eitaa logo
‹ مـیثـٰاق ›
420 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
470 فایل
﷽ میثاق؟ عَه‍د و پیمٰان . و ما ؟ متعهدانی عهدشکن به حضرت‌ولی‌عصر‹عج› . ای باد،بر آن‌ یار سفر کرده‌ بفرما . . باز آی،که‌ درمانده‌ی‌ درمان‌ تو هستیم (: . من؟ @Sandis_Khor_64 ناشناس؟ https://daigo.ir/secret/265230513
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 من حسابی منگ بودم. اصلا باورم نمی شد. مادرم تا دم در ملوک خانم را بدرقه کرد و به اتاق برگشت. با حرص گفت:«این پسر چه مارمولکیه؟ خوب شد این زنه اومد اینجا به ما گفت چه خبره! » گفتم:«از هرچی ازدواجه بدم اومد. اون از شیراز و عقد کنون، این هم از آقا بهرام! آره نمی دونه چی کار کنه؟ » مادرم گفت:«دنیا که به آخر نرسیده. برای تو هم شوهر کم نیست. » حرصم گرفت. مادرم حرفم را نمی فهمید. گفتم:«این چه حرفیه مامان؟ مگه من می گم برای من شوهر کمه یا کم نیست؟ کی شوهر خواست؟ من می گم چرا هرچی اتفاق بده باید برای من بیفته؟ تحملم دیگه تموم شده. » مادرم سکوت کرد. بغض گلویم را می فشرد. دلم می خواست در جای خلوتی بنشینم و ساعت ها گربه کنم. گفتم:«نمی دونم چی کار کنم؟ اصلا دلم نمی خواد دیگه با این پسره روبرو بشم. مثل اینکه باید دوباره برگردم شیراز. واقعا خسته شدم. » مادرم گفت:«نه، چرا برگردی شیراز؟ باید همین جا باشی و اگه لازم شد باهاش روبرو بشی. چرا می خواهی فرار کنی؟ » گفتم: «چرا باید این کارو بکنم و خودمو عذاب بدم؟برم بهتره.» مادرم گفت: «نه رعنا، نرو. بی‌خودی فرار نکن.» فرید گفت: «موندم که این کار ها چه فایده‌ای براش داره؟چطوری می‌خواد با اون دختر تو اهواز ازدواج کنه؟» مادرم گفت: «حتماً می‌خواد از آب گل‌آلود ماهی بگیره.این‌جا دعوا راه بندازه تا مادر دیگه خسته شه و بالاخره بره اون دختر رو بگیره.» گفتم: «باورم نمی‌شه که این‌قدر پست و درو باشه.چطور ممکنه؟» مادرم گفت: «مادر شوکه دیدی… به‌هرحال اون هم پسر همون مادره.» گفت: «ولی من اینو قبول ندارم که چون مادرش آدم خوبی نیست، خودش هم بد باشه. هر کسی خودشه، نه کسی دیگه.» مدتی در سکوت گذشت. بعد به مادرم گفتم: «می‌رم بیرون قدم بزنم.» فریده گفت: «میخای منم همراهت بیام؟» گفتم: «نه، ممنون. دلم می خواد تنهایی راه برم و فکر کنم. » رفتم و در کنار ریل های راه آهن شروع کردم به قدم زدن. هرکار می کردم ناخود آگاه فکرم به بهرام می رفت. در مورد هیچ کس پیکری چنین احساسی نداشتم. بی اختیار گریه ام می گرفت و دلم می خواست ساعت ها راه بروم و فکر کنم. می خواستم سر بهرام فریاد بزنم، با او دعوا کنم، ولی بعد به این نتیجه رسیدم که باید آرام برخورد کنم. آرام می کردم کاشکی هیچ وقت او را ندیده بودم. بی اختیار راه می رفتم و متوجه گذشت رمان نبودم. در هنگام بازگشت مادرم و فریده دنبالم آمد بودند. مادرم از دور که مرا دید،گفت:«کجا رفته بودی رعنا؟ دلواپس شده بودیم. بیا دختر. بیا... همه چیز درست می شه. من خودم سر هرچیزی نشستم و کلی غصه خوردم. وی شد؟ هیچی... هرچی می خواست بسه، شد. فقط چقدر بیخود غصه خوردم. » در کنار هم به راه افتادیم. مدتی در سکوت راه رفتیم. گفتم:«درسته مامان، ولی نمیشه. خیلی بهم برخورده. خیلی تحقیر شدم. » مادرم تا خانه با من صحبت کرد و سعی کرد آرامم کند، ولی نمیشد، در دلم غوغایی بود. 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹