🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصتام
گفتم:«نمی خوام بهت دروغ بگویم بهرام، ولی دلم خیلی گرفته. مراسم نامزدی و عقد هیچ کدوم عادی نبود. انگار به خونوادهات تحمیل شدم و به جز تو هیچ کی از من خوشش نمی آد.»
دست هایم را گرفت و گفت:«این چه حرفیه رعنا؟ تازه اگه این طور هم که میگی باشه، چه اهمیتی داره. مهم بذارید من باشم، نه کس دیگه. حالا یه مدتی مجبوری خونه مادرم زندگی کنی، ولی درست میشه. همه چیز درست میشه. من که دلم روشنه. وقتی من و تو به هم وفادار باشیم، همه مشکلاتو باهم حل می کنیم. درسته، اگه مادرم و خواهرم و بقیه راضی بودن، خیلی بهتر بود، ولی اونها می خوان زور بگن. ما که نباید گوش بدیم و زندگی مونو فدا کنیم؟ کاری رو که درسته باید انجام دهیم. حالا این قدر فکر و خیال نکن. من که از خوشحالی دارم با در می آرم، چون کنه پیش توام.»خلاصه بهرام آنقدر حرف زد که آرام شدم.
بهرام دو هفته تهران ماند و بعد هم به اهواز رفت. موقع رفتن به او گفتم:«بهرام، نمی شه منم باهات بیام؟ دلم نمی خواد تنهایی اینجا باشم.»
گفت:«تو گه می دونی، منم دلم می خواهد باهام بیایی، ولی نمی شه. من اونجا خونه ندارم و چند نفری باهم زندگی می کنیم. میخوام مدارکو درست کنم و برای همیشه بیام تهرون. اگه نشد، اهواز خونه می گیرم و می ریم اونجا. باهم قول دادند از عید کارم درست می شه. خدایا این چند ماه رو تحمل کن. خدا بزرگه و انشاالله درست می شه.»
بهرام رفت من در خانه مادرش ماندم. بهروز برادر کوچکتر بهرام هم چند ماه قبل دختری را عقد کرده بوده و آنها هم اغلب بہ آنجا می آمدند.سعی می کردم تا آنجا که ممکن است رفتار خوبی داشتہ باشم و بهانہای دست کسی ندهم.صبح زود بلند می شدم و در کارهای خانه به مادر بهرام کمک می کردم. چند روزی گذشت. اوضاع بد نبود. هر کاری که فکر می کردم مادر بهرام بدش می آید، آن را انجام نمی دادم. سعی می کردم همه چیز مطابق میل او باشد.
جمعه بود و آن روز قرار بود برادر بهرام و خانمش برای ناهار بیایند. پدرم بهرام هم خانه بود. احمد آقا حسابدار یک مغازه عمده فروشی پدر بازار بود. هر روز از صبح می رفت و شب، خسته و کوفته برمی گشت. متهمان به مسائل مربوط به خانه دخالت نمی کرد و سعی می کرد با فخری جروبحثی نکند. در خانه همیشه حرف، حرف فخری بود و کسی جرئت مخفت با او را نداشت. حدود ساعت یازده، بهروز سپیده آمدند. فکر می کردم سپیده به آشپزخانه بیاید و در پختن غذا و آماده کردن ناهار کمکم کند. می دانیم از فامیل های دور آنهاست. انتخاب مادر بهرام بوده و او را از خودشان می داند. سپیده رفتو مثل یک مهمان نشست. فخری خانم هم رفت تو اتاق پذیرایی کنارش نشست. من هم به آن جا رفتم. هنوز ده دقیقه از نشستنم نگذشته بود که فخری گفت:«رعنا جان، بروتون سبد میوه رو بیار، چایی روهم دم کن. »
از جایم بلند شدم وبه آشپزخانه رفتم. حس بدی داشتم. احساس می کردم میخواهندکوچکم کنند. به خودم نهیب زدم:«این فکر ها چیه رعنا؟ تو اینجا هستی واون بعد از چند روز اومده. حالا
چه اشکالی داره که تو این کارها رو بکنی؟ »
مشغول ریختن چای در استکان بودم وفکر وخیال رهایم نمیکرد:«ناسلامتی من تازه عروسم، ولی شدم کلفت اینها.»
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_شصتام
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹