eitaa logo
‹ مـیثـٰاق ›
420 دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
470 فایل
﷽ میثاق؟ عَه‍د و پیمٰان . و ما ؟ متعهدانی عهدشکن به حضرت‌ولی‌عصر‹عج› . ای باد،بر آن‌ یار سفر کرده‌ بفرما . . باز آی،که‌ درمانده‌ی‌ درمان‌ تو هستیم (: . من؟ @Sandis_Khor_64 ناشناس؟ https://daigo.ir/secret/265230513
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 چشمانش برق اشک را به خود گرفته بود. بدون این که خداحافظی کند، برگشت و رفت. در را بستم. رفتم و روی پله های حیاط نشستم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن. بی صدا اشک می ریختم. مادرم آمد کنارم نشست. سرم نوازش کرد و گفت:«می دونم رعنا جان، خیلی سخته. ولی کار درستی کردی. باید میفهمید که نمی تونه با مردم بازی کنه. باید...» همانطور که سرم پایین بود، گفتم:«آخه مامان،چرا من؟ چرا... چرا همیشه من؟ چرا پدر و مادر من‌ باید از هم جدا بشن؟ مادرم وقتی تو خیابون منو ببینه، فرار کنه؟  مادر جون اون قدر زود بمیره و تنهام بذاره؟ چرا باید عقدم اونطوری افتضاح بشه؟ چرا باید بهرام منو ببینه و بخواد  ازم یه عنوان طعمه‌ای برای شکار یکی دیگه استفاده کنه؟ چرا.» مادرم با صدای گرفته ای گفت:«رعنا جان، این چراها برای همه هست. بعضی ها کمتر و بعضی ها بیشتر. برای من نبود؟» سکوت کرد و سپس ادامه داد:«می‌دونم مادر خوبی برات نبودم. اون‌طور که باید برات مادری نکردم. حالا اینقدر به رخم نکش.» حرف هایی بود که از همان کوچکی تو دلم مانده بود و هیچ وقت به مادرم نگفته بودم. نمی‌خواستم ناراحتش کنم، ولی دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. در حال انفجار بود. به بهرام که نتوانسته بودم حرف دلم را بزنم و آن طور در مقابلش نقش بازی کرده بودم. با پدرم که همیشه رسمی بودم. با نامادری ها و خواهرها و برادرهای ناتنی‌ام هم هیچ وقت نتوانستم عضوی از خودشان باشم و حرف های دلم را بزنم. این‌که مادرم بود. پس باید به او می‌گفتم. دیگر طاقت خودداری نداشتم. باز گفتم:«آره در حق مادری نکردی.مثل نامادری هم نبودی. از پنجره محضر میخواستی منو پرت کنی پایین که آقاجون طلاقت بده.بده هیچ فکر کردی که من چه گناهی کرده بودم؟ بدش چی؟اینکه تنها نباشی منو پیش خودت نگه داشتی. بعد هم تا آقااسماعیل دیگه نه خواستی منو ببینی. هرطور بود، ردم کردی.» به مادر مستقیم نگاه کرد و فریاد زدم:«مامان، واقعاً نمی فهمیدی که دارم خورد می شم.له میشم.درسته کوچیک بودم،ولی قلب که داشتم، احساس که داشتم. چرا نمیخواستی منو ببینی و تو کوچه ازم فرار می کردی؟ فکر می نمی کردی چه اثری روم می ذاره؟» مادرم گریه میکرد. داشتم خفه میشدم. دلم می خواست حرف های دلم رو بیرون بریزم. از بهرام دلم پر بود و غم های کهنه برایم تازه شده بود. زخم ها همه سر باز کرده بود. ما هق هق گریه ادامه دادم:«بعدش چی به خاطر اینکه امتحان داشتم میخواستم درس بخونم، منو نصف شب از خونت انداختی بیرون. تا یکی دو سال خبری از من نگرفتی. گفتی مرده ام. زنده‌ام... نگفت این وقت شب چطوری رفتم خونه. فکر نکردی بلایی سرم اومده باشه. » مدتی با صدای بلند گریستم و باز گفتم:«وای وای... مامان. چی بگم. از کجا بگم. یکی دوتا نیست. پول تو جیبی ام رو برای بچه‌ات خرج میکردم که تو با من مهربون باشی، که من و دختر خودت بدونی. مدرسه غش کردم و افتادم. چرا؟ چون نمی‌خواستم به نامادری ها بگم که پول توجیبی آن را برای شما خرج می‌کنم. چون دوست داشتم. چون می‌خواستم تو منو دختر خودت بدونی. چون...» گریه نمی‌گذاشت حرف‌هایم را بزنم. مادرم فقط گریه میکرد او چیزی نمی‌گفت. نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم. باز گفتم:«مامان، من دوستت داشتم. دوستت داشتم. هنوز هم دارم،ولی تو چی؟ موقعی که به این قدر نیاز داشتم نبودی. موقعی که هر لحظه تورو آرزو میکردم، نبودی. چون دوستم نداشتی. فقط برای یک وسیله بودم. میخواستی آقاجونو ناراحت کنی و از من استفاده می‌کردی. خواستیم فدات را به گوش همه برسونی و منو جلو می انداختی. ولی من چی؟هر کاری میکردم فقط به خاطر خودت بود. به خاطر تو که مادرم بودی و از ته قلبم دوست داشتم.» مادرم با هق هق گریه مرا بغل کرد. روی سینه هاش فشار داد و گفت:«بگو دخترم،هر چی دوست داری بگو.حق داری.» چند دقیقه همانطور که گذشت. سرم روی سینه مادرم کنار کشیدم.او گفت:«اون قدر از بابات حرص داشتم و متنفر بودم نمیفهمیدم چی کار می کنم.» آهی کشیدم و گفتم:«چرا خودتو گول می‌زنی مامان؟ تواز آقاجون متنفر نبودی، دوستش داشتی.نمیتونستی زن دیگه ای رو کنارش تحمل کنی.میگن تنفر هم یک نوع عشقه.تا به کسی احساسی نداشته باشی و ازش نرنجیده باشی که متنفر نمیشی. هیچ وقت بهش بی تفاوت نبودی.» سکوت کردم. هنوز از گریه شدید درست نمی توانستم حرف بزنم. با صدای گرفته و بغض گفتم:«نمی دونم چرا تو و آقاجون همیشه خودتونو گول می‌زدین.به خودتون و همدیگه دروغ میگفتین. همیشه می‌خواستین حرص همدیگر و در بیارین.به خاطر لجبازی شماها زندگی منم اینطوری شده.» مادرم سکوت کرده بود.شاید مادرم هیچ وقت این طور به موضوع نگاه نکرده بود.شاید هم توقع این حرف‌ها را از من نداشت.همیشه شنیدن حقیقت برایش خیلی تلخ بود.مخصوصاً که خیلی هم مغرور و یک دنده هم بود. 🌹