🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_چهل_و_ششم
چند روز بعد گل محمد و پدرش و یکی دو نفر دیگه برای خواستگاری به چادرمون اومدند. اول از زمین و گوسفند ها گفتند؛ از اینکه زمین خشکه. آسمون هم غضب کرده و نمی باره. گوسفند ها و بز ها چراگاه های خوبی ندارند و از این حرف ها خلاصه مدتی حرف زدند و چای خوردند و قلیون کشیدند. بالاخره ریش سفیدشون شروع کرد به خرف زدن. اصل مطلبو گفت و منو برای گل محمد خواستگاری کرد. من بیرون چادری ایستاده بودم و به حرف هاشون گوش میکردم. قلبم بدجوری میزد و خیلی دلشوره داشتم.
چند دقیقه همه ساکت شدند. کسی حرف نمی زد.بالاخره صدای پدرم رو شنیدم:《به چادرمون خوش اومدید. قدمتون روی چشم،ولی ما دختر به راه دور نمی دیم. هیچ وقت ندادیم و نمی دیم.》
برادرهام حرف پدرم رو قبول داشتند. پدر گل محمد اصرار میکرد و پدرم روی حرف خودش بود.می دونستم که اصرارشون بیفایده است.اولین و آخرین حرف زده شده بود. همونجا کنار چادر نشستم و سرمو روی زانوهام گذاشتم. مثل بقیه دخترها منم نمی تونستم روی حرف پدر و برادر هام چیزی بگم. تو دلم غوغا بود. کاش می تونستم با پدرم مخالفت کنم. کاش می تونستم.
با دقت به حرف های آیلار گوش میدادم. او سکوت کرده و به نقطه دوری خیره شده بود. پس از مدتی نسبتا طولانی، با صدایی که لرزش خفیفی داشت،ادامه داد:《از اون روز دیگه خواستگاری اونها بود و جواب رد پدرم. این موضوع ادامه داشت. یک سال. دو سال. سه سال. چهار سال. پنج سال. شش سال...
بیشتر اون سال ها، ایل های ما از هم دور بودند.ولی گل محمد میگشت و جای چادرهای ما رو پیدا میکرد.بعد هم پدرشو همراه می کرد و به خواستگاری ام می اومد.هر سال پدرش با همون متانت و صبوری منو برای پسرش خواستگاری می کرد و همیشه هم از پدرم جواب《نه》می شنید.
ششمین سال بود. گل محمد و پدرش باز هم به خواستگاری ام آمده بودند.خدا میدونه چقدر خسته و غمگین بودند! این دفعه مادرم رو به پدرم کرد و گفت:《ببین مرد. خودت هم خوب میدونی که آیلار راضی به این وصلته. گلمحمدی هم پسر خوبیه. این همه سال روی حرفش بوده و جز آیلار به دختر دیگه ای دل نبسته.آیلار هم همه خواستگارهاشو جواب می کنه. درسته که دختر به راه دور نمی دیم،ولی این دفعه پا روی حرفت بزار مرد. به خاطر آیلار. به خاطر صبوری گل محمد. »
پدرم به تندی گفت:《نه زن.نذار رسم و رسوم رو زیر پا بذاریم.آیلار نمی فهمه.》
برادرم هم گفت:《آره...نباید دختر به طایفه دیگه بدیم.آیلار این همه خواستگار های خوب از ایل خودمون داره...مگه این پسر چی داره که بقیه ندارن؟اون نمی فهمه.》
مادرم ساکت شد و دیگه چیزی نگفت.من که این همه حرف ها رو می شنیدم،تو دلم گفتم:《چرا می گی نمی فهمم برادر؟حرف دلمو خوب می فهمم.این تویی که مثل سنگی و نمی فهمی!》
گل محمد مثل یک شمع آب شده بود.تو این شش سال اینگار جا افتاده و پخته شده بود.آخرین دفعه ای که گل محمد و پدرش برای خواستگاری اومده بودند،هیچ وقت یادم نمی ره. گل محمد گوشه چادر،روی قالیچه نشسته بود؛قالیچه ای که هر نخشو با یاد اون به نخ دیگه گره زده بودم.پدرش گفت:《بعد از این همه سال اومدن و رفتن خوب نیست که بازم《نه》بگین.گل محمد خیلی صبوری کرده.خدا رو خوش نمی آد.》
داشتم نون می پختم،ولی همه هوش و حواسم به اون ها بود.صدای پدرم رو شنیدم:《ما جوابمونو شش سال قبل دادیم و از حرفمون بر نمی نمی گردیم.》چقدر متکبر و بی رحم حرف می زد!انگار قلبش از سنگ بود.
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_چهل_و_ششم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹