eitaa logo
‹ مـیثـٰاق ›
420 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
470 فایل
﷽ میثاق؟ عَه‍د و پیمٰان . و ما ؟ متعهدانی عهدشکن به حضرت‌ولی‌عصر‹عج› . ای باد،بر آن‌ یار سفر کرده‌ بفرما . . باز آی،که‌ درمانده‌ی‌ درمان‌ تو هستیم (: . من؟ @Sandis_Khor_64 ناشناس؟ https://daigo.ir/secret/265230513
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 دو هفته بعد دوباره بهرام به خانمان آمد. این بار بهانه اش این بود که خبر سلامتی پدر و برادر و خواهر هایم را به من بدهد. رفت و آمد ها به بهانه های مختلف تکرار شد. تا اینکه بک روز یکی از فامیل های دورمان که دوست فخری خانم بود، به بهانه دادن آش نذری به خانه مادرم آمد. وقتی تعارف کردیم، آمد تو و نشست. ملوک خانم خیلی زود صحبت را به فخری خانم و خانواده اش کشاند و گفت:«زندگی برای فخری واقعا جهنم شده. بهرام خان پاهاشو تو یک کفش کرده که الا و با الله من دختر انسیه خانم رو می خوام.» خون گرمی به صورتم دوید و سرم را پایین انداختم. مادرم گفت:«چی بگم والله. خودش که به بهونه های مختلف مرتب می آد و می ره. ما که کاری نکردیم. بره هرکسی رو که مادرش می گه بگیره.» ملوک خانم زن چاقی بود که صدای کلفتی هم داشت. گفت:«فخری می گه اگه پهنا خاله اش رو نگیره تا آخر عمرش دیگه اسم بهرام رو نمیاره. » بعد صدایش را صاف کرد و گفت:«تو رو خدا به فخری نگین. ولی اون می گه شما بهرام رو خام کردین و گولش زدین. مثل اینکه رغما خانم هم به اون به چیز هایی گفته. » قبل از اینکه من چیزی بگویم، مادرم با عصبانیت گفت:«فخری غلط کرده که این حرف ها رو می زنه. ما بهرام و خام کردیم با اونه که دست از سر ما بر نمی داره و به بهونه های الکی و وقت و بی وقت می آد اینجا؟ هروقت که اومده، منم بودم. رعنا کلمه ای درس و کنکور و این جور چیز ها، حرفی بهش نزده. اگه بهرام چنین حرف هایی زده که خیلی نامرده.» ملوک خانم از آن زن هایی بود که واقعا از این طرف و آن طرف حرف زدن و بحث های این طوری لذت می برد. این را کاملا می شد و از رفتار ها و حالا هایش فهمید. گفت:«آره، منم چون خیر شما رو می خوام، دام می گم. بهرام خان گفته که شما ازش خواستید که رعنا رو بگیره و...» مادرم صورتش کاملا سره شد. وسط حرفش گفت:«همین الان باید برم حسابمو با این فخری و پسر نامردش یکسره کنم.» ملوک خانم چشم هایش برق می زد، از جایش بلند شد و جلوی مادرم را گرفت. گفت:«صبر کن انسیه خانم... توروخدا... اگه بفهمه کن این حرف ها رو بهتون زدم، آبروریزی راه می اندازه. من شما رو خواهر خودم دونستن و این چیز ها رو گفتم. فقط خواستم حواستون باشه و این پسره رو بشناسین، همین. » او مادرم را نشاند و ادامه داد:«جان همین رعنا خانم قسمتون می دم. اصلا به روی فخری نیارین. شنیدن این پسره نمی خواد با دختر حالش عروسی کنه و دختر دیگه ای رو تو اهواز زیر نظر داره. حالا هم نقشه کشیده که یا این رفت و آمد ها و حرف ها بلکه شما باعث بشید مادرش دست از سرش برداره و بره اهواز تو دختره رو بگیره.» عرق سردی در بدنم نشست. چرا باید ما را بازیچه دست خودش می کرد. من و مادرم که بدی ای در حق او نکرده بودیم. ملوک خانم ادامه داد:«این دفعه که آقا بهرام اومد، اصلا به رویش نیارین که من اینجا بودم و این حرف ها رو زدم. حتما حاشا می کنه. نذارین بیشتر از این با آبذوتون بازی کنه. فقط بهش کم محلی کنین تا بره پی کارش چیه دست از سرتون برداره. این پسر شره. برای رعنا خانم که شوهر کم نیست.» مادرم گفت:«این حرف ها چیه ملوک خانم؟ معلومه که کم نیست. تو شیراز همه پدرشو می شناسن و بهترین آدم ها خواستگارش بودن و هستن. حالا کی خواست به این پسره عوضی زن بده؟ » ملوک خانم مدتی نشست و به ما گفت که چه کار بکنیم و چه کار نکنیم. موقع رفتن مرا بوسید و گفت که چه دختر عاقلی هستم. مادرم هم از تو تشکر کرد که او را در جریان گذاشته است.» 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹