♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ⁹⁹ ↯↻
بیشتر از حس اون روز و بعد از سقوط پرسید تموم عدت سعی داشت مسیر صحبت به حاشیه تره . با دقت به حرفام گوش می داد و ماهی از بین حرفام سوالی بعدی رو طرح می کرد . گاهی هم روی برگه رو نگاه می کرد و چیزی می پرسید . بعد از یک ساعت مصاحبه تموم شد . هر دو بلند شدیم و ایستادیم . نگاهی به برگه ی توی دستش انداخت . و رو کرد به من . نوید – شما با محله ی ( ) آشنایی دارین ؟ من - به مقدار - لبخندی زد و برگه رو گرفت طرفم .. نوید - می تونین بگین چه طوری برم به این آدرس ؟ نگاهی به آدرس انداختم . لبخندی زدم . من - نزدیک خونه ی خاله م می شه . البته اونا خونه شون تو فرعی اوله . این کوچه رو نمی دونم کدوم فرعی می شه و می خواین کرو کیش رو بکشم ؟ خوشحال گفت . نوید - ممنون می شم . فرعیش رو هم خودم پیدا می کنیم راه تاکسی خورش رو هم بهم بگین . سری تکون دادم و خودکاری از روی میزم برداشتم , کروکی رو براش کشیدم و کاغذ رو گرفتم طرفش . لبخندی زدم . من - بازم باید برین مصاحبه ؟ نوید بله . باید با آقای درستکار هم مصاحبه کنم . لبخند رو لبام ماسيد ، من - اقای درستکار ؟ نوید – بله می خوایم مصاحبه می هردوتون رو تو یه صحفه بذاریم تپش های قلبم از ريتم معمولی خارج شد . تعدادش رفت بالا . اومد پایین و کم شد ، زیاد شد . یخ کردم . گرم شدم . معجزه به وقوع پیوست و......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ¹⁰⁰↯↻
از ساعت هفت صبح منتظر بودیم تو خیابونی که خانوم نوید گفته بود خونه ی امیرمهدی اونجاست . من و رضوان و مهرداد . تو ماشین . منتظر بودیم تا کسی از در اون خونه بیرون بیاد و من شناساییش کنم . من و رضوان پشت نشسته بودیم و مهرداد جلو پشت فرمون و سکوتش نشون می داد کلافه ست وقتی روز قبل مامان زنگ زد بهشون و گفت آدرس رو پیدا کردیم سریع خودشون رو رسوندن رضوان با لبخند و مهرداد با اخم های در هم . مهرداد هنوز هم به دیدن امیر مهدی راضی نبود . بیچاره رضوان با هر ترفندی که بلد بود ، سعی داشت آرومش بابا هم که به کل سکوت کرده بود . رضوان راست گفته بود . اینکه من یه قدم بردارم خدا هزار قدم کارم رو راه می ندازه . من با چشمام معجزه ش رو دیده بودم ، با باز شدن در خونه ای که طبق آدرس ، خونه ی امیر مهدی بود : هر سه نفر صاف تو جامون نشستیم - پژوی سفیدی ازش خارج شد - تموم بدنم چشم شد . نفس رفت و اومد وقتی راننده ی پژو پیاده ن با اینکه فاصله مون تقریبا زیاد بود ولی چشمای مشتاق من نمی تونست صورت رو تشخیص نده خودش بود . خود خودش . مرد رویاهای من ، امیر مهدی ۔ بی اختیار به دست رضوان چنگ زدم . برگشت و با هیجان نگاهم کرد . رضوان - خودشه ؟ مهرداد برگشت و نگاهمون کرد . بدون اینکه از امیرمهدی چشم بردارم ، سری تکون دادم من خودشه . کت شلوار قهوه ای تنش بود با پیراهن مردونه ای که به نظرم کرم رنگ اومد......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹⁰¹ ↯↻
با آرامش در خونه شون رو بست و دوباره سوار ماشینش شد . فرمون رو چرخوند و به سمتی که ما ایستاده بودیم اومد سرم رو دزدیدم . نباید من رو می دید . وقتش نبود . ماشینش که رد شد ، مهرداد هم ماشین رو روشن کرد و دنبالش راه افتاد . با فاصله ازش حرکت می کردیم وقتی ایستاد و مهرداد هم کمی جلوتر رفت و ایستاد . پیاده شد و دنبالش رفت . وارد به بانک شدن . چند دقیقه بعد مهرداد اومد و سوار ماشین شد . من و روضوان هر دو با هیجان برگشت به سمت عقب . مهرداد - خب چی ؟ رضوان حرصی گفت . رضوان - چی شد ؟ مهرداد نیم نگاهی بهم انداخت . مهرداد - مثل اینکه اینجا محل کارشه . با لبخند برگشتم و نگاهی به ساختمون بانک انداختم . یکی از بانک مهرداد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد چرا نمی رفت تحقیق کنه پس ؟ به سمت جلو خم شدم . من - کجا می ریم . مهرداد - خونه . متعجب گفته من - مگه نمی خواستی تحقیق کنی ؟ مهرداد – محل کارش رو که یاد گرفتم ، شما رو می ذارم خونه به خودمم الان می رم سر کار . بعدا میام برای تحقيق : معترض گفتم....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ¹⁰²↯↻
من – مهرداد ؟ خیلی جدی گفت . مهرداد - عجله نکن رضوان دستم رو گرفت و برگشتم به سمتش . لبخندی زد و چشماش رو روی هم گذاشت . آروم گرفتم و صاف نشستم چاره ای جز صبر نداشتم وارد خونه که شدیم مامان اومد استقبالمون . چشماش رو دوخته بود به لبامون . من و رضوان هر دو ساکت و انتخاب مارال بیسته . رضوان رو نمی دونم چرا ، شاید می خواست خودم بگم . ولی من به خاطر اینکه معلوم نبود تا کی باید صبر کنم حوصله ی حرف زدن نداشتم . آخر سر هم مامان طاقت نيورد مامان – چی شد ؟ رضوان نگاهی به من کرد و وقتی دید ساکتم رو کرد به مامان . رضوان - خودش بود . تعقیبش کردیم تا محل کارش . تو به بانک کار می کرد . بعد با هیجان ادامه داد . رضوان - وای مامان جون . نمی دونین که ! عجب پسری بود و نه از این بچه قرتیا بود و نه از این جلفا , از طرز لباس پوشیدنش و قیافه ش معلوم بود باید آقا باشه و این دفعه | مامان لبخندی زد و " خدا رو شکری " گفت . بعد هم با شیطنت رو به هر دو مون کرد . مامان - منم براتون خبرای خوب دارم . خیره شدم به مامان ، چی می خواست بگه که فکر می کرد برای من خبر خوبیه ؟ برای من غیر از امیرمهدی ، هیچ خبری خوب نبود ، ماهان کمی سکوت کرد و با هیجان نگاهمون کرد . انگار می خواست ببینه آماده هستیم خبر رو بگه یا نه . لبخند عمیقی زد . مامان - منم زنگ زدم خونه می خواهرم . ماجرا رو براش گفتم بادم خوایید . این خبر خوبش بود ؟ آبرو که برام نموند ......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ¹⁰³↯↻
من - همه چی رو به خاله گفتین ؟ با سر بر افراشته گفت مامان – توقع که نداشتی دروغ بگم ؟ واقعا برای خودم متاسف شدم و دیگه با چه رویی می رفتم خونه ی خاله ! مامان – نترس ، كل ماجرا رو که نگفتم . فقط گفتم تو پسره رو به جا دیدی و ازش خوشت اومده ، ما هم می خوایم ببینیم خونواده ش چه جورین و از این حرفا ، درو غم نگفتم . راست می گفت ، دروغ نگفته بود . بازم جای شکرش بود که موضوع صیغه رو نگفته بود ، گرچه که از مامان راستگوی من بعید نبود بگه . مامان - خلاصه که خاله ت گفت زیاد باهاشو آشنا نیست و یکی از همسایه هاش باهاشون رفت و آمد داره . بیا اینم خبر خوب مامان بنده . این کجاش خوب بود و نیاز داشت به اون همه هیجان ؟ رو به مامان گفتم . من - حتما قرار شد خاله بره از همسایه ش پرس و ج و کنه ! مامان ایرویی بالا انداخت مامان – نه , خاله ت گفت پس فردا خونه می همسایه شون مولودیه برای تولد حضرت علی ( ع ) با همسایه شون هماهنگ می کنه که ما سه تا هم بریم ، مادر و خواهر این پسره هم هستن با خوشحالی رفتم و دست انداختم دور گردن مامان من - وای مامان و خیلی ماهی ، ماه . مامان به خوشحالیم لبخندی زد ، مامان – تنها کاری بود که از دستم بر میومد از این بهتر نمی شد . شاید اینجوری می تونستم دلیلی برای دیدارش پیدا کنم . گرچه که نمی دونستم تو ذهن بقیه چی می گذره . عسر مهرداد و بابا با هم رسیدن خونه . مامان به عادت همیشه با عصرونه ای ازشون پذیرایی کرد تا یکی دو ساعت بعد شام بخوریم . از بدو ورودشون با نگرانی چشم دوختم به مهرداد تا شاید بفهمم رفنه تحقیق کنه یا نه . دلم نمی خواست به هیچ عنوان کارم رو پشت گوش بندازن . من عجله داشتم . عجله برای دیدنش ....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹⁰⁴↯↻
رضوان و مامان دائم نگاهشون بین من و مهرداد در گردش بود ، نگران بودن و این رو می تونستم بفهمم . سکوت مهرداد نشونه ی خوبی نبود شام رو هم خوردیم . ولی مهر سکوت مهرداد شکسته نشد . آخر سر هم رضوان از خودگذشتگی کرد و ازش پرسید رضوان - مهرداد جان رفتی تحقیق ؟ با این حرفش من و مامان چهار چشمی زل زدیم به لبای مهرداد اما مهرداد چنان نگاهی به رضوان انداخت که بنده ی خدا سکوت کرد و بعد هم با ناراحتی نگاهم کرد . کاری از دستش ساخته نبود . معلوم بود مهرداد هنوز چندان راضی نیست و فقط به خاطر بابا که سکوت کرده حرفی نمی زنه از اون طرف هم بابا با سکوتش کلافه کرده بود . از روز قبل که بهشون گفتيم أدرس پیدا شده بابا سکوت کرده بود دیگه نمی دونستم باید چیکار کنم ! با التماس به مامان نگاه کردم . شاید بتونه کاری بکنه . اما جواب نگاهم ، بالا رفتن شونه ش به معنی کاری از دستم بر نمیاد بود . بایا و مهرداد درسته که سکوت کرده بودن اما این سکوت نه از سر رضایت که به معنی ختم کردن همه می حرفا درباره ی امیر مهدی بود . اینجوری فایده ای نداشت . بلند شدم برم دست به دامن خدا بشم . شاید باز هم کمکم می کرد . از همون شب که تصمیم گرفتم به قدم بردارم همه ی نماز هام رو خوندم . گرچه که بیشترش تو آخرین دقایق بود . به قول مامان دقیقه ی نود یادم می افتاد برم سمت خدا . همین که بلند شدم مامان پرسید . مامان - کجا می ری ؟ لبخند کلافه ای زدم . من می رم نماز بخونم . انگار فهمید چرا زودتر یاد خدا افتادم . نشست کنار بابا که داشت روزنامه می خوند و پرسید . مامان – بالاخره اجازه می دی با فردا بریم مولودی ؟.....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹⁰⁵ ↯↻
با خوشحالی برگشتم سمت مامان . مادر بود دیگه طاقت ناراحتی بچه ش رو نداشت , خودش رو جلو انداخت با اینکه می دونست بابا چندان راضی نیست . بابا دست از سر روزنامه برداشت و نگاهش کرد . بايا - فکر می کنی اتفاق خاصی می افته ؟ مامان - انشاالله می افته ! بابا - می خوای بری چی بگی ؟ که دختر من از پسرت خوشش اومده ؟ په ساعتم صیغه ی پسرت بوده ؟ مامان لپش رو به دندون گرفته . مامان – این حرفا چیه ؟ بالاخره برای نزدیک شدن دو تا خونواده باید به کاری کرد ! مهرداد با اخم به جای بابا جواب داد مهرداد – از کجا معلوم که کسی رو برای پسرشون در نظر نگرفته باشن ! مامان در سکوت نگاهش کرد . انگار جوابی نداشت و اینبار رضوان به کمک مامان اومد . رضوان - خوب باید بریم تا این چیزا رو بفهمیم دیگه ! مهرداد با اخم برگشت سمتش که نمی دونم تو چشمای رضوان چی دید که اخمش باز شد و با لحن آرومی گفت مهرداد - هیچ وجه تشابهی بین مارال و این پسره نیست . امروز که رفتم تحقيق همه ازش خوب می گفتن همه ازش تعریف می کردن به اضافه یا اینکه ایشون خیلی مذهبیة . مارال رو ببین . این کجا و اون کجا ! رضوان نگاهی به مامان انداخت که داشت با درموندگی نگاهش می کرد ، و بابا که با نگاه حق به جانب از حرفای مهرداد طرفداری می کرد .. برگشت سمت من و نگاهی بهم انداخت . اگر رضوان هم به قول خودش روزهایی مشابه روزهای من رو گذرونده بود ، پس می دونست تو دلم چه و لوله ای بر پاست لبخند مهربونی زد و رو به بقیه گفت .. رضوان - اگر این پسر ارزشش رو داشته باشه مارال می تونه یه کم عوض بشه . و به من گفت . رضوان - نمی شه ؟......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
باید با چادرت!
سپࢪ عمہ جون باشے💫
باعفت و حیا🌸
پابہ رکابشون بآشے🌿
تایار لشکر بانوے بےنشون باشے🌼✨
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
🌷سلام چالش داریم🌈
🌷نوع ایموجی🌈
🌷زمان الان🌈
🌷ظرفیت بیشتر از سه نفر🌈
🌷جایزه همه کسانی که در چالشن جایزه دارن ولی جایزه نفر اول و دوم متفاوت است🌈
🌷اسم ها ا به آیدی زیر بدهید🌈
https://eitaa.com/Golnargs59