eitaa logo
‹ مـیثـٰاق ›
420 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
470 فایل
﷽ میثاق؟ عَه‍د و پیمٰان . و ما ؟ متعهدانی عهدشکن به حضرت‌ولی‌عصر‹عج› . ای باد،بر آن‌ یار سفر کرده‌ بفرما . . باز آی،که‌ درمانده‌ی‌ درمان‌ تو هستیم (: . من؟ @Sandis_Khor_64 ناشناس؟ https://daigo.ir/secret/265230513
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 آن شب تا دیروقت خوابم نمی‌برد.فکرم مشغول بود و نمی‌توانستم تصمیم بگیرم.سر نماز مدت‌ها با خدا راز و نیاز کردم.بالاخره به این نتیجه رسیدم هرچه قسمت باشد، همان می‌شود.همه‌چیز را به خدا واگذار کنم. تصمیمی نمی‌گیرم تا ببینم چه می‌شود و چطور پیش می‌رود. فردا صبح به حجره پدر رفتم. چند تا مشتری داشت. صبر کردم تا سرش خلوت شد. رفتم گوشه‌ای نشستم.پدرم چرتگه را کنار گذاشت. مستقیم به من نگاه کرد و گفت: «دلم می‌خواد به اختیار خودت شوهر کنی.تا حالا خواستگارهای زیادی رو جواب کردی که بد هم نبودند، ولی این یکی واقعاً مرد خوبیه.اگه نظر منو بخواهی، باید بگم که دیگه دلم نمی‌خواد جواب رد ازت بشنوم، ولی می‌تونی حرفمو نشنیده بگیری، اگه راضی نیستی بگو که نمی‌خوام. من اصلا دلم نمی‌خواد که تورو به‌زور شوهر بدم. هر جوابی که دوست داری بده. باز هم می‌گم. به‌نظر من آقای تالاری و خونواده‌اش آدم‌های بدی نیستن. من حرفامو زدم، دیگه تصمیم با خودت. دلم نمی‌خواد به سرنوشت مادرت دچار بشی.» بدون لحظه‌ای فکر کردن گفتم:«ولی آقاجون، مامان اصلا به‌زور با شما ازدواج نکرد.» مکثی کردم و با صدای آرامی ادامه دادم: «به شما علاقه داشت، برای همین هم نتونست زن دیگه‌ای رو تو زندگی‌اش تحمل کنه، کاشکی از اول می‌گفتیم که زن دارین.» پدرم به نقطه ی دوری خیره شد و با لحن تلخی گفت: «علاقه‌ای در کار نبود.» مصرانه گفتم: «نه آقاجون،بود» جرئت نداشتم که این بحث را ادامه دهم.پدرم هم دیگر دنبال این حرف‌ها را نگرفت.در ادامه صحبت‌های قبل گفت:«خلاصه دلم می‌خواد خودت تصمیم بگیری، ولی عاقلانه.» با این‌که پدرم تصمیم‌گیری را به خودم واگذار کرده بود، ولی حرف خودش را هم زده بود. از این‌که تا همین حد هم مرا در انتخاب آزاد گذاشته بود، در تعجب بودم بعضی‌وقت‌ها رفتارهای پدرم واقعاً برایم غیرقابل‌پیش‌بینی می‌شد، به‌هرحال پدرم راضی به این وصلت بود و من هم نمی‌خواستم روی حرفش،حرفی بزنم. عجیب این‌جا بود که در مورد این ازدواج بی‌تفاوت بودم.انگار برایم فرقی نداشت که بهمن خان باشد یا کس دیگر.فکر می‌کردم هیچ‌وقت نمی‌توانم کسی را دوست داشته باشم و دلیل این فکرم را نمی‌دانستم.این بود که به پدرم گفتم: «هر تصمیمی که شما بگیرید من حرفی ندارم.» پدرم گفت: «خودت که می‌دونی جواب من چیه،ولی تو چی؟ راضی هستی؟» گفتم: «هرچی شما بگین.» پدرم بادقت نگاهم کرد و گفت: «یعنی چی؟ زندگی توئه.مثل این‌که این حرف رو از ته قلبت نمی‌گی ؟ پای یک عمر زندگیه.» گفتم: «می‌دونم آقا جون. هرچه شما بگین،من حرفی ندارم.» احتمالاً پدرم متوجه لحن بی‌تفاوت من شد.این بود که گفت: «بازهم فکراتو بکن.من صبر می‌کنم.» چند تا مشتری داخل حجره شدند.من هم خداحافظی کردم و رفتم.چند روز بعد، بازهم پدرم نظرم را پرسید و من هم همان جواب‌ها را دادم و بالاخره او جواب مثبت را به آقای تالاری داد.پدرم مهریه سنگینی برایم در نظر گرفته بود که آن‌ها قبول کردند. قرار شد جشن مفصلی بگیرند. خلاصه هرچی پدرم گفت، آن‌ها پذیرفتند. از فردای آن روز من و نامادری و مادر بهمن خان و خودش هر روز به بازار می‌رفتیم. برای خرید، نامادری‌ام تصمیم می‌گرفت و از هرچیزی گران‌ترین را انتخاب می‌کرد.سرویس طلا و جواهر خیلی سنگینی خریدیم.من موافق این خریدهای گران نبودم،ولی نمی‌خواستم با نامادری و پدرم مخالفت کنم و همه‌چیز را به آن‌ها واگذار کرده بودم.خیلی زود همه خریدها انجام شد.برادرم به تهران رفت تا مادرم و آقا اسماعیل و خواهر و برادرهایم را برادرهایم را برای عروسی دعوت کند.میوه و شیرینی هم خریدند.قرار شد ناهار عقد را پدرم بدهد و فردای آن روز عروسی باشد.حدود هزار کارت پخش شد.پدرم برای عقد چند تا گوسفند سر برید.چند دیگه برنج دم کردند و ناهار مفصلی تهیه دیدند.مادرم شب قبل از عقد به شیراز رسید.خودش و فریده آمده بودند. آقا اسماعیل و بچه‌ها هم می‌خواستند برای عروسی بیایند.صبح روز عقد، من به آرایشگاه رفتم.خواهر بهمن خان و خواهر بزرگ من همراهم بودند، همه‌چیز روبه‌راه بود که ناگهان سرنوشت مسیر دیگری را برایم رقم زد. 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹