناگهان صدای داد و فریادی از سالن به گوش رسید. هر دو به طرف سالن دویدیم. خواهر من و خواهر بهمن خان دعوای شان شده بود و به یکدیگر فحش می دادند. آرایشگر و شاگرد هایش هرچه خواستند آن ها را آرام کنند، نشد. موضوع حادتر از این حرف ها بود. هرچه هم اصرار می کردم چه شده،جواب درستی نمی دادند و فقط به یکدیگر و خانواده ها بد و بیراه می گفتند. بعداً فهمیدم دعوا از یک متلک شروع شد و ادامه پیدا کرد. ناگهان خواهرم از جایش بلند شد، وسایلش را برداشت و گفت:«حالا نشونتون می دم حرف مفت زدن یعنی چی؟ وصلت با چنین خونواده ای باعث ننگه. »
خواهر بمن خان هم گفت:«برو هر غلطی که دوست داری بکن. اتفاقا نظر منم همینه. وصلت با شما باعث ننگه. »
بعد هم پشت سر خواهرم از آرایشگاه خارج شد. من و آرایشگر و شاگردهایش هاج وواج مانده بودیم. آرایشگر گفت:«نارحت نشو، بعضی وقت ها اینجور چیزا ها پیش می آد، ولی درست می شه. »
گفتم:«نمی دونم، ولی فکر نمی کنم به این سادگی ها درست بشه، مخصوصا اینکه خواهرش فحشو کشید به پدرم و جد و آبادش. اگه این حرف ها به گوش پدرم برسه، دیگه تمومه. »
یکی از شاگرد های آرایشگر که زن مسنی بود، گفت:«نباید اون حرف ها رو می زد. آدم که عصبانی می شه، نباید هر حرفی رو بزنه.»
گفتم:«آره، منم خیلی بدم اومد. »
آرایشگر گفت:«حالا شاید کار ها درست بشه. بیا بقیه کار هاتو انجام بدم.»
گفتم:«حالا صبر کنین ببینیم چی می شه. »
یک ساعت از رفتن خواهرم نگذشته بود که صدای عصبانی برادرم را از پشت در آرایشگاه شنیدم:«رعنا.رعنا... زودباش بیا بیرون. عروسی بی، عروسی. »
آرایشگر دم در رفت و گفت:«حالا شما چرا این قدر عصبانی هستین؟ از این دعوا ها زیاد پیش میاد. درست نیست که الان این عروسی بهم بخوره. »
برادرم گفت:«خیلی هم درسته. باید از همین جا جلوی این وصلت رو گرفت. یعنی باید بزاریم تا با یک بچه به خونه پدرش برگرده. اینها آدم نیستن. از همین الان که این طوری می کنن و به ود و آبادمون فحش می دن، وای به حالا اینکه حقشون از پل بگذره و عروسشون رو ببرن. »
آرایشگر گفت:«حالا شما بزرگی کنین و کوتاه بیاین. عصبانی شد و یک چیزی گفت. »
برادرم که دیگر تحملش تمام شده بود، داخل آرایشگاه شد. دستم را کشید و گفت:«زود باش باید بریم.» در این موقع مادر چاه زن عموی بهمن خان از راه رسیدند. هرچه گفتند و هر کاری کردند، نشد و برادرم مرا با خودش برد. در خانه، سفره عقد را چیده و مهمان ها هم آمده بودند.
برادرم گفت:«به مهمون ها بگین عقد بهم خورده، ولی همه برای ناهار بمونن.»
وقتی این خیر پخش شد، هرکس چیزی می پرسید. حرف برادرم بقیه ابن بود:«خواهرمون نباید عروس، این خونواده بشه. همون اول خودشونو خوب نشون دادن. خدارو شکر که زود شناختیمشون. »
من به ظاهر چیزی نمی گفتم، ولی ته دلم نارحت نبودم که هیچ، خوشحال هم بودم. از بهمن خان و خانواده اش خوشم نمی آمد. خلاصه بدون اینکه من اصلا دخالتی در این ماجرا داشته باشم، مراسم عقد بهم خورد. این طوری کسی نمی توانست مرا سر زنش، کند. به یاد دومین باری افتادم که بهمن خان و خانواده اش به خانمان آمده بودند. مادرش گردنبندی آورد و به گردنم گذاشت. شب که آن ها رفتند، زنجیر گردنبند به دکمه لباسم گیر کرده و پاره شد. این موضوع را به فال بد گرفتم و فکر کردم چون خودم راضی نیستم، این ازدواج سر نمی گیرد.
پدرم پول آینده شمعدان و بقیه وسایلی که خریده بودند را به آنها پس، داد. هیچ چیزی، را نگذاشت از قلم بیفتند؛ حتی پول میوه و شیرینی هایی که خریده بودند را به آن ها داد. بهمن و مادرش اصرار زیادی داشتند که دوباره این وصلت سر بگیرد. تا یک ماه بعد مرتب خودش و مادرش به حجره پدرم می رفتند و از رفتار آن روز خواهر بهمن عذر خواهی می کردند، ولی پدرم نمی پذیرفت. می دانستم اگر یک سال هم بیایند و بروند بی فایده است. پدرم تصمیمش را گرفته بود. چند بار مادرش به خانه نامادری ام آمد و او را واسطه قرار داد، ولی نامادری ام گفت:«وقتی حاجی بگه نه، یعنی نه. به حرف هیچ کدوم از ما هم گوش نمی کنه. »
دو ماه از این ماجرا گذشته بود که پدرم به من گفت:«مثل اینکه آقا یان تالاری و خونواده اش دست بردار نیستن. بهتره چند وقتی بری پیش مادرت. آب ها که از آسیاب افتاد، دوباره بر می گردی. به برادرت می گم بلیت بگیره و با هم برید تهرون. »
از این حرفش جان تازه ای گرفتم و گفتم:«آره آقاجون. راست می گین، این طوری خیلی بهتره. با اون همه سر و صدایی که برای عقد و عروسی راه افتاده بود، بهتره مدتی از اینجا دور باشم. هرکی منم می بینه، میپرسه چی شده. دیگه از بس واسه این و اون توضیح دادم، خسته شدم.»
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_سی_و_ششم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_سی_و_هفتم
دو روز بعد، من و برادرم به تهران آمدیم. او مرا به منزل مادرم برد و دوباره خودش له شیراز برگشت. چند روزی در خانه مادرم ماندم و بعد هم در یک کلاس حسابداری برای دوره تکمیلی ثبت نام کردم. کتاب هایم را هم آورده بودم. ساعت هایی که کلاس نبودم و می توانستم، درس هایم را مرور کنم. خانه مادرم خیلی شلوغ بود و درس خواندن یا هر کار فکری دیگری چاقها سخت بود. با اینکه دلم می خواست پیش مادرم باشم، ولی از این همه در به دری خسته شده بودم. شیراز که در خانه این نا مادری و آن نا مادری بودم. آن هم از ازدواجم که چه افتضاحی شد. حالا هم در خانه مادرم با این همه شلوغی و جای بسیار کم. درست بود که آقا اسماعیل رفتار نسبتا خوبی داشت؛ آن هم به خاطر آن گه خرجم با خودم بود و حتی کمک خرجشان بودم. از اینکه خوانواده ثابتی نداشتم، واقعا رنج می بردم. دو ماه از آمد به تهران گذشته بود. یک شب عمه مادرم و شوهرش به خانه ما آمدند. می دانستم شوهرش و پدرم با هم دوست بودند. خودش را هم خیلی کم، شاید یکی دو بار، آن هم در مراسم رسمی دیده بودم. از او خوشم نمی آمد. به نظرم متکبر می رسید. مدت زیادی بود و از شیراز به تهران آمده بودند. نمی دانستم چرا به خانه مادرم آمدند. حدس خودم این بود که فقط از روی کنجکاوی است، نه دیدار و حال و احوال کردند. مثل اینکه عمه مادرم، قبل از آن هم یکبار دیگر آمده بود. از دیدن من تعجب کرد و گفت:«اِ... رعنا خانم هم اومده اینجا؟ چطور حاج آقا رضایت داده؟ »
مادرم گفت:«پدرش اونو برای یک مدت فرستاده اینجا. به هر حال منم مادرش هستم و حق دارم که پیش منم باشه. »
فخری خانم گفت:«آره خب. ولی فکر نمی کردم حاج آقا رضایت بده. »
مادرم گفت:«یکی دو بار دیگه هم اومده بود. »
عمه مادرم حرفش را برید و گفت:«آره می دونم. با برادرش خونه گرفته بودن.»
چهره مادرم در هم رفت. معلوم بود که اصلا از این حرف ها خوشش نمی آمد. نمی دانم فخری خانم چه منظوری داشت، ولی مادرم با حرف هایش تحقیر می شد. مادرم گفت:«خب، حالا برای شما چه فرقی داره که این حرف ها رو می زنید؟ »
نزدیک بود کار به جروبحث بکشد. شوهر فخری خانم گه تا حالا ساکت بود، میانه را گرفت و گفت:«راست می کین انسیه خانم. بعضی وقتا فخری سر یک چیزی اصرار بیخود می کنه. البته اون منظوری نداره و بدون غرض می گه.»
توی دلم گفتم:«آره جون خودش، بدون غرض می گه. همهدخرفتش از قصد و عرضه. از چشم هاش خوب معلومه.»
فخری خانم نگاه معنا داری به شوهرش کرد و دیگر در آن مورد حرفی نزد. شوهرش به خاطر آنکه محیط را آرام کند، با لبخندی رو له من گفت:«خب دخترم، شنیدم دیپلمت رو گرفتی. حالا می خواهی چه کار کنی؟ »
دلم نمی خواست هیچ جوابی به آنها بدهم، ولی دور از ادب بود. ضمن اینکه او با زنش فرق داشت. این بود که گفتم:«دلم می خواد دانشگاه قبول شم، ولی اگه بشه. هرچی خدا بخواد همون می شه. »
گفت:«البته، البته... حتما می شه. خواستم توانستن است. تو تلاشت رو بکن، خدا هم کمکت می، کنه. »
بعد هم به حرف های عادی گذشت. یکی دو ساعتی که گذشت زنک در به صدا در آمد. فکر کردم دختر همسایه است. کلاس، نهم بود. همیشه می آمد و اشکال های درسی اش را از من می پرسید. گفتم:«حتما ملیحه است. »
بعد هم از جایم بلند شدم و به طرف در رفتم. در را که بار کردم، به جای ملیحه، مرد جوانی را پشت در دیدم. هر دو از دیدن یکدیگر تعجب کردیم. اوکه به نظر دست پاچه می رسید، گفت:«ببخشید.ولی فکر نمی کنم اشتباه اومده باشم. اومدم دنبال مادر و پدرم. حاج صالحی و... »
گفتم:«بله... بله... بفرمایید تو. »
و او داخل شد. داخل اتاق شدیم و او در کنار پدرش نشست. می دانستم همه مادرم دو پسر و یک دختر دارد. ولی هیچ وقت آنها را ندیده بودم. پدرش گفت:«بهرام جان، راحت اینجا رو پیدا کردی؟ »
او خندید و گفت:«آقاجون، مگه یادتون رفته. دفعه قبل هم من شما رو رسوندم.»
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_سی_و_هفتم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_سی_و_هشتم
پسر آقای صالحی حدود بیست و شش هفت ساله به نظر می رسید.قد متوسطی داشت.موهایش قهوه ای پر پشت و هیکلش ورزیده بود.فخری خانم آماده رفتن شد و گفت:«خب دیگه. زحمت رو کم کنیم.»
آقای بهرام گفت:«صبر کنید. نیم ساعت دیگه بهروز رو هم سر راه برداریم و بریم.»
فخری خانم نشست،ولی معلوم بود که اصلا دلش نمی خواهد بماند.چند لحظه ای به سکوت گذشت و آقای بهرام رو به مادرم گفت:«مثل اینکه مزاحم شدیم و شما مهمون داشتید؟مادرم با تعجب گفت:«مهمون؟ نه...»
او رو به من کرد و گفت:«امیدوارم مزاحمتون نشده باشیم.»
مادرم خندید و گفت:«ای بابا،یادم رفت معرفی کنم.این رعنا دخترمه.»
آقا بهرام با تعجب زیادی گفت:«دخترتون؟»
فخری خانم ساکت بود و حرص می خورد. آقای صالحی گفت:«بله.رعنا خانم دختر حاج آقا مفیدیه که تو شیراز زندگی می کنن. حاج آقا و انسیه خانم از هم جدا شدن و هر کدوم زندگی دیگه ای تشکیل دادن. رعنا خانم هم تا حالا شیراز بوده.»
فخری خانم دوباره گفت:«دیگه دیر شده.»
آقا بهرام گفت:«مامان.چرا این طوری می کنین! خودم حواسم هست کی باید دنبال بهروز بریم.»
بعد هم از من پرسید که چه کار می کنم. وقتی فهمیدم برای کنکور درس می خواهم، گفت:«اتفاقا من جزوه های زیادی دارم، اگه بخواهیم اونارو براتون می آرم.»
گفتم:«نه، مرسی. خودم جزوه دارم. راضی به زحمت نیستم.»
گفت:«نه بابا، اصلا زحمتی نیست.»
حرف به شیراز و پدر من کشیده شد که فخری خانم بلند شد استاد و گفت:«بلند شو بهرام. اصلا یادم رفته بود. بین راه خرید هم دارم.»
آقا بهرام دیگر چیزی نگفت و همه بلند شدند. موقع رفتن گفت:«پس جزوه ها رو براتون می آرم. به ابن زودی که نمی خواهین برگردین شیراز؟»
گفتم:«نه، تا موقعی که پدرم اجازه بده، می مونم.»
آنها رفتند و مادرم با حرص گفت:«زنیکه عوضی،حتی ظاهر کار رو هم نمی تونست نگه داره.»
گفتم:«آره منم متوجه شدم. چرا این طوری می کرد؟»
مادرم روی پله های حیاط نشست و گفت:«برای اینکه می خواد خواهر زاده اش رو به بهرام بده و دلش نمی خواد اون به هیچ دختر دیگه ای نگاه کنه.شنیدم بهرام ازش خوشش نمی آد و اصلا زیر بار نمی ره.می گن از بهرام هم بزرگتره،ولی فخری می گه با اون یا هیچ کس.خواستگاری هیچ دختر دیگه ای هم نمی ره.»
گفتم:«یعنی به خاطر خواهر زاده اش به پسر خودش زور می گه؟»
گفت:«آره،بعضی ها این طوری ان دیگه.مخصوصا سر عروس گرفتن.دلشون می خواد عروسی داشته باشن که مطیع اونها باشه و به قول خودشون پسرشونو ازشون نگیره.غافل از اینکه بعضی وقت ها این جور عروس ها بدتر از غریبه می شن.کاری می کنن که پسره دیگه به مادر و خواهرش نگاه نکنه.آدم باید بدونه چطوری با عروسش رفتار کنه.»
گفتم:«این فخری که حسابی تند می ره. حتی جلوی ما ظاهر کار و هم نگه نداشت. بدبخت عروسی که مطابق میلش نباشه.»
مادرم با لبخند گفت:«به نظرم بهرام از تو خوشش اومده.»
خجالت کشیدم. سعی کردم نگاه نکنم و گفتم:«حتی اگه خوشش هم آمد باشه، به هر حال فخری خانم مادرشهید و نمی شه با اونها زندگی کرد. من که اصلا حوصله این زندگی ها رو ندارم.»
مادرم از جایش بلند شد، به طرف اتاق رفت تا پیش دستی ها و استکان ها را جمع کند و گفت:«هرچی قسمت باشه،همون می شه.مگه منو بابات.» آهی کشید و دیگر به حرفش ادامه نداد. چند دقیقه ای به سکوت گذشت و مادرم گفت:«همه می گن بهرام خودش پسر خوبیه.مهندسه راه و ساختمانه.تو یکی از شهر های جنوبی کار می کنه.فکر کنم اهواز.یا آبادان.دقیق نمی دونم.کار و بارش هم خوبه.پدرش هم با بابات خیلی دوست بودن.حالا رو نمی دونم. پدرت همیشه ازش تعریف می کرد.»
دو روز گذشت. من و مادرم و فریده در اتاق نشسته بودیم. فریده چای آورده بود که زنگ در به صدا در آمد. فریده که هنوز ننشسته بود، گفت:«من می رم.»
خیلی زود صدای آقا بهرام را شنیدم که با فریده احوال پرسی می کرد. نمی خواست داخل شود، ولی فریده اصرار کرد و او آمد. معلوم بود که معذب است. گفت:«مزاحم نمی شوم. فقط می خواستم جزوه ها تون رو بدم.»
مادرم گفت:«نه بابا،این حرف ها چیه؟بفرمایید بشینین.»
گوشه ای نشست. جزوه ها را جلوی من گذاشت و گفت:«اگه اینها رو با دقت بخونین، حتما موفق می شین.»
گفتم:«راضی به زحمت نبودم.»
او نیم ساعتی نشست و تمام مدت به تعارف و حرف هایی در مورد کنکور گذشت. موقع رفتن گفت:«چند روزی می رم شیراز مأموریت. برای پدرتون یا بقیه پیغامی ندارین.»
گفتم:«نه،فقط سلام برسونین.»
بعد هم خداحافظی کرد و رفت. مادرم گفت:«فکر می کنم برای این می خواد بره شیراز که باباتو و بقیه رو از نزدیک ببینه.»
گفتم:«شاید.شاید هم نه و واقعا کار داره.»
فریده گفت:«من هم فکر نمی منم فقط کار باشه. رفتار ها و نگاه هاشو ندیدی؟»
مادرم گفت:«هرچی هست،مادرش تو جریان نیست.اون برای خواهر زادش هر کاری می کنه.»
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_سی_و_هشتم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_سی_و_نهم
دو هفته بعد دوباره بهرام به خانمان آمد. این بار بهانه اش این بود که خبر سلامتی پدر و برادر و خواهر هایم را به من بدهد. رفت و آمد ها به بهانه های مختلف تکرار شد. تا اینکه بک روز یکی از فامیل های دورمان که دوست فخری خانم بود، به بهانه دادن آش نذری به خانه مادرم آمد. وقتی تعارف کردیم، آمد تو و نشست. ملوک خانم خیلی زود صحبت را به فخری خانم و خانواده اش کشاند و گفت:«زندگی برای فخری واقعا جهنم شده. بهرام خان پاهاشو تو یک کفش کرده که الا و با الله من دختر انسیه خانم رو می خوام.»
خون گرمی به صورتم دوید و سرم را پایین انداختم. مادرم گفت:«چی بگم والله. خودش که به بهونه های مختلف مرتب می آد و می ره. ما که کاری نکردیم. بره هرکسی رو که مادرش می گه بگیره.»
ملوک خانم زن چاقی بود که صدای کلفتی هم داشت. گفت:«فخری می گه اگه پهنا خاله اش رو نگیره تا آخر عمرش دیگه اسم بهرام رو نمیاره. »
بعد صدایش را صاف کرد و گفت:«تو رو خدا به فخری نگین. ولی اون می گه شما بهرام رو خام کردین و گولش زدین. مثل اینکه رغما خانم هم به اون به چیز هایی گفته. »
قبل از اینکه من چیزی بگویم، مادرم با عصبانیت گفت:«فخری غلط کرده که این حرف ها رو می زنه. ما بهرام و خام کردیم با اونه که دست از سر ما بر نمی داره و به بهونه های الکی و وقت و بی وقت می آد اینجا؟ هروقت که اومده، منم بودم. رعنا کلمه ای درس و کنکور و این جور چیز ها، حرفی بهش نزده. اگه بهرام چنین حرف هایی زده که خیلی نامرده.»
ملوک خانم از آن زن هایی بود که واقعا از این طرف و آن طرف حرف زدن و بحث های این طوری لذت می برد. این را کاملا می شد و از رفتار ها و حالا هایش فهمید. گفت:«آره، منم چون خیر شما رو می خوام، دام می گم. بهرام خان گفته که شما ازش خواستید که رعنا رو بگیره و...»
مادرم صورتش کاملا سره شد. وسط حرفش گفت:«همین الان باید برم حسابمو با این فخری و پسر نامردش یکسره کنم.»
ملوک خانم چشم هایش برق می زد، از جایش بلند شد و جلوی مادرم را گرفت. گفت:«صبر کن انسیه خانم... توروخدا... اگه بفهمه کن این حرف ها رو بهتون زدم، آبروریزی راه می اندازه. من شما رو خواهر خودم دونستن و این چیز ها رو گفتم. فقط خواستم حواستون باشه و این پسره رو بشناسین، همین. »
او مادرم را نشاند و ادامه داد:«جان همین رعنا خانم قسمتون می دم. اصلا به روی فخری نیارین. شنیدن این پسره نمی خواد با دختر حالش عروسی کنه و دختر دیگه ای رو تو اهواز زیر نظر داره. حالا هم نقشه کشیده که یا این رفت و آمد ها و حرف ها بلکه شما باعث بشید مادرش دست از سرش برداره و بره اهواز تو دختره رو بگیره.»
عرق سردی در بدنم نشست. چرا باید ما را بازیچه دست خودش می کرد. من و مادرم که بدی ای در حق او نکرده بودیم. ملوک خانم ادامه داد:«این دفعه که آقا بهرام اومد، اصلا به رویش نیارین که من اینجا بودم و این حرف ها رو زدم. حتما حاشا می کنه. نذارین بیشتر از این با آبذوتون بازی کنه. فقط بهش کم محلی کنین تا بره پی کارش چیه دست از سرتون برداره. این پسر شره. برای رعنا خانم که شوهر کم نیست.»
مادرم گفت:«این حرف ها چیه ملوک خانم؟ معلومه که کم نیست. تو شیراز همه پدرشو می شناسن و بهترین آدم ها خواستگارش بودن و هستن. حالا کی خواست به این پسره عوضی زن بده؟ »
ملوک خانم مدتی نشست و به ما گفت که چه کار بکنیم و چه کار نکنیم. موقع رفتن مرا بوسید و گفت که چه دختر عاقلی هستم. مادرم هم از تو تشکر کرد که او را در جریان گذاشته است.»
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_سی_و_نهم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_چهل_ام
من حسابی منگ بودم. اصلا باورم نمی شد. مادرم تا دم در ملوک خانم را بدرقه کرد و به اتاق برگشت. با حرص گفت:«این پسر چه مارمولکیه؟ خوب شد این زنه اومد اینجا به ما گفت چه خبره! »
گفتم:«از هرچی ازدواجه بدم اومد. اون از شیراز و عقد کنون، این هم از آقا بهرام! آره نمی دونه چی کار کنه؟ »
مادرم گفت:«دنیا که به آخر نرسیده. برای تو هم شوهر کم نیست. »
حرصم گرفت. مادرم حرفم را نمی فهمید. گفتم:«این چه حرفیه مامان؟ مگه من می گم برای من شوهر کمه یا کم نیست؟ کی شوهر خواست؟ من می گم چرا هرچی اتفاق بده باید برای من بیفته؟ تحملم دیگه تموم شده. »
مادرم سکوت کرد. بغض گلویم را می فشرد. دلم می خواست در جای خلوتی بنشینم و ساعت ها گربه کنم. گفتم:«نمی دونم چی کار کنم؟ اصلا دلم نمی خواد دیگه با این پسره روبرو بشم. مثل اینکه باید دوباره برگردم شیراز. واقعا خسته شدم. »
مادرم گفت:«نه، چرا برگردی شیراز؟ باید همین جا باشی و اگه لازم شد باهاش روبرو بشی. چرا می خواهی فرار کنی؟ »
گفتم: «چرا باید این کارو بکنم و خودمو عذاب بدم؟برم بهتره.»
مادرم گفت: «نه رعنا، نرو. بیخودی فرار نکن.»
فرید گفت: «موندم که این کار ها چه فایدهای براش داره؟چطوری میخواد با اون دختر تو اهواز ازدواج کنه؟»
مادرم گفت: «حتماً میخواد از آب گلآلود ماهی بگیره.اینجا دعوا راه بندازه تا مادر دیگه خسته شه و بالاخره بره اون دختر رو بگیره.»
گفتم: «باورم نمیشه که اینقدر پست و درو باشه.چطور ممکنه؟»
مادرم گفت: «مادر شوکه دیدی… بههرحال اون هم پسر همون مادره.»
گفت: «ولی من اینو قبول ندارم که چون مادرش آدم خوبی نیست، خودش هم بد باشه. هر کسی خودشه، نه کسی دیگه.»
مدتی در سکوت گذشت. بعد به مادرم گفتم: «میرم بیرون قدم بزنم.»
فریده گفت: «میخای منم همراهت بیام؟»
گفتم: «نه، ممنون. دلم می خواد تنهایی راه برم و فکر کنم. »
رفتم و در کنار ریل های راه آهن شروع کردم به قدم زدن. هرکار می کردم ناخود آگاه فکرم به بهرام می رفت. در مورد هیچ کس پیکری چنین احساسی نداشتم. بی اختیار گریه ام می گرفت و دلم می خواست ساعت ها راه بروم و فکر کنم. می خواستم سر بهرام فریاد بزنم، با او دعوا کنم، ولی بعد به این نتیجه رسیدم که باید آرام برخورد کنم. آرام می کردم کاشکی هیچ وقت او را ندیده بودم. بی اختیار راه می رفتم و متوجه گذشت رمان نبودم. در هنگام بازگشت مادرم و فریده دنبالم آمد بودند. مادرم از دور که مرا دید،گفت:«کجا رفته بودی رعنا؟ دلواپس شده بودیم. بیا دختر. بیا... همه چیز درست می شه. من خودم سر هرچیزی نشستم و کلی غصه خوردم. وی شد؟ هیچی... هرچی می خواست بسه، شد. فقط چقدر بیخود غصه خوردم. »
در کنار هم به راه افتادیم. مدتی در سکوت راه رفتیم. گفتم:«درسته مامان، ولی نمیشه. خیلی بهم برخورده. خیلی تحقیر شدم. »
مادرم تا خانه با من صحبت کرد و سعی کرد آرامم کند، ولی نمیشد، در دلم غوغایی بود.
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_چهل_ام
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_چهل_و_یکم
هنوز یک هفته نشده بود. ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود که زنگ خانه به صدا درآمد فریده در را که باز کرد، صدای بهرام را شنیدم:«ببخشید مزاحم شدم. چند تا کتاب برای رعنا خانم آوردم.»
فوری از جایم بلند شدم که مادرم گفت:«ما به ملوک خانوم قول دادیم. داد و قال و دعوا نمیکنی. نباید بفهمه که اون اینجا بوده و چی گفته.»
سرم را تکان دادم و گفتم:«باشه مامان، من که قبلا قول داده بودم.»
به طرف در رفتم. بهرام آنجا ایستاده بود. خدا میداند چقدر فکر کرده بودم و چه ها می خواستم بگویم،ولی انگار همه چیز یادم رفت. میترسیدم با چند کلمه حرف زدنش نرم شوم، ولی یاد آن دختر اهوازی لحظه ای از ذهنم نمی رفت. جلو رفتم و به جای تعارف کردن، سعی کردم تا آنجایی که ممکن است با بی تفاوتی حرف بزنم. گفتم:«خیلی ممنون آقا بهرام. من به کتاب و جزوه های شما نیازی ندارم. خودم به حد کافی دارم.»
وا رفته بود با تعجب نگاهم میکرد.
تمام جزوه ها و کتاب هایش را توی پاکتی بزرگ گذاشته بودم. پاکت را به طرفش دراز کردم و گفتم:«بفرمایید، این هم تمام کتاب ها و جزوه ها تون.»
دلم می خواست فریاد بزنم:«برو اینا رو به اون دختر اهوازی بده؛ همونی که اونقدر دوسش داری. همونی که حاضری بخاطرش آبروی یکی دیگر را ببری.»
ولی سکوت کردم. صورت و چشم هایم می سوخت و سختترینکار در آن شرایط این بود که جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم. می مردم بهتر از این بود که جلوی او گریه کنم. پاکت را گرفت. و آشکارا دستهایش میلرزید و رنگش پریده بود. گفت:«ببخشید، مثل اینکه مزاحمتون شدم.»
حتماً منتظر بود در جواب بگوییم که مزاحم نیست. دلیل این همه ناراحتی و تغییر حالت اش را نمیدانستم. شاید فهمید که ما موضوع را فهمیدیم. شاید هم احساس واقعی بود. دیگر فرصت تصمیم گرفتن نبود. من و مادرم ساعتها در این مورد حرف زده و به این نتیجه رسیده بودیم که خانواده قابل اعتمادی نیستند. پس نباید شک میکردم، نباید گول رفتارش را میخوردم.
همچنان ساکت بودم که او گفت:«من که اصلاً نمیفهمم. ببخشید، دیگه مزاحمتون نمیشم.»
فقط گفتم:«خداحافظ.»
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_چهل_و_یکم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_چهل_و_دوم
چشمانش برق اشک را به خود گرفته بود. بدون این که خداحافظی کند، برگشت و رفت. در را بستم. رفتم و روی پله های حیاط نشستم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن. بی صدا اشک می ریختم.
مادرم آمد کنارم نشست. سرم نوازش کرد و گفت:«می دونم رعنا جان، خیلی سخته. ولی کار درستی کردی. باید میفهمید که نمی تونه با مردم بازی کنه. باید...»
همانطور که سرم پایین بود، گفتم:«آخه مامان،چرا من؟ چرا... چرا همیشه من؟ چرا پدر و مادر من باید از هم جدا بشن؟ مادرم وقتی تو خیابون منو ببینه، فرار کنه؟ مادر جون اون قدر زود بمیره و تنهام بذاره؟ چرا باید عقدم اونطوری افتضاح بشه؟ چرا باید بهرام منو ببینه و بخواد ازم یه عنوان طعمهای برای شکار یکی دیگه استفاده کنه؟ چرا.»
مادرم با صدای گرفته ای گفت:«رعنا جان، این چراها برای همه هست. بعضی ها کمتر و بعضی ها بیشتر. برای من نبود؟»
سکوت کرد و سپس ادامه داد:«میدونم مادر خوبی برات نبودم. اونطور که باید برات مادری نکردم. حالا اینقدر به رخم نکش.»
حرف هایی بود که از همان کوچکی تو دلم مانده بود و هیچ وقت به مادرم نگفته بودم. نمیخواستم ناراحتش کنم، ولی دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. در حال انفجار بود. به بهرام که نتوانسته بودم حرف دلم را بزنم و آن طور در مقابلش نقش بازی کرده بودم. با پدرم که همیشه رسمی بودم. با نامادری ها و خواهرها و برادرهای ناتنیام هم هیچ وقت نتوانستم عضوی از خودشان باشم و حرف های دلم را بزنم. اینکه مادرم بود. پس باید به او میگفتم. دیگر طاقت خودداری نداشتم.
باز گفتم:«آره در حق مادری نکردی.مثل نامادری هم نبودی. از پنجره محضر میخواستی منو پرت کنی پایین که آقاجون طلاقت بده.بده هیچ فکر کردی که من چه گناهی کرده بودم؟ بدش چی؟اینکه تنها نباشی منو پیش خودت نگه داشتی. بعد هم تا آقااسماعیل دیگه نه خواستی منو ببینی. هرطور بود، ردم کردی.»
به مادر مستقیم نگاه کرد و فریاد زدم:«مامان، واقعاً نمی فهمیدی که دارم خورد می شم.له میشم.درسته کوچیک بودم،ولی قلب که داشتم، احساس که داشتم. چرا نمیخواستی منو ببینی و تو کوچه ازم فرار می کردی؟ فکر می نمی کردی چه اثری روم می ذاره؟»
مادرم گریه میکرد. داشتم خفه میشدم. دلم می خواست حرف های دلم رو بیرون بریزم. از بهرام دلم پر بود و غم های کهنه برایم تازه شده بود. زخم ها همه سر باز کرده بود. ما هق هق گریه ادامه دادم:«بعدش چی به خاطر اینکه امتحان داشتم میخواستم درس بخونم، منو نصف شب از خونت انداختی بیرون. تا یکی دو سال خبری از من نگرفتی. گفتی مرده ام. زندهام... نگفت این وقت شب چطوری رفتم خونه. فکر نکردی بلایی سرم اومده باشه. »
مدتی با صدای بلند گریستم و باز گفتم:«وای وای... مامان. چی بگم. از کجا بگم. یکی دوتا نیست. پول تو جیبی ام رو برای بچهات خرج میکردم که تو با من مهربون باشی، که من و دختر خودت بدونی. مدرسه غش کردم و افتادم. چرا؟ چون نمیخواستم به نامادری ها بگم که پول توجیبی آن را برای شما خرج میکنم. چون دوست داشتم. چون میخواستم تو منو دختر خودت بدونی. چون...»
گریه نمیگذاشت حرفهایم را بزنم. مادرم فقط گریه میکرد او چیزی نمیگفت. نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. باز گفتم:«مامان، من دوستت داشتم. دوستت داشتم. هنوز هم دارم،ولی تو چی؟ موقعی که به این قدر نیاز داشتم نبودی. موقعی که هر لحظه تورو آرزو میکردم، نبودی. چون دوستم نداشتی. فقط برای یک وسیله بودم. میخواستی آقاجونو ناراحت کنی و از من استفاده میکردی. خواستیم فدات را به گوش همه برسونی و منو جلو می انداختی. ولی من چی؟هر کاری میکردم فقط به خاطر خودت بود. به خاطر تو که مادرم بودی و از ته قلبم دوست داشتم.»
مادرم با هق هق گریه مرا بغل کرد. روی سینه هاش فشار داد و گفت:«بگو دخترم،هر چی دوست داری بگو.حق داری.»
چند دقیقه همانطور که گذشت. سرم روی سینه مادرم کنار کشیدم.او گفت:«اون قدر از بابات حرص داشتم و متنفر بودم نمیفهمیدم چی کار می کنم.»
آهی کشیدم و گفتم:«چرا خودتو گول میزنی مامان؟ تواز آقاجون متنفر نبودی، دوستش داشتی.نمیتونستی زن دیگه ای رو کنارش تحمل کنی.میگن تنفر هم یک نوع عشقه.تا به کسی احساسی نداشته باشی و ازش نرنجیده باشی که متنفر نمیشی. هیچ وقت بهش بی تفاوت نبودی.»
سکوت کردم. هنوز از گریه شدید درست نمی توانستم حرف بزنم. با صدای گرفته و بغض گفتم:«نمی دونم چرا تو و آقاجون همیشه خودتونو گول میزدین.به خودتون و همدیگه دروغ میگفتین. همیشه میخواستین حرص همدیگر و در بیارین.به خاطر لجبازی شماها زندگی منم اینطوری شده.»
مادرم سکوت کرده بود.شاید مادرم هیچ وقت این طور به موضوع نگاه نکرده بود.شاید هم توقع این حرفها را از من نداشت.همیشه شنیدن حقیقت برایش خیلی تلخ بود.مخصوصاً که خیلی هم مغرور و یک دنده هم بود.
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_چهل_و_دوم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_چهل_و_سوم
رفتم داخل اتاق لباسهایم را عوض کردم و به طرف کوچه به راه افتادم. دلم میخواست در کنار ریل های راه آهن قدم بزنم. باید فکر میکردم، ولی قبل از اینکه در مورد هر چیز دیگری فکر کنم، تصمیمم را گرفته بودم. می خواستم هر چه زودتر به شیراز برگردم. این تصمیمم قطعی بود.
مادرم هرچه خواست از این تصمیم منصرفم کند، بیفایده بود. بالاخره تسلیم شد. با اصرار زیاد من، رضا رفت و بلیت گرفت. روز بعد، من رضا در اتوبوس نشسته بودیم و به طرف شیراز می رفتیم. دلم می خواست هر چه زودتر از تهران دور شوم. دلم میخواست اتوبوس تندتر برود. بی قرار بودم. فکر می کردم می توانم در شیراز آرامش برسم.
همیشه شیراز را خیلی دوست داشتم. اصلا قابل مقایسه با تهران نبود. ولی این بار شیراز هم برایم غمگین بود. کوچه و خیابان هایش دلگیر بود. درس خواندن برایم مشکل شده بود. دلم میخواست با بهرام حرف بزنم. گله کنم. احساس میکردم فقط اوست که میتواند آرامم کند. هزار بار با خودم گفتم:«ای کاش بهش گفته بودم ملوک خانم چی گفته. کاش حرفهامو میزدم.»
ولی هر بار به خودم نهیب میزدم:«میگفتم که چی؟ که بیشتر از اون غرورت خرد بشه. که برات بهونه بتراشه و دروغ ببافه. تازه...مامان به ملوک خانم قول داده بود.»
آن قدر تو فکر و خیال بودم که نامادری کوچکم متوجه حالم شد. با اینکه خیلی سعی می کردم کسی متوجه ناراحتی ام نشود، ولی مثل اینکه نمی شد. مدتی بود که با او صمیمی تر شده بودم. زن خاصی بود. هرچه بیشتر می شناختمش، بیشتر از او خوشم میآمد. با خودم می گفتم چقدر حیف شد که خیلی دیر آن طور که باید، او را شناختم. آخر هفته بود. نشسته بودم و پیراهن پدرم را اتو می کردم. رادیو روشن بود آهنگی محلی از آن پخش می شد. تو فکر بودم که آیلار آمد کنارم نشست و گفت:«چیه رعنا؟ از موقعی که اومدی خیلی تو فکری. ناراحتی، حواست نیست. چیزی شده؟ »
لبخندی زدم و گفتم:«نه، چیزی نشده. »
او زن قد بلند و درش اندامی بود. با اینکه سن و سالی از او گذشته بود، ولی هنوز موهایش بلند و پرپشت و چهره اش زیبایی خشنی داشت. از ایل قشقایی بود و روحیه ایلیاتی داشت. ابروهایش همچنان مشکی و پرپشت بود. صورتش ابهت خاصی داشت. همیشه دوست داشتم و برایش احترام زیادی قائل بودم. با اینکه من دختر هوویش بودم، ولی رفتار بدی از او ندیده بودم. اخلاق خاص خودش را داشت. علاقه اش را نشان نمیداد؛ نه به بچههایش نه به پدرم. خشن بود. به ظاهر سرد و بی تفاوت، ولی در باطن مهربان و شکننده بود. دخترش هم خیلی شبیه خودش بود؛ چه از نظر قیافه و چه رفتار. او پس از مکثی طولانی گفت:«ببین رعنا، درسته که من مادرت نیستم، ولی اندازه بچه هام دوستت دارم. به من بگو از چی ناراحتی؟ شاید کاری از دستم من و بچهها بر بیاد. »
دیگر نمی توانستم بگویم چیزی نیست. نمیخواستم به او دروغ بگویم. بغض راه گلویم را گرفته بود. بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد. دوباره گفت:«دیدی گفتم؟ دیدی خوب فهمیده بودم که یه چیزی هست. تو ناراحتی. خیلی هم ناراحتی. همچنان سکوت کرده بودم. آیلار هم مدتی طولانی چیزی نگفت. خیلی دلم می خواست با کسی حرف بزنم. احساس خفگی می کردم. این بود که گفتم:«چی بگم؟ فخری خانم و شوهرشو می شناسین؟ قبلا شیراز بودن. شوهرش هم با آقا جون دوست بود. »
آیلار کمی فکر کرد و گفت:«همونی که خونشون تو کوچه نادری بود. وای که چه زنی بود.»
گفتم:«آره، همون. خیلی وقتی که اسباب کشی کردن و رفتن تهرون. اومده بود خونه مامانم. »
نامادری ام گفت:«آره میدونم که رفتن تهرون. خوب مگه چی شده؟ »
و من تمام ماجرا را برایش تعریف کردم.
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_چهل_و_سوم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_چهل_و_چهارم
آیلار با دقت به حرفهایم گوش داد و به فکر فرو رفت. پس از مدتی گفت:«یک خورده عجیبه. آخه چرا باید به خاطر اون دختر شما را به بازی بگیرد؟ ولی خب. از پسر اون مادر هرچی بگی بعید نیست.»
گفتم:«نمیدونم. فکر میکردم با مادرش فرق داره. فکر میکردم با همه فرق داره. می دونم خیلی بد کرده، ولی هر کاری می کنم از ذهنم نمیره. نمی تونم فراموش کنم.»
آیلار گفت:«میفهمم چی می گی. خوب میفهمم. ولی فکر کردن فایده ای نداره. هرچی بگذره، بهتر می شه. باید صبور باشی. »
گفتم:«میدونم، تو کتاب ها خوندم که همیشه همه چیز رو به زمان واگذار کنین. به کمک زمان هر تیغ تیزی، کند می شه و از این حرفها. آره، همه اینها درسته. ولی تا زمان بگذره چیکار کنم؟»
آیلار گفت:«چاره ای نداری رعنا جان. خداوند بزرگه. کمک میکنه. سعی کن سرتو گرم کنی تا اینکه. »
گفتم:«تا اینکه شوهر کنم برم؟ آره...»
گفت:«تا یکی رو پیدا کنی که قبولش داشته باشی. »
مکثی کرد و ادامه داد:«که دوستش داشته باشی. »
زنگ در به صدا درآمد و آیلار رفت. کمی بعد صدای زن همسایه را شنیدم که با هم مشغول صحبت شدند.
فکر کردم آیلار قبل از ازدواج باید ماجرایی را پشت سر گذاشته باشد. شاید قبل از اینکه با پدرم ازدواج کند، مرد دیگری را دوست داشته،شاید نمی خواسته با پدرم ازدواج کند. خیلی دلم میخواست گذاشته اش را بدانم. من که نمیتوانستم چیزی بپرسم، فقط کاشکی خودش می گفت. شاید اگر زن همسایه زنگ نمی زد، او هم راز دلش را میگفت. همانطور که لباسها را اتو کشیدم، با خودم گفتم:«آره... شاید... همه چیز از این شاید ها شروع می شه. از این اتفاق های خیلی ساده. شاید اگه تهرون نمیرفتم و فخری خانم به منزل مادرم نمی اومد، این اتفاق ها نمی افتاد. شاید اگه مادرم با مرد دیگه ای ازدواج میکرد، وضعم اینطوری نبود و هزار و یک شاید دیگه...»
زن همسایه رفت. آیلار به اتاق برگشت و گفت:«عروسی دختر قدسی خانمه. اومده بود ما رو دعوت کنه.»
گفتم:«اِ... اون که هنوز خیلی کوچیکه.»
گفت:«آره. منم همینو گفتم،ولی می گه هرچی زودتر شوهر کنه و بره دنبال زندگیش بهتره. »
مدتی هر دو ساکت بودیم و بالاخره او گفت:«این قدر سخت نگیر.»
گفتم:«سخت نمی گیرم. سخته. »
خنده اش گرفت گفت:«آدم همیشه فکر میکنه که فقط خودشه که مشکلاتو داره، ولی اینطوری نیست. مثلا خود من.»
اصلا فکر نمی کردم بخواهد موضوع خودش را بگوید. شاید او می خواست با کسی صحبت کند که مشکلش را میفهمید. آرام در کنارم نشست. موهایش را دو تا گیس بلند بافته بود که در دو طرف سرش آویزان بود. چشم هایش برق عجیبی داشت صورتش انگار با همیشه فرق میکرد.
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_چهل_و_چهارم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_چهل_و_پنج
- حتما میدونی که من تو ایل بودم. وقتی به این روزا فکر می کنم، میبینم چقدر خوشبختم بودم. کوچ کردن و دشت و صحرا را خیلی دوست داشتم. مادرم میگفتپاییز بود و موقع کوچ کردن. وسط راه بود که درد زایمان شروع شد. همه ایستادند و مادرمو از اسب پایین آوردند. درد، بیشتر شده و یکذساعت بعدش من به دنیا آمدم. نافم رو با سنگ بریدند و کمی پودر زغال روش مالیدند.خیلی زود ایل دوباره راه افتاد. میگن این جور بچه ها روح بی قراری دارند. خلاصه از موقعی که خودمو شناختم، گل محمد رو دیدم.وقتی با برادرم گوسفندها رو به چرا می بردیم،اونو می دیدم. اونم گوسفند هاشو می اورد.یکی دو سالی دیگه ندیدمش و سینزده سالم شد. سیاه چادرمون تو دشت بزرگی بود. اون طرف دشت هم چادر دبگه ای بود؛ چادری که از طایفه ما نبود، ولی اون سال نزدیک ما ساکن شده بودند؛ گل محمد و خونواده اش.
هیچ وقت اون روز رو یادم نم ره.تو چادر نشسته بودم و قالی می بافتم؛ نقش یڪ گل آفتابگردون که سرش به خورشید گوشه قالی بود. دیگه به رج های آخر رسیده بودم که صدای مردونه ای شنیدم:«خسته نباشی دختر. پدرت کجاست؟»
دو مرد جلوی چادر ایستاده بودند؛ گل محمد و پدرش. گل محمد به نقش روی قالی ام خیره شده بود.به آفتابگردون و خورشیدش. صورتم داغ شد. گل محمد دیگه برای خودش مردی شده بود؛ یک مرد قد بلند و ورزیده. چشمها و موهایش هم مثل شب سیاه بود. گفتم:«رفته صحرا.»صدام انگار می لرزید.
پدرش رفت. گل محمد همین طور به قالی ام نگاه می کرد. بالاخره از روی نقش قالی دل کند و راه افتاد. ازپشت سر نگاهش می کردم که سرشو برگردوند و نگاهمون له هم گره خورد. هیچ وقت اون نگاه رو فراموش نمی کنم. با دست پارگی سرمو پایین انداختم و مشغول کارم شدم. صدای پدر گل محمد رو شنیدم:«معطل چی هستی وسر. بیا دیگه. »
آیلار ساکت شد و به فکر فرو رفت. گفتم:«خب بعدش چی شد توروخدا بگین. »
- فردای اون روز، عروسی بود. ساز و دهل می زدند. دو تا دور ایستاده بودیم و هرکدوم دستمالی دستمون بود. همه خوشحال بودند، غیر از من.مب چرخیدیم دستمال هامونو تکون می دادیم. این رسممون برای عروسی ها بود. منم مثل همه دستمال تکون می دادمو و می چرخیدم. ولی حواسم به عروسی نبود و تو فکر و خیال بودم. مردها مشغول چوب بازی بودند. همیشه از این رسم و رسوم خیلی خوشم می اومد، ولی اون روز حال و حوصله نداشتم. گل محمد و خونواده اش دعوت نبودند و نیومده بودند، ولی نمی دونم چرا باز هم منتظر بودم.
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_چهل_و_پنجم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_چهل_و_ششم
چند روز بعد گل محمد و پدرش و یکی دو نفر دیگه برای خواستگاری به چادرمون اومدند. اول از زمین و گوسفند ها گفتند؛ از اینکه زمین خشکه. آسمون هم غضب کرده و نمی باره. گوسفند ها و بز ها چراگاه های خوبی ندارند و از این حرف ها خلاصه مدتی حرف زدند و چای خوردند و قلیون کشیدند. بالاخره ریش سفیدشون شروع کرد به خرف زدن. اصل مطلبو گفت و منو برای گل محمد خواستگاری کرد. من بیرون چادری ایستاده بودم و به حرف هاشون گوش میکردم. قلبم بدجوری میزد و خیلی دلشوره داشتم.
چند دقیقه همه ساکت شدند. کسی حرف نمی زد.بالاخره صدای پدرم رو شنیدم:《به چادرمون خوش اومدید. قدمتون روی چشم،ولی ما دختر به راه دور نمی دیم. هیچ وقت ندادیم و نمی دیم.》
برادرهام حرف پدرم رو قبول داشتند. پدر گل محمد اصرار میکرد و پدرم روی حرف خودش بود.می دونستم که اصرارشون بیفایده است.اولین و آخرین حرف زده شده بود. همونجا کنار چادر نشستم و سرمو روی زانوهام گذاشتم. مثل بقیه دخترها منم نمی تونستم روی حرف پدر و برادر هام چیزی بگم. تو دلم غوغا بود. کاش می تونستم با پدرم مخالفت کنم. کاش می تونستم.
با دقت به حرف های آیلار گوش میدادم. او سکوت کرده و به نقطه دوری خیره شده بود. پس از مدتی نسبتا طولانی، با صدایی که لرزش خفیفی داشت،ادامه داد:《از اون روز دیگه خواستگاری اونها بود و جواب رد پدرم. این موضوع ادامه داشت. یک سال. دو سال. سه سال. چهار سال. پنج سال. شش سال...
بیشتر اون سال ها، ایل های ما از هم دور بودند.ولی گل محمد میگشت و جای چادرهای ما رو پیدا میکرد.بعد هم پدرشو همراه می کرد و به خواستگاری ام می اومد.هر سال پدرش با همون متانت و صبوری منو برای پسرش خواستگاری می کرد و همیشه هم از پدرم جواب《نه》می شنید.
ششمین سال بود. گل محمد و پدرش باز هم به خواستگاری ام آمده بودند.خدا میدونه چقدر خسته و غمگین بودند! این دفعه مادرم رو به پدرم کرد و گفت:《ببین مرد. خودت هم خوب میدونی که آیلار راضی به این وصلته. گلمحمدی هم پسر خوبیه. این همه سال روی حرفش بوده و جز آیلار به دختر دیگه ای دل نبسته.آیلار هم همه خواستگارهاشو جواب می کنه. درسته که دختر به راه دور نمی دیم،ولی این دفعه پا روی حرفت بزار مرد. به خاطر آیلار. به خاطر صبوری گل محمد. »
پدرم به تندی گفت:《نه زن.نذار رسم و رسوم رو زیر پا بذاریم.آیلار نمی فهمه.》
برادرم هم گفت:《آره...نباید دختر به طایفه دیگه بدیم.آیلار این همه خواستگار های خوب از ایل خودمون داره...مگه این پسر چی داره که بقیه ندارن؟اون نمی فهمه.》
مادرم ساکت شد و دیگه چیزی نگفت.من که این همه حرف ها رو می شنیدم،تو دلم گفتم:《چرا می گی نمی فهمم برادر؟حرف دلمو خوب می فهمم.این تویی که مثل سنگی و نمی فهمی!》
گل محمد مثل یک شمع آب شده بود.تو این شش سال اینگار جا افتاده و پخته شده بود.آخرین دفعه ای که گل محمد و پدرش برای خواستگاری اومده بودند،هیچ وقت یادم نمی ره. گل محمد گوشه چادر،روی قالیچه نشسته بود؛قالیچه ای که هر نخشو با یاد اون به نخ دیگه گره زده بودم.پدرش گفت:《بعد از این همه سال اومدن و رفتن خوب نیست که بازم《نه》بگین.گل محمد خیلی صبوری کرده.خدا رو خوش نمی آد.》
داشتم نون می پختم،ولی همه هوش و حواسم به اون ها بود.صدای پدرم رو شنیدم:《ما جوابمونو شش سال قبل دادیم و از حرفمون بر نمی نمی گردیم.》چقدر متکبر و بی رحم حرف می زد!انگار قلبش از سنگ بود.
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_چهل_و_ششم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_چهل_و_نهم
ناگهان آیلار صدایم زد:《رعنا،بیا دم در با تو کار دارن.》
دست هایم را شستم و گفتم:《باشه.الان می آم.》
دست هایم را خشک کردم و به طرف در رفتم.ناگهان بهرام را جلوی در دیدم.ناباورانه نگاهش کردم.حالت خاصی داشتم.هم خوشحال بودم و هم از او حرص داشتم.هم می خواستم برود و هم بماند.درونم غوغایی بود.آنچه مسلم بود،این بود که واقعا دلم می خواست او را ببینم،ولی نمی خواستم این را پیش خودم اعتراف کنم.همیشه با خودم می گفتم:《چرا به خودت دروغ می گی رعنا؟هنوز چیزی برات تموم نشده.》
بهرام که چشم هایش را به زمین دوخته بود،گفت:《سلام رعنا خانم.》
سعی کردم خودم را بی تفاوت و سرد نشان بدهم،ولی آشکارا صدایم می لرزید.گفتم:《سلام. آدرس پدرم رو از کجا پیدا کردین؟》
گفت:《مثل اینکه یادتون رفت.یکبار دیگه هم شیراز اومده بودم.اون موقعی که تهرون بودین.》
نمی دانستم چه کار کنم.تعارف کنم داخل شود یا همان جا جلوی در حرف هایم را بزنم.بعد از چیز هایی که شنیده بودم،راضی نبودم تعارفش کنم.از طرفی هم دم در،جلوی در و همسایه درست نبود.در این موقع آیلار به دادم رسید.جلو آمد و گفت:《رعنا چرا تعارف نمی کنی آقا بهرام بیاد تو؟این طوری که خوب نیست.》
من ساکت ماندم و خودش در ادامه گفت:《بفرمایید تو…》
گفت:《نه،مزاحم نمیشم.حرف هامو همین جا می زنم و زحمتو کم می کنم.》
آیلار گفت:《حالا بیاید تو.این قدر تعارف نکنید.》
از جلوی در رفتم کنار و بهرام داخل شد.رفتیم و توی اتاق پذیرایی نشستیم.چند دقیقه ای به سکوت گذشت.بهرام شروع کرد به حرف زدن و گفت:《رعنا خانم،شما خیلی زود قضاوت کردین و من اصلا ازتون توقع نداشتم.》
گفتم:《چطوری موضوع رو فهمیدین.》
گفت:《اون روز که خونه تون اومدمو جزوه ها و کتاب ها رو اون طوری بهم پس دادین،راستش خیلی بهم برخورد.با خودم قسم خوردم که دیگه حتی از جلوی خونه تون هم رد نشم.ولی نشد.فکر و خیال ولم نمی کرد.باید موضوع رو می فهمیدم.این بود که دوباره اومدم اونجا.از انسیه خانم پرسیدم چی شده و هرچی هست،منم باید بدونم.اولش چیزی نمی گفت،ولی اصرار هام بی نتیجه نموند.ازم قول گرفت به مادرم نگم و خودم هم به هیچ عنوان به ذوی ملوک خانم نیارم؛بعد هم همه چیز رو برام تعریف کرد. تازه متوجه موضوع شده بودم…
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_چهل_و_نهم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_پنجاهم
به مادرتون گفتم:《ولی انسیه خانم شما اشتباه کردین.یعنی ایـــن قدر زود گول حرف های یکی رو می خورین؟واقعا متوجه دوریی اش نشـدین؟》
گفتم:«توروخدا بســه.آخه چرا ملوک خانم باید اون حرف هارو بزنه؟»
گفت:«چرا منطقی فکر نمی کنین؟ این همه راه رو از تهرون کوبیدم اومدم اینجا که بهتون دروغ بگم؟ مگه دیونه ام؟ »
درهمین موقع آیلار با سینی چای و شیرینی ای که خودش پخته بود، وارد شدوتعارف کرد. می خواست برود که گفتم :«شما هم بمون. همه چیز رو که میدونی، دلم میخواد شماهم بشنوی. »
معلوم بودکه معذب است، ولی با این وجود به خاطر من آمد وکنار من نشست. چنددقیقه ای به سکوت گذشت و بهرام گفت:«همهی حرفهای ملوک خانم نقشه بوده؛ نقشه ای که با مادرم کشیدند و اجرا کردند، چون قول داده بودم، حرفی به مادرم نزدم، ولی من
در هیچ شرایطی با دختر خاله ام ازدواج نمی کنم، مگه جنازه ام رو سر سفره ی عقد ببرند. »
چند لحظه ای سکوت کردودباره ادامه داد:«تمام حرف هایی که ملوک خانم زده، همهش دروغ بوده. ماجرای اون دختر اهوازی واین جور چیزا همش چرنده. »
دوباره ساکت شد. باعصبانیت حرف میزد. آیلار که ساکت بود، گفت:«به نظر منم زود قضاوت کردن. باید اول با شما حرف میزدن، بعد تصمیم می گرفتن، حالا رعنا جون خامه، ولی انسیه خانم نباید این قدر زود گول حرف های اون زن رو میخورد. »
بهرام که از حرف های آیلار راضی به نظر میرسید، گفت:«بله، برای من هم عجیبه. »
نمیدانستم چه بگویم. احساس آرامش میکردم، بهرام با صدای محکمی گفت:«حالا هم اینجا اومدم تا رعنا خانم رو از شما وپدرش خواستگاری کنم. »
خون گرمی به صورتم دویدوحسی خوشایند، تمام وجودم را فرا گرفت. سرم را پایین انداختم. چیزی که در ذهنم بود آیلار به زبان آورده وگفت:«آقا بهرام جوون شایسته وخوبی هستید. هیچ شکی در این نیست، ولی هیچ فکر کردید که مخالفت های مادرتون رو میخواهید چه کار کنید؟ خودتون تنها میخواهید از پدرش خواستگاری کنید؟ »
بهرام گفت:«شما قبول کنید، بقیه ی چیزهاش بامن. همه چیز رو به عهده میگیرم. می رم و پدرومادرم می آرم. »
آیلار گفت:«ولی زندگی که شوخی نیست بهرام خان. اگه از همون اول جنگ ودعوا ومخالفت باشه که درست نیست. کم کم ممکنه حرف های مادرت روی تو اثر بگذاره. زندگیه دیگه. همیشه مثل روزای اول نیست. الان این قدر گرم وآتیشی هستی، ولی کم کم حرف های مادرت جای خودشو باز میکنه. زندگی همیشه یه جور نیست آقا بهرام. رعنا نمیتونه زندگیش رو با دعوا شروع کنه. »
من هم با تکان دادن سر، حرف های آیلار را تایید می کردم. چهره بهرام در هم رفته بود. اوگفت: ...
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت_پنجاهم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_پنجاه_و_یکم
اوگفت:《حرف های شما درست.ولی خواسته ی من چی؟ من باید علی رغم میل خودم با یکی دیگه ازدواج کنم تا مادرم راضی بشه. مطمئمنم نه خدا از این کار خوشش میاد نه بنده ی خدا. اجازه بدین برم مادرم وپدرم رو بیارم. ممکنه اول راضی نباشند، ولی بعدا درست میشه. »
نامادری ام چند لحظه ای سکوت کردوگفت:«نمیدونم والله. چی بگم؟
حالا شما بیایین تا ببینیم پدرش چی میگه. »
لبخندی بر چهره ی خسته اش نشست وگفت:«خیلی ممنون»
آرام شده بود چای وشیرینی اش راخوردواز جایش بلند شد. من و آیلار تاجلوی در بدرقه اش کردیم واو رفت.
بعداز رفتن او، آیلار گفت:«چقدر خوب شد که بلند شد اومد باهات حرف زد. »
گفتم:«نمی دونم»
درصورتی که ته دلم واقعا خوشحال بودم.
گفت؛ «نمیدونم نداره، کار درستی کرد. »
ساکت ماندم واو گفت:«بهرام پسر خوبیه رعنا ولی خدا کنه مادرش نخواد اذیتت کنه. »
گفتم:«آره، خدا کنه ولی بعیده»
گفت:«من یک کم اینارو میشناسم. شیراز که بودن، باما رفت و آمد داشتن، مادرش زن لجبازیه. خدا نکنه بایکی در بیفته. »
گفتم:«نمیدونم، من که دیگه طاقت این چیزا رو ندارم. »
گفت:«ولی خب طوری رفتار کن که اونو سرکار بیاری. شاید درست بشه. اگر واقعا بهرام رو دوست داری، باید این چیزا روهم قبول کنی. »
سکوت کردم واو ادامه داد:«حالا تا ببینیم پدرت چی میگه. »
همه چیز را به عهده ی آیلار گذاشته بودم. او خیلی خوب میتوانست باپدرم حرف بزند تا راضی شود. ضمن اینکه شوهر فخری خانم با پدرم دوست بود واین موضوع هم تاثیر خوبی داشت. پدرم اگر کسی رو میشناخت، حساب دیگه ای روی او باز می کردودر خیلی از موارد واقعا کوتاه می آمد.
دو روز بعد، آیلار منو گوشه ای کشید و گفت:«با پدرت صحبت کردم.مخالفت زیادی نگرد.میگه پدرش مرد خوبیه،ولی برای رعنا خواستگارهای بهتراز بهرام هم هستند.همین شیراز ازدواج کنه دوروبر
خودمون باشه .بهتره.این طوری بهتر میتونیم هوای زندگیشو داشته باشیم.چرا می خواد راه دور بره؟»
با دلشوره پرسیدم:«خب.شما چی گفتین؟ »
گفت:«گفتم که تو راضی به این وصلتی. از مادرش هم گفتم؛ اینکه میخواد خواهرزاده ش رو برای پسرش بیاره و راضی به این کار نیست. »
با ناراحتی گفتم:«اینو دیگه نباید میگفتین. »
آیلار با مهربانی گفت:«این چه حرفیه رعنا؟ چرانباید می گفتم؟ بهتره پدرت از همون اول همه چیز رو بدونه. زندگیه هزار پیچ وخم داره. خوشی و ناخوشی داره. کسی که باید پشتت بایسته و هواتو داشته باشه،پدرته.»
گفتم:«یعنی فکر میکنین بعدها کار به اینجا ها بکشه که پدرم دخالت بکنه، ممکنه اینطوری بشه؟ »
آیلار گفت:«تو هنوز جوونی وخامی.همیشه که مثل امروز نیست، درسته که بهرام پسر خوبیه، ولی به هر حال اون زن مادرشه. مادری که اون همه مخالفه ونقشه ها میکشه که پسرشو به طرف خواهر زاده اش بکشونه، من بد تورو نمی خوام رعنا، باید به پدرت میگفتم. »
لبخندی زدم وگفتم :«باشه ، هرچی شما بگین.»
دو هفته گذشت وهیچ خبری از بهرام نشد...
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_پنجاه_و_یکم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_پنجاه_و_دوم
بلاخره یک روز به آیلار گفتم:«مثل اینکه بهرام نتونست مادرش رو راضی کنه. رفت که رفت. »
گفت:«اون بهرامی که من دیدم، به این راحتی ها دست بردار نیست. مطمئمنم که الان با مادرش جنگ ودعوا داره. حتما بهرام اصرار میکنه و مادرش راضی نمیشه. طول میکشه. باید صبر داشته باشی. »
از حرفش خجالت کشیدم وگفتم:«منظورم اینه که اومدنش بیخود بود. اصلا نباید با مادرش لجبازی می کرد. »
آیلار خندید وگفت:«خدا از دلت بپرسه. خیلی ازچیزها نباید بشه ولی میشه، مطمئمنم یکی دوهفته دیگه پیداش میشه. اگه مادرش هم میاد، خودش دوباره می اد. »
همین طور هم شد. سه هفته بعد، بهرام وخانواده اش به شیراز اومدند وبه ما پیغام دادن که می خواهند برای خواستگاری بیایند. برای پنج شنبه غروب قرار ٍگذاشتن.غروب پنج شنبه پدرم زودتر از معمول به خانه اومد. فکر کردم تا قبل ازمون آنها میخواهد بامن صحبت کند. درست حدس زده بودم. از تو اتاق صداشو شنیدم:«رعنا، بیا اینجا باهات کار دارم. »
به اتاق رفتم. پدرم عبای مخصوصش را روی شانه هایش گذاشته و در جای همیشگی اش، بالای اتاق نشسته بود. کنارش نشستم و منتظر ماندم. او گفت: «امشب هم که قراره حاج احمد و زن و پسرش بیان اینجا. از قرار معلوم میخوان برای خواستگاریتو بیان.»
سکوت کردم و پدرم گفت: «شنیدم که تو هم راضی به این وصلت هستی.»
همچنان سکوت کرده بودم. پدرم ادامه داد: «خب، سکوت علامت رضاست.هیچ وقت فکر کردی که فردا مادرش بخواد اذیتت کنه، چی؟ تو این شهر هم که نیستی. از ما دوری و شاید کار چندانی ازمون ساخته نباشه. به هرحال این مسئله مهمیه که مادرش راضی
نیست. خوب فکرهاتو کردی؟ یک بار که عقدت اون طوری شد. شوهر هم پیراهن تن نیست که هر روز بشه عوضش کرد. تو میتونی شوهر بهتر از بهرام داشته باشی. چی میگی؟»
گفتم: «هر چی شما بگین، من حرفی ندارم آقاجون.»
پدرم آهی کشید و گفت: «آخه من چی بگم؟ از قرار معلوم تو راضی هستی. منم نمیخوام به زور مانعت بشم.»
پدرم دیگر چیزی نگفت، ولی معلوم بود که خیلی راضی نیست. نیم ساعت بعد، زنگ در به صدا درآمد و بهرام و پدر و مادرش داخل شدند. در دست بهرام یک دسته گل بزرگ و یک جعبه شیرینی بود. فخری خانم مرا بوسید و با خنده گفت: «به به.. رعناخانم خودمون...»
خنده اش کاملا متظاهرانه بود. به محض اینکه فکر کردم دارد تظاهر می کند و یا به زور آمده است، به خودم نهیب زدم:«از همون اول این قدر بدبین نباش رعنا. شاید عوض شده باشه. شاید از در آشتی در اومده.»
نشستند و شروع کردند به حرف زدن. پدر بهرام از تهران و کار و کاسبی در آنجا گفت؛ اینکه به اصرار زنش به تهران رفته و شیراز را خیلی بیشتر دوست دارد. بعد از حرف های مقدماتی، رفتند سر اصل مطلب و حرف به عقد و عروسی کشیده شد.
مادرش گفت: «خیلی دلمون میخواست زودتر مراسم رو برگزار کنیم و رعنا و بهرام سر خونه زندگیشون برن، ولی خاله مادرم فوت کرده و به ما هم خیلی نزدیک بوده. اگه صلاح بدونین همین جا یک نامزدی مختصر می گیریم و صیغه محرمیت میخونیم. عقد رومی گذاریم برای بعد.»
پدرش چیزی نگفت، ولی بهرام ناراحت شد و به مادرش گفت: «این طوری قرار نبود مامان. عقد می کنیم و عروسی برای بعد.»
مادرش گفت: «نه بهرام جان، من خیلی فکر کردم. به هر حال ما توی فامیل آبرو داریم. هنوز کفن اون بیچاره خشک نشده که ما نمی تونیم برای تو جشن عقد بگیریم. این طوری شگون نداره.» پدرش هم خندید و گفت: «آره بهرام جان. این قدر عجول نباش.» آیلار که تا حالا ساکت بود، گفت: «عجله در کار خیر ثواب هم داره.»
فخری خانم نگاه مخصوصی به آیلار انداخت و براندازش کرد. انگار تا حالا او را ندیده بود، گفت: «آره، عجله در کار خیر خیلی خوبه، به شرطی که آدم عزادار نباشه.»
فردای آن روز به بازار رفتیم و حلقه ساده ای خریدیم. یک دست لباس هم برای نامزدی گرفتیم. از آنجایی که قرار بود بعد عقد و عروسی بگیریم، خرید چندانی نکردیم.
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_پنجاه_و_دوم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
نامزدی خیلی ساده ای گرفتیم که فامیل های نزدیک من وچندنفر از فامیل های آنها بودند، حتی مادرم در مراسم نامزد ی ام نبود. هر چه اصرار کردم صبر کنند تا مادرم خودش را برساند، فایده ای نداشت. گفتند مراسم خیلی ساده ای است و انشاالله باشد برای عروسی. بااینکه خیلی دلم میخواست مادرم باشد ولی به خاطر بهرام چیزی نگفتم. آن شب عاقد صیغه ی محرمیت راخواندمن و بهرام حلقه هایمان را به دست هم کردیم. خدا می داند بهرام چقدر خوشحال بود. هر چه میخواستم به خودم بقبولانم، ولی رفتار های فخری خانم به دلم نمی نشست. احساس می کردم با کینه نگاه میکند. ولی أنچه مهم بود این بود که بهرام از ته دل میخندید ومیگفت امشب بهترین شب زندگی اش است.
ازآنجا که بهرام مرخصی زیادی نداشت، فردای آن روز آن ها به تهران برگشتند.
دوهفته از نامزدی ام گذشته بود که آیلار گفت:«دلت میخواد بری تهران؟ »
خودش میدونست که چقدر از این حرف خوشحال میشم؛ منتظر جواب نشد وادامه داد:«جمال میخواد بره تهران. گفتم یه بلیط هم برای تو بگیره. »
از خوشحالی بی اختیار خندیدم وگفتم:«پس آقا جون چی؟ اجازه میده؟ »
گفت:«آره.قبلا بهش گفتم. »
خیلی خوب میشد این طور ی هم مادرم رو میدیدم هم بهرام رو.
آن روز بعد از ظهر، من و برادرم به طرف تهران حرکت کردیم. وقتی رسیدیم اول به خانه ی مادرم رفتیم وبعد با برادرم به خانه ی بهرام رفتیم.، بهرام خانه نبود، مادرش گفت که به اهواز رفته و آخر هفته برمیگرده. پدر هم گفت که بهرام به تهران بیاد پانزده روز می ماند. یکی دو ساعت نشستیم. بعد هم من پیش مادرم برگشتم و برادرم جمال هم به خانه ی یکی از دوستاش رفت. مادرم از اینکه در مراسم نامزد ی ام شرکت نداشت دلخور بود. او گفت:«بابات هیچ وقت برای من ارزش قا ئل نبود.نامزدی دخترم هم نباید می اومدم؟»
گفتم:«توهم هر چیزی که میشه، فوری پای آقا جون رو وسط میاری، یکهو یی شد. مراسم ساده ای بود. من خودم خیلی دلم میخواست که شما ها هم باشید، ولی نشد دیگه. حالا این قدر سخت نگیر. »
مادرم دیگر چیزی نگفت و من پرسیدم:«حالا بگو چطوری موضوع رو به بهرام گفتی؟ خودت می گفتی که آبروی ملوک خانم نباید بره در هیچ شرایطی نباید چیزی بگیم.»
گفت:«آره، ولی بهرام اومد اینجا. خیلی باهام حرف زد و از مادرش گفت. از دخترخالش که دوستش نداره و مادرش می خواد بدبختش کنه. گفت هم دختره بدبخت میشه، هم اون. خلاصه حرف هاش به دلم نشست معلوم بود داره راست میگه. برای همین هم موضوع رو بهش گفتم. بهرام پسر خوبیه. ولی من هنوز هم این ازدواجو به صلاحت نمی دونم. مادرش الان مثل مار زخمیه. ممکنه حالا چیزی نگه، ولی بالاخره زهرشو می ریزه.»
گفتم:«ولی من می خوام با بهرام زندگی کنم، نه مادرش. »
مادرم گفت:«حرف ها ی بچه گونه نزن رعنا. مادرش خیلی مهمه، خودت هم اینو خوب میدونی. هنوز هم دیر نشده نمیتونی نامزدی رو بهم بزنی. »
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_پنجاه_و_پنجم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_پنجاه_و_ششم
با ناراحتی گفتم:《این دیگه چه حرفیه مامان؟ دفعه قبل که اون طوری عقدم بهم خورد و حالا هم نامزد قم رو به هم بزنم؟ هیچ فکر آبروی من و آقا جونو کردی؟»
گفت:«خوب سنگ باباتو به سینه می زنی؟ هرکاری که دوست داری بکن. از من گفتن. بعدا نگو تو که مادرم بودی چرا نگفتی. بهرام به خاطر مادرش نمی تونه شوهر خوبی برات باشه.»
گفتم:«به هرحال از نظر من کار دیگه تموم شده. من الان زن بهرامم. انشاءللّٰہ همه چیز درست میشه و مشکلی پیش نمی آد.»
مادرم زیر لبی گفت:«عشق چشاشو کور کرده.»و بانارضایتی به آشپز خانه رفت.
دوروز بعد، بهرام از اهواز برگشت ووقتی فهمید من تهران هستم، به دیدنم آمد. میگفت می خواست به شیراز بره وخیلی خوشحال شد که من آمد. مدت ها در خیابان و پارک قدم زدیم، همه چیز خیلی راحت و خوشایند بود و شرایط ایده آل بود و احساس می کردم در خوشبختی کامل هستم. بهرام ازهرکسی بهتر مرا می فهمید. حرف را به مادرش کشاندم وگفتم:« مادرت هنوز ناراضیه؟ »
گفت:«نه بابا، راضی شده. راضی ترم میشه. فکر تو مشغول این چیزا نکن. همه چیز درست میشه. مهم من و توییم که راضی هستیم، مگه نه؟ »درجوابش خندیدم و چیزی نگفتم.»
از آن روز مرتب بهرام دنبالم می آمد. مادرم از این وضع راضی نبود؛ می گفت رفت و آمد ها باید کمتر بشه.
بهرام به اهواز رفت پانزده روز بعد برگشت. یک روز فخری خانم به خانه ی مادرم آمد. پس از حرف های مقدماتی و تعارف، رفت سر اصل مطلب وگفت:«بهرام وقتی تهران تمام مدت با رعنا ست. هرچی بهش میگم تا عقد رفت و آمد شو کم کنه، فایده ای نداره. برای همین من و پدرش فکر کردیم که عقد شون رو محضری کنیم. فعلا یه عقد ساده میگریم و مراسمو می گذاریم برای بعد.»
مادرم بلافاصله گفت:«پدرش و فامیل هاش چی؟ جواب اونها رو چی می خواهین بدین؟ شما از اول باید فکر اینجاشو می کردین و همون شیراز عقد می کردین.»
فخری خانم گفت:«حتما می دونین که خاله مادرم فوت کرده و چند روز قبل، چهلمش بوده. اولاً که ما از پدرش می پرسیم و ازش می خواهیم بیاد. بدون پدرش و اجازه اون که عقد انجام نمی شه. تازه ما نمی خواستیم به این زودی ها عقد محضری کنیم و می خواستیم چند ماهی صبر کنیم، ولی با این اوضاع نمی شه و جلوی فامیل خوب نیست.»
مادرم راضی نمی شد. بالاخره قرار شد موضوع را به پدرم بگویند و نظر اورا جویا شوند. زمستان بود و برف سنگینی می بارید. موضوع را تلفنی به پدرم اطلاع دادند. پدرم اصلا راضی نبود و می گفت:«من از کار های شما سر در نمیارم. اول اون طوری می گفتین و حالا تو این سرما و زمستون می گین الا و بلا می خواهیم عقد کنیم!»
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_پنجاه_و_ششم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
فخری خانم آن قدر از آبرو حرف مردم و این جور چیزها گفت که پدر به ناچار گفت:«تو این هوا که من نمیتونم بیام. بچه ها همه کار دارن. یک نامه مینویسم امضا می کنم و براتون میفرستم تا عاقد مشکلی نداشته باشه. ولی اگه میتونین صبر کنین. اینطوری صلاح نیست.»
می دانستم به خاطر آن عقد نافرجامی که قبلا داشتم، دیگر پدرم نمیخواهد قضیه به هم بخورد، ولی معلوم بود اصلاً راضی نیست. فخری خانوم گفت:«انشاالله بعداً خیلی مفصلی می گیریم. فعلاً عقد رو محضری میکنیم و جلوی دهن مردمو می گیریم و عروسی برای بعد.»
در آن سرمای زمستان رفتیم آینه و شعمدان و وسایل مختصر دیگری خریدیم. مادرم مرتب اعتراض می کرد و همچنان اصرار داشت که این همه عجله بی مورد است، ولی فخری خانم اصرار عجیبی داشت. زنی بود که اگر چیزی را می گفت باید عملی می شد.
وقتی از بهرام دلیل این همه عجله را پرسیدم، گفت:«رعنا جان، اینکه عقدمونو محضری کنیم که بد نیست. حالا درسته که فامیل هات نیستن، چای الان که مادرم این قدر اصرار داره، بزار کارو تموم کنیم. انشالله بعداً جشن مفصلی می گیریم. برای هر چیزی بخوام با مادرم یکه به دو کنم، سر لج می افته و همه چیز خراب میشه. به خاطر من قبول کن و چیزی نگو.»
من هم به خاطر بهرام چیزی نگفتم. مادرم گفت:«همه این کار ها به خاطر اینه که فخری عروسی نگیره. می خواد با این کار ها سر و ته کار رو هم بیاره. این حرف ها بیخوده که خاله مادرش مرده و بهرام زیاد رفت و آمد می کنه. اینها همه بهونه است.»
گفتم:«ولش کن مامان. جشن که خوشبختی نمیاره. از همون اول، دعوا و دلخوری پیش نیاریم.»
صبح روز عقد کنان به همراه خواهر بهرام به آرایشگاه رفتم. خواهرش به آرایشگرگفت گفت:«نسرین جان، رعنا نامزد برادرمه. امشب می خوان برن عروسی. موها و صورتشو ساده درست کن.»
نسرین خانم نگاهی به من خواهر بهرام کرد و گفت:«راست بگو بنفشه خانم. نکنه رعنا جان خودش عروسه و نمی گی؟»
خواهر بهرام خندید و گفت:«دروغم چیه؟ انشاالله عروسی اش هم میاریم پیش خودت، ولی امشب عروسی دعوتند.»
آرایشگرگفت:«خلاصه از ما گفتن. اگه می خواد سر سفره عقد بشینه، بذار مثل عروس آرایشش کنم. صورتش زمینه آرایشش داره و خیلی خوشگل می شه، حیفه.»
بنفشه گفت:«ببین نسرین جان. اگه عروس بود که لباس عروسی می پوشید و من هم به تو می گفتم. اینقدر شکاک نباش.»بعد هم رفت. قرار شد یا خودش بیاید یا اینکه به بهرام بگوید او بیاید دنبالم.
بعد از رفتن او، من و نسرین خانم تنها ماندیم. نمی دانم چرا اصلا باورش نمی شد و فکر می کرد عروسی خودم است. این بود که دوباره از من پرسید:«رعنا جان، راست بگو. تو عروس نیستی؟ قول می دم به خواهر شوهرت نگم. پول اضافه هم نگیرم.»
نتوانستم به او دروغ بگویم و گفتم:«چرا عروس خود منم، ولی جشن آنچمامی در کار نیست. یک عقد کنون ساده است. لباس عروس هم نمی پوشم. قرار شد عروسی باشه برای بعد انشاءلله اون موقع هم میام اینجا.»
نسرین خانم خندید گفت:«میدونستم درست حدس زدم، ولی کاش می گذاشتن مثل عروس آرایشش کنم. خیلی فرق می کردی.»
بعد هم مشغول پیچیدن موهایم ضد. حدود ساعت دو بعد از ظهر کار های من تمام شد. رفتم و روی یک صندلی منتظر نشستم، ولی هرچه نشستم کسی دنبالم نیامد احساس می کردم آرایشگرگفت و شاگرد هایش جور خاصی نگاهم می کنند و در عذاب بودم.
نسرین خانم متوجه ناراحتی ام شد و گفت:«حتما سرشون خیلی شلوغه، دیگه الان پیداشون می شه.»
با خجالت گفتم:«نمی دونم چی شد؟ گفت یا خودش می آد یا بهرامو می فرسته.».یکی از شاگرد هایش گفت:«خب، سرشون شلوغه دیگه. یه عالمه کار سرشون ریخته. الان دیگه می آن.»
از این حرف ها بیشتر نارحت می شدم. دو ساعتی منتظر نشستم خونم دیگر به جوش آمد بود. سرما خورده بودم و حالم زیاد خوب نبود. بی حال بودم و استخوان هایم درد می کرد. بدنم کوفته بود. سردرد کلافه ام کرده بود. از شدت انتظار و نارحتی، سرم داشت منفجر می شد.
بالاخره کیفم را دستم گرفتم و گفتم:«دلم خیلی شور می زنه. می ترسم اتفاقی افتاده باشه. خودم می رم.»
آرایشگر گفت:«این طوری که خوب نیست. باز هم صبر کن، حتما می آن.»
گفتم:«چقدر صبر کنم؟ می رم دیگه. حتما از ترس اینکه شما نفهمین من عروسم، خواهرش نیومده.»
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_پنجاه_و_هفتم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
بلند شدم و به راه افتادم. قرار شد بعدا خانواده بهرام بیایند و حساب کنند. خدا می داند چه حال بدی داشتم. توی خیابان احساس می کردم همه مردم به من خیره شده اند. یک تاکسی گرفتم و به خانه مادر بهرام رفتم. دلم شور می زد و فکر می کردم حتما اتفاقی افتاده که هیچ کدامشان دنبالم نیامده اند. با اظطراب زنگ زدم. بهرام خودش در را باز کرد. هردو با تعجب به هم نگاه کردیم. گریه ام گرفته بود. گفتم:«دو ساعته که تو آرایشگاه منتظرم. چرا دنبالم نیومدین؟ خواهرت حتما می ترسید بفهمند عروسم و پول زیادی بده، ولی تو چی؟ تو چی فکر کردی که نیومدی؟»
بهرام که هاج و واج مانده بود، گفت:«ولی کسی به من چیزی نگفت. بنفشه گفت خودت میاد دنبالت و دیگه لازم نیست من بیام. ای بابا... دیگه واقعا گندشو درآوردن.»
بعد با صدای بلندی فریاد زد:«بنفشه.بنفشه...»
به جای بنفشه، مادرش جواب داد و گفت:«چیه؟ چه خبره؟ چرا داد می زنی؟»
بهرام مرا به اتاق برد و با خشم زیادی به مادرش گفت:«یعنی چه؟ چرا دنبال رعنا نرفتین؟ خودش بلند شده و از آرایشگاه اومده خونه. یعنی این کار ها درسته؟ هرچی سکوت می کنم و چیزی نمی گم، بدتر می کنین. هرچه گفتین، گفتم چشم. این هم آخرش.»
مادرش که فکر نمی کرد بهرام این قدر عصبانی سود و این حرف هارا بزند، با دستپاچگی گفت:«خیلی خوب، حالا اینقدر ناراحت نشو. حتما یادش رفته. کلی کار سرش ریخته بود و فراموش کرده.»
بهرام با چهره ای بر افروخته گفت:«یادش رفته؟ من خودم چند بار ازش پرسیدم و گفت خودش می ره. اصلا هم یادش نرفته بود. چه کاری سرش ریخیته؟ همه کار هارو که خودم انجام دادم. این بنفشه هم سنگ بقیه رو به سینه می زنه و دلش از جای دیگه پره.»
بهرام خیلی عصبانی بود و آرام نمی شد. این بود که من گفتم:«حالا ول کن بهرام. هرچی بوده گذشته. حالا که من خودم اومدم، فایده ای نداره.»
بهرام گفت:«آخه چی بگم؟ من اینجا خونه نشسته بودم و تو تنهایی از آرایشگاه بیای خونه؟ واقعا که...»
مادرش گفت:«خب، تو شلوغی این جور چیزها پیش می آد. حالا بسه دیگه. عاقد تو اتاق منتظره.»
من هم گفتم:«آره بهرام. ول کن دیگه...»
در همین موقع آیلار را دیدم که برادرم وارد شدند. اصلا باورم نمی شد در آن سرما و برف به تهران بیایند. دیدنش، آن هم در آن شرایط، مثل یک معجزه بود. با عجله به طرفش رفتم و بوسیدمش. مرا بوسید و گفت:«چقدر خوشگل شدی رعنا!»
برا ذوق و شوق گفتم:«نمی دونین از دیدنتون چقدر خوشحالم شدم! حسابی غافلگیرم کردین. اصلا فکر می کردم که بیاین.»بی اختیار زدم زیر گریه.
گفت:«اِ... چرا گریه می کنی رعنا جان؟ مگه می شد نیایم؟ هر طور بود باید می اومدم. گریه نکن دخترم.»
من و بهرام رفتیم و سر رفتیم و سر سفره عاقد نشستیم و عاقد خطبه را خواند. بیست نفر هم مهمان نداشتیم و بعد شام همه رفتند. قرار شده بود از آن به بعد، بیشتر وقت ها در خانه مادربهرام بمانم.
آیلار اعتراض کرد و گفت:«این کنه نشد عقد! اگه پدرش بفهمه، خیلی بد می شه. ما فکر می کردیم جشن مفصلی می گیرین. شما خودتون اصرار داشتین الان عاقد کنین. صبر می کردین خودمون می گرفتیم. ما که نخواستیم شما جشن عاقد بگیرین.»
فخری خانم گفت:«انشالله عروسی رو مفصل می گیریم. خوشبختی به این چیز ها نیست آیلار خانم. چشم. جشن هم می گیریم.»
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_پنجاه_و_هشتم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_پنجاه_و_نهم
فخری خانم به دنبال کاری از اتاق بیرون رفت. آیلار به بهرام گفت:«کجای دنیا رسمه که عقد تو خونه داماد و بدون حضور پدرش باشه. لااقل شما یک چیزی می گفتین.»
بهرام گفت:«چی کار کنم؟ مادرم پاهاشو تو یک کفش کرده و گفته عقد رو محضری کنیم. اگه بدونید با چه جنگ و دعوایی راضی شد بیاد شیراز؟ به حد کافی به خاطر اینکه با خواهرزاده اش ازدواج نکردم ازم دلخوره. دیگه نمی خوام بیشتر از این دعوا راه بندازم. بگذارید همه چیز آروم بشه. این طوری هم برای رعنا بهتره، هم برای من. شما هم توروخدا کوتاه بیایین.»
آیلار گفت:«نمی دونم چی بگم؟ یه هر حال رعنا داره به خاطر شما فداکاری می کنه. قدرشو بدونین.»
خندید و گفت:«می دونم آیلار خانم. برای همینه که با همه فامیل در افتادم. اگه بدونید چی کشیدم!»
در این موقع مادرم هم آمد. اچ هک از خیلی چیزها گله داشت. تنها چیزی کنه در این میان خوشحالم می کرد و مرا امیدوار می ساخت، شادی بی اندازه بهرام بود. بعد از عقد، اشک در چشمانش جمع شد. دست هلیم را گرفت و گفت:«خدا می دونه برای این لحظه چقدر سختی کشیدم و چه رنج هایی رو تحمل کردم. چقدر دعوا کردم و حرف شنیدم. نمی دونی چقدر خوشحالم که بالاخره به آروم رسیدم.»
قرن را برداشتم و با خدایی خودم راز و نیاز کردم:«خدایا! او خودت خودی می دونی که من چطور زندگی کردم و بزرگ شدم. چه سختی هایی که نکشیدم. در حسرت محبت بودم و چقدر بی مهری دیدم. از تو می خوام که به مرد زندگی ام ایمان کامل، انسانیت و شرافت بدی. از این به بعد اون همدم و مونسم باشه. محبت رو به من بفهمونه و منو درک کنه. با اون دیگه احساس تنهایی نکنم و همیشه مثل امروز، دوستم داشته باشه. خدایا اگه بهرام مرد بدی باشه، من دیگه تحمل بدبختی های بعدی رو ندارم. تا اینجا خیلی بدبختی کشیدم.»
درد و دل هایم درز آن لحظه خاص با خدا تمامی نداشتن. قرن را در دستهایم فشردم و گفتم:«خدایا همینم جا با تو عهد می ببندم که هیچ وقت بهش دروغ نگم. همیشه صادق باشم، حتی اگه به ضرر خودم باشه. شریک غم ها و شادی هاش باشم و در همه حال یار و غم خوارش. از تو می خوام اونم همین طور باشه.»
در این موقع صدای مادرم را در کنارم شنیدم:«رعنا، کجایی؟ چقدر تو فکری.»
گفتم:«چیزی نیست مامان. با خدای خودم حرف می زدم. فکر می کردم الان بهترین وقته.»
مادرم که دلش از جای دیگری پر بود، بی مقدمه گفت:«نمی دونستم با نامادری ات این قدر جوری. حسابی عقلتو دزدیده.از حرفش دلخور شدم و گفتم:«این چه حرفیه مامان؟ زن خوب و مهربونیه. اون هم خیلی سختی کشیده.»
مادرم گفت:«اِ... خوب ازش حمایت می کنی؟»
گفتم:«حمایت چیه؟ خوبی هارو باید گفت دیگه. فقط نباید کنه بد گفت:«آره، زن خوبیه. تو این برف و سرما، به خاطر من این همه راهو اومده. شیراز هم کنه بودم، هیچ وقت اذیتم نمی کرد.»
می خواستم یه مادرم بگوییم از تویی کنه مادرم بودی، بهتر بوده کنه جلوی خودم را گرفتم و گفتم خوب نیست روز عروسی ام او را برنجانم.»
آن شب هرچه اصرار کردم، آیلار نماند و رفت. مادرم هم رفت. با رفتن آنها خیلی تنها شدم. بهرام دلداری ام داد و گفت:«حرارت ایلان طوری زانوی غم بغل نگیر. بالاخره کاسبی کنه قراره همیشه پیشت بمونه، منم. همه می رن و این ما دو تاییم کنه باید با هم باشیم.»
بغض کرده بودم. دلم از همه چیز پر بود. گفتم:«
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_قسمت_پنجاه_و_نهم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصتام
گفتم:«نمی خوام بهت دروغ بگویم بهرام، ولی دلم خیلی گرفته. مراسم نامزدی و عقد هیچ کدوم عادی نبود. انگار به خونوادهات تحمیل شدم و به جز تو هیچ کی از من خوشش نمی آد.»
دست هایم را گرفت و گفت:«این چه حرفیه رعنا؟ تازه اگه این طور هم که میگی باشه، چه اهمیتی داره. مهم بذارید من باشم، نه کس دیگه. حالا یه مدتی مجبوری خونه مادرم زندگی کنی، ولی درست میشه. همه چیز درست میشه. من که دلم روشنه. وقتی من و تو به هم وفادار باشیم، همه مشکلاتو باهم حل می کنیم. درسته، اگه مادرم و خواهرم و بقیه راضی بودن، خیلی بهتر بود، ولی اونها می خوان زور بگن. ما که نباید گوش بدیم و زندگی مونو فدا کنیم؟ کاری رو که درسته باید انجام دهیم. حالا این قدر فکر و خیال نکن. من که از خوشحالی دارم با در می آرم، چون کنه پیش توام.»خلاصه بهرام آنقدر حرف زد که آرام شدم.
بهرام دو هفته تهران ماند و بعد هم به اهواز رفت. موقع رفتن به او گفتم:«بهرام، نمی شه منم باهات بیام؟ دلم نمی خواد تنهایی اینجا باشم.»
گفت:«تو گه می دونی، منم دلم می خواهد باهام بیایی، ولی نمی شه. من اونجا خونه ندارم و چند نفری باهم زندگی می کنیم. میخوام مدارکو درست کنم و برای همیشه بیام تهرون. اگه نشد، اهواز خونه می گیرم و می ریم اونجا. باهم قول دادند از عید کارم درست می شه. خدایا این چند ماه رو تحمل کن. خدا بزرگه و انشاالله درست می شه.»
بهرام رفت من در خانه مادرش ماندم. بهروز برادر کوچکتر بهرام هم چند ماه قبل دختری را عقد کرده بوده و آنها هم اغلب بہ آنجا می آمدند.سعی می کردم تا آنجا که ممکن است رفتار خوبی داشتہ باشم و بهانہای دست کسی ندهم.صبح زود بلند می شدم و در کارهای خانه به مادر بهرام کمک می کردم. چند روزی گذشت. اوضاع بد نبود. هر کاری که فکر می کردم مادر بهرام بدش می آید، آن را انجام نمی دادم. سعی می کردم همه چیز مطابق میل او باشد.
جمعه بود و آن روز قرار بود برادر بهرام و خانمش برای ناهار بیایند. پدرم بهرام هم خانه بود. احمد آقا حسابدار یک مغازه عمده فروشی پدر بازار بود. هر روز از صبح می رفت و شب، خسته و کوفته برمی گشت. متهمان به مسائل مربوط به خانه دخالت نمی کرد و سعی می کرد با فخری جروبحثی نکند. در خانه همیشه حرف، حرف فخری بود و کسی جرئت مخفت با او را نداشت. حدود ساعت یازده، بهروز سپیده آمدند. فکر می کردم سپیده به آشپزخانه بیاید و در پختن غذا و آماده کردن ناهار کمکم کند. می دانیم از فامیل های دور آنهاست. انتخاب مادر بهرام بوده و او را از خودشان می داند. سپیده رفتو مثل یک مهمان نشست. فخری خانم هم رفت تو اتاق پذیرایی کنارش نشست. من هم به آن جا رفتم. هنوز ده دقیقه از نشستنم نگذشته بود که فخری گفت:«رعنا جان، بروتون سبد میوه رو بیار، چایی روهم دم کن. »
از جایم بلند شدم وبه آشپزخانه رفتم. حس بدی داشتم. احساس می کردم میخواهندکوچکم کنند. به خودم نهیب زدم:«این فکر ها چیه رعنا؟ تو اینجا هستی واون بعد از چند روز اومده. حالا
چه اشکالی داره که تو این کارها رو بکنی؟ »
مشغول ریختن چای در استکان بودم وفکر وخیال رهایم نمیکرد:«ناسلامتی من تازه عروسم، ولی شدم کلفت اینها.»
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_شصتام
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_یکم
چای را بردم و گوشه ای نشستم. موقع ناهار سپیده به آشپز خانه آمد،تا در آوردن ظرف و غذا کمک کند که فخری گفت∶«نه سپیده جان،توروخدا بشین.رعنا هست.»
احمد آقا گفت∶«رعنا جان از صبح مشغوله.خسته شده.»
فخری خانم چشم غره ای به شوهرش رفت و بعد هم سپیده را برد و توی اتاق نشاند. موقع ناهار هم خدا می دادند که چقدر اورا تحویل می گرفت و تعارفش می کرد.آنقدر ناراحت بودم که نمی توانستم غذا بخورم.فخری اصلا به من نگفت که چرا غذا نمی خورم و توجهی به من نداشت.بعد از ناهار هم وضع به همان صورت بود.سپیده مثل یک مهمان بود و من در خدمت او.غروب سد و آنها می خواستند بروند،ولی فخری خانم با اصرار گفت∶«حالا چرا می خواهین برین بهروز؟»
بهروز گفت:«روزهای دیگه هر دو سرکاریم. امشب قرار گذاشتیم بریم سینما. میخواهیم بگردیم.»
فخری خانم خندید و گفت:《خب برین. فکر خیلی خوبیه. برید گردش هاتونو بکنین و شب بیاین اینجا. تا شما بیاین شام رو آماده می کنیم.»
خیلی حرصم گرفته بود، ولی به روس خودم نیاوردم. فکرکردم خوب نیست از همان روزهای اول جنگ و دعوا راه بیندازم. سپیده هم با من خیلی سرد و خشک رفتار می کرد. چند بار خواستم سر صحبت را باز کنم، ولی هربار جوابهای خیلی کوتاه می داد و بعد سکوت می کرد. برای همین هم دیگر حرفی نزدم.
بعد از رفتن آنها فخری خانم هم به خانه همسایه رفت. احمد آقا هم مثل همیشه به اتاق خودش رفت. کارهای نیمه تمامش را انجام می داد، می خوابید کتاب می خواند و گاهی هم می آمد و یک استکان چای برای خودش می ریخت و میبرد. بودن و نبودنش انگار فرقی نداشت. بعضی وقت ها در خانه بود و من فکر میکردم نیست. من در خانه ماندم و شام پختم موقع شام هم قضیه ناهار تکرار شد فخری خانم با سپیده فوق العاده با احترام برخورد میکرد و با من خیلی بد.
آن شب ماندند. فخری بهترین اتاق را به آنها داد. به خاطر اینکه کلافه تمیز باشید و بالش نرم و همهچیز بهترین، چه کار هایی که نمی کرد، ولی وضع م فرق می کرد، حتی شب او اول وسایلی کمه پر اختیار ما گذاشت، مثل آنها نبود. وقتی که بهرام رفت، بدتر هم شد.
صبح ها همیشه دیر به می شد، ولی آن روز صبح زود بلند شد. صبحانهشان آماده کرد و موقع رفتن شان گفت:«سپیده جان، تو اداره می ری و خسته می شی. بعد از اداره برای ناهار بیا اینجا. رعنا بیکاره و ناهار درست می کنه.»
واقعا بهم برخورده بود، ولی باز هم چیزی نگفتم. بعد از خداحافظی، بدون اینکه با فخری خانم حتی یک کلمه صحبت کنم، به اتاقم رفتم. احساس حقارت تمام وجودم را گرفته بود. بی اختیار گریه می کردم. با خودم گفتم:«آخه چرا باید اینقدر تحقیر شم؟ چرا؟ مگه چه گناهی کردم؟ بهرام خودش خواست. من که رفته بودم شیراز. اومد دنبالم و یک مسئله تمام شده رو دوباره زنده کرد. حالا چه کار کنم؟»
فکر کردم به خانه مادرم بروم. بعد پشیمان شدم و به این نتیجه رسیدم که به شیراز بروم بهتر است، ولی از این تصمیم منصرف شدم. فکر کردم با هر مصیبتی است، بمانم تا بهرام برگردد و با او صحبت کنم. بعد تصمیم بگیرم.
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_شصت_و_یکم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_دوم
فخری صدایم زد و گفت:«رعنا. من بیرون کار دارم. میرم و ظهر برمیگردم.»
بعد هم رفت. از آن روز همین رویه را در پیش گرفت. هر روز صبح و عصر به خانه این و آن می رفت. برای خرید کوچکی به بازار می رفت و ساعت ها طول می کشید تا برگردد. احمد آقا هم که هیچ وقت نبود. اگر هم بود روی حرف فخری حرفی نمی زد و سرش به کار خودش بود. من در خانه تنها می ماندم و تمام کارهای خانه هم با من بود. کار کردن اصلاً برایم مهم نبود. تازه، خیلی هم خوب بود. چرا که بیکار نبودم حوصلم سر نمی رفت، ولی از آن برخوردها آن همه سردی به ستوه آمده بودم. بیشتر روزها سپیده بعد از اداره به آنجا می آمد. انتظار داشت من به آشپزخانه بروم و برایش ناهار ببرم. چند روزی این کار را کردم. فکر کردم با او از در دوستی وارد شوم. ناهار را برایش توی سینی می گذاشتم و برایش می بردم. کنارش می نشستم و سعی می کردم سر صحبت را باز کنم، ولی او همچنان جواب های خیلی کوتاه میداد و اصلاً خودش هیچ حرفی را شروع نمی کرد. بعد از ناهار هم بدون اینکه ظرف هایش را بشوید، به اتاق می رفت و می خوابید.
دو هفته تحمل کردم و رفتار سرد و بی اعتنایی اش را ندیده گرفتم. بیشتر وقت ها بهروز هم شب آنجا می آمد و میمانند. من هم میشدم کلفتشان. کمکم صبرم تمام شد. دیگر نتوانستم تحمل رفتارهایش را بکنم. وقتی ساعت دو بعد از ظهر اداره به خانه بر می گشت، من به اتاق کوچکم میرفتم و در را میبستم. روز اول، خیلی از این کارم جا خورد. پچپچ های او و فخری را میشنیدم و دلم خنک میشد. با خودم گفتم:«تو که اصلا قدر محبت رو نمیدونی، باید باهات اینطوری رفتار کرد. آب آورده و کوزه شکستن برات هیچ فرقی نداره.» تا شب از اتاقم بیرون نیامدم.
فخری از آنهایی بود که به اصطلاح با پنبه سر میبرند. دعوا و جر و بحث نمیکرد. با رفتارهای سرد و زبان تندش آدم را میسوزاند. شب موقع شام، بالاخره فخری خانم صدایم زد:《رعنا، بیا شام بخور.»
گفتم:《ممنون، من سیرم.» ودیگر چیزی نگفتم. بغض کرده بودم و صدای حرف و خنده شان را از حال میشنیدم. اگر به آنجا میرفتم و در کنارشان مینشستم، مطمئن بودم همچون روزهای گذشته مثل بیگانه ای با من رفتار میکنند. حضورم را اصلا به حساب نمی آورند و من با صندلی آنجا برایشان فرقی نمیکنم. مگر اینکه کاری از من بخواهند. آن شب تا صبح بیدار ماندم. در اتاق راه میرفتم و فکر میکردم. باز هم به این نتیجه رسیدم که بمانم تا بهرام برگردد.
بهرام مرتب زنگ میزد، ولی من صلاح نمیدانستم پشت تلفن گله و شکایت کنم. میگفت این بار کارش طول کشیده و نمی تواند زود بیاید. این هم از بدشانسی من بود. دفعههای قبل هر دو هفته یکبار می آمد.
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت_شصت_و_دوم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_سوم
فخری خانم هم مهمان داشت. همان قدر که این طرف و آن طرف می رفت، به خانه او هم می آمدند. معمولاً روزهایی که مهمان داشت، همه کارها را من انجام می دادم. انتظار داشتم بالاخره قدر زحمت هایم را بداند، ولی در مقابل مهمان ها هم رفتار خوبی با من نداشت؛ سرد، بی اعتنا و بیتفاوت، و این بیشتر از هر چیز مرا آزار می داد.
در آن زمان بیش از هر وقت دیگری به بهرام نیاز داشتم. دلم میخواست در کنارم بود و کارهایشان را می دید.با محبتش،بی محبتی های آنها را جبران میکرد. من و او هم، مثل سپیده و بهروز بیرون می رفتیم و چیز های بظاهر کوچکی را که در حسرتش بودم، عملی میکرد. بارها بارها می خواستم جلوی فخری خانم بایستم و حرف های دلم را بزنم. بگویم من کمتر از سپیده عزیزش نیستم. بگویم او واقعاً زن کینه جویی است، ولی باز به خاطر بهرام سکوت کردم.
مادرم هم به خاطر کارها و رفتار فخری به آنجا نمیآمد. مطمئن بودم از من هم دلخور است؛ چرا که با آیلار آنقدر صمیمی برخورد کرده و از پدرم حمایت کرده بودم. مطمئن بودم از روز عروسی با من قهر است؛ وگرنه رفتار های فخری را ندیده می گرفت بخاطر من هم شده به آن جا می آمد. من هم از او دلخور بودم. نمی دانم چرا از همان زمانی که خیلی کوچک بودم، حق هر کاری را به خودش می داد، حتی از من توقع کوچکترین حرفی را نداشت؛ حتی توقع نداشت با کسانی که دوست دارم صحبت کنم. درست است که رفتار های فخری دلم را می سوزاند، ولی به هرحال غریبه بود. رفتار های مادرم بیشتر ناراحتم می کرد. بعد از عروسی، من و بهرام کادویی خریده و به خانه اش رفته بودیم. انتظار داشتم او هم پیشم بیاید، ولی نیامد و می دانستم که نمی آید. بالاخره تصمیم گرفتم دوباره خودم به آنجا بروم. با خودم گفتم:《بالاخره هر چی باشه مادرته. حالا تو کوتاه بیا.》 دلم برایش تنگ شده بود. این بود که یک روز صبح به فخری خانم گفتم:«امروز می رم خونه مادرم. شاید شب برنگردم.»
قیافه اش را جدی تر از همیشه کرد و گفت:«صبر میکردی بهرام بیاد و با هم می رفتین.》
گفتم:《خودتون که میدونین، بهرام این دفعه کارش طول کشیده. شاید تا چند هفته دیگه هم نیاد.»
گفت:«ولی تو دست من امانتی. خیلی خوب برو، ولی شب نمون.》
گفتم:《شاید مامانم اصرار کنه و مجبور شم بمونم.》
لبخندی کاملا مصنوعی زد و گفت:《 جواب بهرام چی بدم؟》
گفتم:《 یعنی بهرام میگه خونه مامانم نمونم؟》
چشمهایش را ریز کرد با دقت نگاهم کرد و گفت:《 خیلی خوب، ولی نمونی بهتره.》
لباس پوشیدم به راه افتادم. باحرص گفتم:«...
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت_شصت_و_سوم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_چهارم
گفتم:«آره. جواب بهرام و چی بدم؟ تو فقط میخوای اینجا بمونم تحقیرم کنی. خوردم کنی. میخوای کاری کنی که سر بهرام غر بزنم و دعوامون بشه. یک کلفت میخواهی. میخواهی زندگیمو خراب کنی تا به منظورت برسی.》
مدت زیادی از پیاده رفتم و فکر کردم. به این نتیجه رسیدم هرکاری که او می کند، نباید تلافی آن را سر بهرام در بیاورم؛ چراکه در آن صورت به مقصودش می رسد ولی چه کار میکردم. چطور باید بهرام میگفتم. با این فکر و خیال ها به خانه مادرم رسیدم. زنگ زدم و خواهرم در را باز کرد. داخل شدم. مادرم را دیدم که مشغول خیاطی است. سلام کردم. جلو رفتم و او را بوسیدم. بلافاصله دسته چرخ خیاطی را چرخاند و گفت:《چه شده که یاد ما کردی؟نکنه راه گم کردی!》
همیشه مادرم بود که گله داشت و هیچ وقت حق را به من نمیداد. همیشه در اعتراض کردن پیش قدم بود. گفتم:《مامان بزار چند دقیقه بگذره، بعد گله کن. عوض اینکه من چیزی بگم، تو میگی؟》
گفت:《راست میگی، من که آیلار نیستم.》
جوابش را ندادم و سکوت کردم. با حرص خیاطی می کرد. گفتم:«تو چرا نیومدی؟ نباید می اومدی و وضعم رو می دیدی؟ اینکه چی کار می کنم مرده ام؟ زنده ام؟ تنها کسی که برات اهمیت نداره، منم.»
سرش را بالا گرفت و گفت:«بارکالله. بارکالله. مثل اینکه فخری معلم خیلی خوبیه. حسابی درس گرفتی. »
آهی کشیدم و با بغض گفتم:«بس کن مامان. چرا اینطوری حرف می زنی؟ خودم هزار و یک گرفتاری دارم و توهم عوض اینکه مرهمی برام باشی، بدتر نمک زخممی.»
سوکت کرد. مدنی طولانی هر دو حرفی نزدیم. بالاخره گفت:«خب مگه فخری چی کار می کنه که این قدر ناراحتی؟ »
از شدت بغض صدایم کی لرزید. گفتم:«بگو چی کار نمی کنه؟ سردی، بی تفاوتی، بی محبتی. فقط مثل یک کلفت شب و روز اونجا کار می کنم. بدهکار نه انگار کنه عروسشم و دریغ از ذره ای توجه و محبت. »
مادرم گفت:«از قدیم گفتند بخت مادر یه چارقد دخترش گره خورده. مثل اینکه هیچ کدوممون نباید روز خوش ببینیم. »
مکثی کرد و ادامه داد:«ولی کن کنه بهت گفته بودم. »
گفتم:«آره، همه گفته بودند. ولی کت هنوز هم می گم بهرام مرد خوبیه. بهش چیزی نگفتم. هر روز براش نامه مینویسم، ولی گله ای نمی کنم. امیدم اینه کنه از اون خونه برم. همیشه که پیش مادرش نمی مونم. »
مادرم گفت:«به هر حال ازدواج درستی نبود. او خواستگار های بهتر از بهرام داشتی. نمی دونم چطور شد که این یکی این طور دلت رو برد. »
خندیدم و گفتم:«دله دیگه. یک هویی میره. »
بعد گفتم؛ «اینکه شوخی بود، ولی فکر کردم بهرام مرد خوبیه. باهاش راحتم. دوست دارم باهاش حرف بزنم و درددل کنم. همیشه حمایتش می کنه ووقتی پیشش هستم، واقعا خوشبختم. چیزهایی که همیشه در مورد مرد زندگیم داشتم، همه رو داره. » مادرم گفت:« همه ی اینها درست. ولی مادرش فخریه وهنوز هیچی نشده اینقدر داره اذیت میکنه. »
مادرم با صدای گرفته ای گفت:«منم موقعی که عروسی کردم، چه فکر هایی که در مورد بابات نمی کردم. ولی دیدی که چی شد»
می دانستم الان می خواهد از پدرم بد بگوید. این بود که وسط حرفش گفتم:«تو رو خدا ول کن مامان. اینجا اومدم تا یکم باهات درد و دل کنم. حالا دوباره گذشتهها را پیش نکش و خودت و منو ناراحت نکن. »
با دلخوری گفت:«خیلی خب، نمی گم. ولی گذشته هایی که تو می گی همیشه مثل یک سنگ تو دلمه. »
گفتم:«یعنی بگایی درست می شه؟ »
چیزی نگفت
مدتی نشستم و از این در و آن در حرف زدیم. ناهار، خانه مادرم ماندم. غروب که می خواستم برگردم، مادرم گفت:«به همین زودی می خواهی بری؟ چند روز بمون.»
گفتم:«نه مامان، برم بهتره. »
گفت:«پس بگذار اول من برم و با اون فخری صحبت کنم، بعد تو برو. یه حرفم گوش کن. »
همون طور که مشغول جمع و جور کردن بودم، گفتم:«نه مامان، بگذار بهرام بیاد، بعد تصمیم می گیریم چی کار کنیم. منت هم چند بار خواستم باهاش حرف بزنم. حتی فکر کردم برم شیراز، ولی هیچ کدوم از این کار هارو نکردم. با خودم گفتم زندگی که شوخی نیست، صبر می کنم تا بهرام برگرده. اول باهاش حرف بزنم، بعد تصمیم بگیرم چی کار کنم. »
گفت:«درست، ولی کن با فخری حرف بزنم که طوری نمی شه؟ »
گفتم:«می ترسم جر و بحث و دعوا بشه. اونم بره یه بهرام بگه که مادرش اومد اینجا و دعوا راه انداخت. زن زرنگیه. نباید بهونه دستش بدم. »
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_شصت_و_چهارم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_پنجم
از اتاق بیرون رفتم و مادرم گفت:«تو که اصلاً حرف منو گوش نمی کنی. از من گفتن. درسته که باید بهش احترام بزاری و بهونه دستش ندی، ولی این طوری که تو می گی دیگه شورشو در آورده. از همون اول نباید این قدر جلوش مونده بیایی که اینطوری تو سرت بزنه. هر چی سر تو پایین تر کنی، بیشتر تو سرت می زنن. به حرفم گوش کن رعنا. »
گفتم :«باز هم می گم باید صبر کرد تا بهرام بیاد. اگه اونم کاری نکرد و نخواست با مادرش صحبت کنه، اون وقت یک کاری می کنیم. »موقع خداحافظی، مادرم گفت:«باز هم اینجا بیا. »
گفتم:«یعنی تو اصلا ً نباید بیایی؟ »
خندید و گفت:«از این فخری خیلی بدم می آد، ولی باشه. تا چند روز دیگهای آمد اونجا و بهت سر می زنم.»
هر دو جلوی در ایستاده بودیم. گفتم:«ولی یادت نره. قول دادی تا بهرام برنگشت چیزی نگی. »
گفت:«باشه.امان ازدست تو. »
و بعد در کوچه راه افتادم. مادرم همچنان جلوی در ایستاده بود تا به خم کوچه رسیدم و دیگر او را ندیدم. دلم می خواست پیاده راه بروم. هیچ وقت کارهای مادرم را قبول نداشتم. احساس می کردم نمی توانم به او اعتماد کنم.
گذشته دوباره جلوی چشمانم آمد: موقع طلاق گرفتن که می خواست از پنجره محضر پرت کند پایین... آن شب سرد... وقتی آن طور مرا را از خانه اش بیرون انداخت... قهر کردنش... قایم شدنش و هزار تا کار دیگر... چطور میخواست بخاطر کتلت خفهام کند...برادرم شیشه را شکست و آمد تو... از آمدنم به آنجا پشیمان شدم.کمی راه رفتم و به خودم گفتم:«تو به اون انتقاد میکنی،خودت که بدتری! گذشته ها رو فراموش کن رعنا... قدرت بخشش داشته باش...اون مادرته و باید گذشت کنی.»
فکر میکردم وقتی با مادرم صحبت کنم،حالم بهتر میشود،ولی نشد. از صحبت کردن با مادرم اصلا احساس سبکی نمی کردم. چقدر دلم میخواست حتی برای یک ساعت هم شده میتوانستم بهرام را ببینم و با او صحبت کنم،ولی او کیلومتر ها از من دور بود.
مدت زیادی پیاده راه رفتم. کمی آرام شدم.بعد تاکسی گرفتم و به خانه بهرام رفتم. مادرش در را به رویم باز کرد و گفت:«برای شام مرغ گذاشتم.امشب بنفشه و شوهرش میآن اینجا. تو مواظب غذا باش. من دارم میرم بیرون و برگردم.»
همان بهتر که رفت.دلم گرفته بود و میخواستم تنها باشم. رفتم و مشغول بادمجان سرخ کردن شدم. آشفته و عصبی بودم. دلم میخواست فریاد بزنم و گریه کنم.
فخری خانم یکی دو ساعت بعد برگشت.بنفشه و شوهرش هم آمدند. بنفشه از سپیده هم بدتر و سردتر بود. شام را بردم. خودم چند لقمه خوردم و به بهانه سردرد به اتاقم رفتم. مطمئن بودم از رفتنم خوشحال شدند.
نشیتم و،شروع کردم به نوشتن. چند صفحه ای برای بهرام نامه نوشتن.چند صفحه برای بهرام نامه نوشتم.سعی کردم از مشکلات و رفنار های مادرش نگویم. نامه را نوشتم و توی پاکت گذاشتم تا فردا صبح پست کنم. خیلی دیر بود که خوابیدم. صبح زود با صدای آشنایی از خواب بیدار شدم...
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_شصت_و_پنجم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_ششم
فکر کردم خواب میبینم. بهرام بود.
_رعنا... رعنا... نمی خواهی نامه ات را پست کنی؟
چشم هایم را باز کردم و صورت مهربان بهرام را دیدم. با خوشحالی فریاد زدم:«بهرام؟ تویی؟ کی اومدی؟»
نامه ای که نوشته بود، دستش بود.خندید و گفت:«همین الان.خوبی؟ چه نامهای برام نوشتی؟ چند صفحه است؟»
خندیدم و گفتم:«ولش کن... حالا که اومدی حرفها فرق میکنه.بعداً بخون.»
آن روز فخری سعی میکرد جلوی بهرام با من بهتر رفتار کند، ولی دست خودش نبود و نمیتوانست. از من کینه داشت و کاملاً این موضوع در رفتار هایش مشخص بود. سر ناهار بهرام به مادرش اعتراض کرد که چرا اتاق مرا عوض کرده است.او با بی تفاوتی گفت:«گذاشتم برای مهمون.»
بهرام گفت:«کدام مهمون؟ بهروز و سپیده که مهمون نیستند.»
گفت:«حالا تو چرا اینقدر حساسیت نشون میدی؟ مگه این دو تا اتاق چه فرقی باهم دارن؟»
بهرام گفت:«خیلی فرق دارن.اون اتاق نورگیره.در ضمن خیلی هم بزرگتره.»
مادرم بهرام دیگر چیزی نگفت. با کینه نگاهی به من کرد و به آشپزخانه رفت. آن روز عصر من و بهرام بیرون رفتیم. به او گفتم:«ول کن بهرام. برای اتاق نمیخواد جروبحث کنی. ما که همیشه نمیخواهیم اینجا بمونیم.»
بهرام یک هفته تهران ماند. در این مدت متوجه همهچیز شد.
بالاخره حرصش گرفت و یک روز به مادرش گفت:«چیه مامان؟ چرا اینقدر بین سپیده و رعنا فرق میگذاری؟ مگه رعنا عروس بزرگت نیست؟ مگه من پسر اولت نیستم؟ این سپیده چی داره که رعنا نداره؟ رعنا هم مثل اون درس خونده.خونوادهاش هم خیلی بهتر از سپیده است. از هر جهت سره. وقتی من هستم رفتارت اینطوریه،وای به حال زمانی که از اینجا برم.»
مادرش خیلی عصبانی شد و گفت:«بسه دیگه بهرام.شورشو درآوردی.من همینم.سپیده فامیل منه و طبیعیه که باهاش راحت تر باشم. مگه ما رعنا رو چی کار کردیم؟»
بهرام و مادرش مدتی باهم جروبحث کردند. بالاخره فخری خانم گفت:«من حوصله شما هارو ندارم. میرم بیرون.
بعد هم رفت. بهرام روی مبلی نشست و به فکر فرو رفت.گفتم:«ببین بهرام، هرچی بگی بیفایده است.مادرت منو قبول نداشت و نداره.طول میکشه تا بتونه خودشو قانع کنه.بهتربن کار اینه که بیام اهواز.»
بهرام گفت:»
آره،منم داشتم به همین فکر میکردم.یک ماه دیگه بیشتر به عید نمونده. این بک ماه رو هم صبر کن، من برم اونجا و کار هارو جور کنم،بعدش تو بیا. اونجا سخت و گرمه.میترسم نتونی بمونی.»
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_شصت_و_ششم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_هفتم
از این حرفش داشتم بال در میآوردم. با ذوق و ضوق گفتم:«اصلا سخت نیست بهرام جان.حتما میمونم. مطمئن باش اونجا خیلی راحتترم.»
نگاهم کرد و گفت:«مثل اینکه اینجا خیلی بهت سخت گذشته.باشه،بهت قول میدم که بعد از عید حتما بریم اهواز .»
بهرام رفت و باز من تنها ماندم. یکبار مادرم به دیدنم آمد.مادر بهرام مثل همیشه بیرون رفته بود.هیچ وقت هم مرا با خودش جایی نمیبرد. وقتی در را باز کردم و مادرم را دیدم،بیاختیار خندیدم و او را بوسیدم.به اتاق رفتیم و مادرم گفت:«هوا چقدر سرده. با اینکه نزدیک بهاره، سردتر شده.»
بعد به دور و بر نگاه کرد و گفت:«فخری کجاست؟»
گفتم:«رفته بیرون.الان برات یک چایی می آرم تا گرم شی.»
مادرم گفت:«همون بهتر که رفته بیرون.اصلا دلم نمی خواد ببینمش.»
چای آوردم.بعد هم رفتم هویج ها را آوردم و مشغول ریز کردن شدم.گفتم:«خب، دیگه چه خبر؟ رضا چی کار میکنه؟»
گفت:«هیچی چی کار میخواد بکنه.»
بعد مکثی کرد و ادامه داد:«حسابی شدی کلفتشون! همه میرن بیرون و کار ها رو تو باید انجام بدی.تازه میگی بهروز و سپیده هم هر روز میآن اینجا.»
گفتم:«بعد از عید قراره برم اهواز و اونجا بمونم.حالا این یکماهه رو هر جوری هست تحمل می کنم.تا چشم به هم بزارم عید شده و بهرام برگشته.»
گفت:«به هرحال خیلی پروشون کردی.»
رفتم تا برای مادرم یک استکان دیگر چای بیاورم و در همان حال گفتم:«نمی خوام زندگیم خراب شه مامان. خودم کم نکشیدم و نمی خوام اعصاب بهرامو به هم بریزم. دلم می خواد تا اونجایی که ممکنه، همه چیز آروم باشه.»
مادرم گفت:«ولی من حرصم می گیره .اگه جای تو بودم می رفتم شیراز.»
گفتم:«حالا که جای من نیستی.»
مادرم مدتی نشست و با دلخوری رفت. باز هم از من خواست تا گوشه کنایه ای به فخری بیندازد و با تو صحبت کند، چای من مخالفت کردم.
با هر سختی ای بود یک ماه گذشت و درست روز بیست و نهم اسفند بود که بهرام آمد. سال تحویل تهران ماندیم. می خواستیم به شیراز برویم که مادر بهرام گفت:«…
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_شصت_و_هفتم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹