🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
بلند شدم و به راه افتادم. قرار شد بعدا خانواده بهرام بیایند و حساب کنند. خدا می داند چه حال بدی داشتم. توی خیابان احساس می کردم همه مردم به من خیره شده اند. یک تاکسی گرفتم و به خانه مادر بهرام رفتم. دلم شور می زد و فکر می کردم حتما اتفاقی افتاده که هیچ کدامشان دنبالم نیامده اند. با اظطراب زنگ زدم. بهرام خودش در را باز کرد. هردو با تعجب به هم نگاه کردیم. گریه ام گرفته بود. گفتم:«دو ساعته که تو آرایشگاه منتظرم. چرا دنبالم نیومدین؟ خواهرت حتما می ترسید بفهمند عروسم و پول زیادی بده، ولی تو چی؟ تو چی فکر کردی که نیومدی؟»
بهرام که هاج و واج مانده بود، گفت:«ولی کسی به من چیزی نگفت. بنفشه گفت خودت میاد دنبالت و دیگه لازم نیست من بیام. ای بابا... دیگه واقعا گندشو درآوردن.»
بعد با صدای بلندی فریاد زد:«بنفشه.بنفشه...»
به جای بنفشه، مادرش جواب داد و گفت:«چیه؟ چه خبره؟ چرا داد می زنی؟»
بهرام مرا به اتاق برد و با خشم زیادی به مادرش گفت:«یعنی چه؟ چرا دنبال رعنا نرفتین؟ خودش بلند شده و از آرایشگاه اومده خونه. یعنی این کار ها درسته؟ هرچی سکوت می کنم و چیزی نمی گم، بدتر می کنین. هرچه گفتین، گفتم چشم. این هم آخرش.»
مادرش که فکر نمی کرد بهرام این قدر عصبانی سود و این حرف هارا بزند، با دستپاچگی گفت:«خیلی خوب، حالا اینقدر ناراحت نشو. حتما یادش رفته. کلی کار سرش ریخته بود و فراموش کرده.»
بهرام با چهره ای بر افروخته گفت:«یادش رفته؟ من خودم چند بار ازش پرسیدم و گفت خودش می ره. اصلا هم یادش نرفته بود. چه کاری سرش ریخیته؟ همه کار هارو که خودم انجام دادم. این بنفشه هم سنگ بقیه رو به سینه می زنه و دلش از جای دیگه پره.»
بهرام خیلی عصبانی بود و آرام نمی شد. این بود که من گفتم:«حالا ول کن بهرام. هرچی بوده گذشته. حالا که من خودم اومدم، فایده ای نداره.»
بهرام گفت:«آخه چی بگم؟ من اینجا خونه نشسته بودم و تو تنهایی از آرایشگاه بیای خونه؟ واقعا که...»
مادرش گفت:«خب، تو شلوغی این جور چیزها پیش می آد. حالا بسه دیگه. عاقد تو اتاق منتظره.»
من هم گفتم:«آره بهرام. ول کن دیگه...»
در همین موقع آیلار را دیدم که برادرم وارد شدند. اصلا باورم نمی شد در آن سرما و برف به تهران بیایند. دیدنش، آن هم در آن شرایط، مثل یک معجزه بود. با عجله به طرفش رفتم و بوسیدمش. مرا بوسید و گفت:«چقدر خوشگل شدی رعنا!»
برا ذوق و شوق گفتم:«نمی دونین از دیدنتون چقدر خوشحالم شدم! حسابی غافلگیرم کردین. اصلا فکر می کردم که بیاین.»بی اختیار زدم زیر گریه.
گفت:«اِ... چرا گریه می کنی رعنا جان؟ مگه می شد نیایم؟ هر طور بود باید می اومدم. گریه نکن دخترم.»
من و بهرام رفتیم و سر رفتیم و سر سفره عاقد نشستیم و عاقد خطبه را خواند. بیست نفر هم مهمان نداشتیم و بعد شام همه رفتند. قرار شده بود از آن به بعد، بیشتر وقت ها در خانه مادربهرام بمانم.
آیلار اعتراض کرد و گفت:«این کنه نشد عقد! اگه پدرش بفهمه، خیلی بد می شه. ما فکر می کردیم جشن مفصلی می گیرین. شما خودتون اصرار داشتین الان عاقد کنین. صبر می کردین خودمون می گرفتیم. ما که نخواستیم شما جشن عاقد بگیرین.»
فخری خانم گفت:«انشالله عروسی رو مفصل می گیریم. خوشبختی به این چیز ها نیست آیلار خانم. چشم. جشن هم می گیریم.»
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_پنجاه_و_هشتم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹