♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۴۱۵↯↻
بله " که گفتم صدای صلوات بلند شد . " بله " ی امیرمهدی گل جمع مهمونا رو به واکنش واداشت و بعد از به صلوات به خواست عاقد ، دست زدن و مهرداد هم با سوتاش هنرنمایی کرد . بازار تبریک و ارزوی خوشبختی برامون داغ بود . بابا که اومد طرفمون بقیه کمی عقب کشیدن و به احترام بابا هر دو بلند شدیم و ایستادیم بابا اومد نزدیک و یا امیر مهدی دست داد . بدون اینکه دستش رو رها کنه ، آروم طوری که فقط ما بشنویم گفت : بابا - نمی گم دخترم دستت أمانته که از الان به بعد هر دو دست هم امانتین ، فقط می خوام که هوایی همدیگه رو داشته باشین . امیر مهدی لبخندی زد ، امیر مهدی - قول می دم پشیمونتون از اینکه دخترتون رو بهم دادین . بابا دستی روی شونه ش گذاشت . بابا – ایمان دارم که همینطوره و رو قولت حساب می کنم . بعد هم برگشت سمت من و آغوشش رو باز کرد . مثل بچه ی نیازمند اغوش پدر ، خودم رو میون دستاش جا دادم . السوم رو بوسید و کنار گوشم گفت . بايا - از الان همه ی بزرگی و ابهت مردت به توئه . سعی کن مردت ر : تو اوج نگه داری و هیچ وقت کاری نکن که به خاطر تو سرافکنده باشه ! از آغوشش بیرون اومدم . با پلک فشردن بهش اطمینان دادم که برای زندگیم همه جوره تلاش می کنیم و با سیاست طاهره خاتوم اتاق عقد خلوت شد و همه بیرون رفتن . آخرین نفر نرگس بود که وقتی دید همه رفتن ، آروم گوشه ی چادرم رو کشید و از سرم انداختش ، بعد هم سريع به سمت در نیمه باز که رضوان کنارش ایستاده بود رفت و حين رفتن گفت . نرگس - خودم میام صداتون می کنم ، راحت باشین . در اتاق که بسته شد من موندم و مردی که پشت سرم ایستاده بود و می دونستم دل تو دلش نیست . زنگ صدای مرتعشش مطمئن ترم کرده امیر مهدی - نمی خوای برگردی ببینمت خانومم ؟...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۴۱۶ ↯↻
لبخندی زدم و برگشتیم . لبخندش ، همون که برای من خلاصه می بهشت بود ؛ رو لبش خودنمایی می کرد . امیر مهدی - قصد جونم رو گردی ؟ اروم اومد به سمتم و دستم رو گرفت و وادارم کرد چرخی بزنم . هنوز کامل به سمتش برنگشته ، میون دستاش محسور شدم . گرمای بدنش به پوست داغم ، التهاب می داد . آروم کنار گوشم زمزمه کرد . امیر مهدی - شیطونه می گه بی خیال جمعیت بیرون بشم ! خنديدم . من - مگه شیطون جرات داره با تو حرف بزنه ؟ سرش داخل موهام فرو رفت . نفس عمیقی کشید . امیر مهدی - شیطون که نه . امیر مهدی - چقدر این خوشگله ! سرم رو چرخوندم ، ببینم منظورش چیه که دیدم خیره ست به ماه گرفتگی روی سر شونه م ، یه ماه گرفتگی کوچیک . سرم رو به سرش تكيه دادم ، من - از روزی که به دنیا اومدم این نشونه رو دارم . امیر مهدی - خیلی خوشگله ، دوسش دارم . خیره شدم به چشماش که بسته شد . آروم و با لحن خاصی گفت . امیر مهدی - مارال ! برگشتم و با صدای تقه ای به در هر دو مثل برق گرفته ها از هم دور شدیم و نفس نفس می زدیم ....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۴۱۷↯↻
امیر مهدی کلافه دستی به صورتش کشید و به شخص پشت در که بی وقفه در می زد " بله " ای گفت . در اتاق چند سانتی باز شد و دستی حاوی گوشی من وارد اتاق شد و صدای نرگس هم پشتش . نرگس - ببخشید . ولی گوشی مارال چندبار زنگ خورد . گفتم شاید کسی کار واجبی داره . آروم رفتم و گوشیم رو گرفتم . تشکری هم کردم . نرگس که دوباره در اتاق رو پست ، گوشی تو دستم حصداش بلند شد . اسم پویا بهم دهن کجی کرد . تااور گوشی رو نگاه می کردم . اسمش خاموش و روشن می شد . اگر امیر مهدی ناراحت می شد که هنوز اسم و شماره ش رو داشتم چی ؟ تموم حس خوبم پر زد و رفت ، " لعنت " می بهش فرستادم ، باید همین امشب كامم رو زهر می کرد ؟ امیر مهدی اومد کنارم و گوشی رو نگاه کرد . با دیدن اسم پويا " ببخشید می گفت و گوشی رو از دستم بیرون کشید ، جواب داد . - بله ؟ - بله . شناختم . بفرمایید . - مگه بازم حرفی مونده ؟ , - گوش می کنم . آب دهنم رو به زور قورت دادم . صدای جمعیت بیرون اتاق زیاد بود . به طوری که امیر مهدی از در فاصله گرفت . خیره بودم بهش . بازم پویا می خواست بلوای دیگه ای به پا کنه ؟ نه ... حق نداشت همین اول کاری همه چیز رو به هم بریزه . رفتم و مقابل امیر مهدی ایستادم . نگاهش نشست روی چشمام . امیر مهدی - من و خانومم چیزی از هم مخفی نداریم ...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۴۱۸ ↯↻
که چی ؟ - ماه گرفتگی ؟ نگاهش چرخید سمت شونه م پلک رو هم گذاشت و نفس عمیقی کشید . امیر مهدی - عیار سنجش غیرت من ، گستاخی تو نیست , اگه تو می خوای با افتخار از دست درازیت به حریم کسی ، سو استفاده کنی میل خودته . غيرنم الان به کار میاد که بگم حاضر نیستم وقتم رو که متعلق به همسر مه به پای حرفای بیهوده ی تو تلف کنم ، خدافظ . و گوشی رو قطع کرد و گرفت به سمتم با تردید دسته جلو بردم و گوشی رو گرفتم . من – از ماه گرفتگیم به نذاشت ادامه بدم . با لبخند گفت امیر مهدی - نصف جمعیت بیرون می دونن رو شونه تا ماه گرفتگیه . به قول خودت از وقتی به دنیا اومدی داشتی , پس همه می دونن . از این همه خوبی و درایتش ، خجالت کشیدم . مرد من تندیسی از شعور و فرهنگ بود . السر به زیر گفتم . من - حواسم نبود اسمش رو حذف نکردم امیر مهدی - حذف نکن . بهتره شماره ش رو داشته باشی که هر وقت زنگ زد بدونیم پویاست و خودمون رو برای حرفای خاله زنکیش آماده کنیم . اونم دلش خوشه اینجوری داره ما رو به هم می ریزه . سر بلند کردم . من – ممنون ، به خاطر همه چی لبخندش رو بهم هدیه داد . امیر مهدی تو زندگیمی ، آدم به زندگیش به اخم می کنه و به شک . بریم پیش مهمونا . فقط و...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۴۱۹↯↻
نگران نگاهش کردم . من - فقط ؟ خندید با صلا ۔ امیر مهدی - من امشب اینجا می مونم . اصلا به ذهنت خطور هم نکنه که از امشب به شب رو بدون تو بخوابم خندیدم ، خودش رو دعوت کرده بود . * * * امیر مهدی - مارال ! مارال ! بیدار شو دیگه خانوم . نمی ذاشت بخوابم ، هنوز بیست و چهار ساعت از عقدمون نمی گذشتا ! من وای امیرمهدی ، دو دقیقه به دو دقیقه داری صدام می کنی . دستی به موهام کشیده شد . و صداش از نزدیک به گوشم خورد . امیر مهدی - بلند شو خانوم . بچه ها زنگ زدن بریم بیرون و می خوایم ناهار بیرون بخوریم . چشمام رو نیمه باز کردم . من - یعنی کیا ؟ لبخندی زد و امیر مهدی - قربون اون چشمای پف کرده ت برم . غیر از برادر شما و نسون و خواهر من و شوهرش ، کی هست که بخوایم باهاش بریم بیرون ؟ دستی به چشمام کشیدم و به یاد حرف دیروز مهرداد خندیدم . من - هیچکی ، الان بلند می شم . . امیر مهدی - دارن راه می افتن . نفس عمیقی کشیدم . عطر تنش رو دوست داشتم + نگاهی به تشک دو نفره ای که شب توی اتاقم انداختم : کردم . بالشتش رو برداشته بود و گذاشته بود رو تختم...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۴۲۰↯↻
شب قبل در کمال پر رویی به مادر و پدرش گفت که " شما برین . من پیش خانومم می مونم " و همین حرف باعث خنده ی دو تا خونواده شد و پدرش هم رو به بابا گفت . - اگر شما اجازه بدین عروسیشون رو سریع تر راه بندازیم . اینجوری هر شب مزاحم شما هستن . و بابا با خنده قبول کرده بود . بلند شدم و دست و صورتم رو شستم . بعد از خوردن صبحانه ی مختصری ، لباس پوشیدیم . با اومدن بچه ها ، همگی راه افتادیم . راه که افتادیم بخش ماشین رو روشن کرد و صدای احسان خواجه امیری تو ماشین پیچید . ناباور كفته من - وای امیرمهدی ! این اهنگ خندید . امیر مهدی - چیکار کنم دیگه . گفتم بخرم که خانومم وقتی می شینه تو ماشین حوصله ش سر نره در مقابل اون همه خویی واقعأ کم آورده بودم ! سرم رو کج کردم . فن موسی - خندید و همونجور که نگاهش به خیابون بود جواب داد . امیر مهدی - گفته بودم که زندگیمی و من برای زندگیم همه کار می کنم . بعد با شوق گفت . امیر مهدی - بستی می خوری ؟ خندیدم من – نیکی و پرسش ؟ ماشین رو کنار خیابون پارک کرد ، حین پیاده شدن گفت . امیر مهدی - چه مدلی می خوری ؟ من - میوه ای قیفی ! خندید...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۴۲۱ ↯↻آخࢪ
امیرمهدی - جون من وسط خیابون لیس تزنيا ! خندیدم و " باشه " اي گفتم ، رفت سمت ماشین بچه ها و همراه رضا که پیاده شده بود ؛ رفتن برای خرید بستنی . منم پیاده شدم و رفتم کنار نرگس و رضوان ایستادم . رضوان دوتا دستش رو به هم مالید رضوان - پیشنهاد هرکی بود خدا خیرش بده ، بدجور هوس بستنی کرده بودم . خنديدم . من - پیشنهاد امیر مهدی بود . و نگاهم رو دوختم به اون سمت خیابون که امیر مهدی داشت بستنی قیفی رو از فروشنده می گرفت . با دست بر راه افتادن بیان این طرف نگاهم به امیرمهدی بود . دستش رفت سمت جیبش . احتمال دادم گوشیش در حال زنگ زدن باشه . چون دستش پر بود نمی تونست جواب بده . همونجور که حواسش به جیبش بود نگاهم کرد و از خیابون رد شد . لبخندی بهش زدم لبخندی بهم زد . ولی صدای جیغ کشیده شدن لاستیک هایی گوش هام رو به بازی گرفت . امیرمهدی به آسمون بلند شد و مقابل پاهای من روی زمین افتاد . نگاهم به مایع قرمز رنگی که زمین رو فرش می کرد تابت موند , ویکی انگار میون نفس های تندم تو گوشم نجوا کرد " ساده ی ساده از دست میروند همه ی آن چیزها که سخت سخت به دست آمدند ! " تو جلد دوم به همه ی اتفاقاتی که هنوز مجهوله پرداخته می شه.....
#ٵכٵݦھ ندٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡
☆☆☆☆
♡♡♡♡
☆☆☆
♡♡
☆
#هفٺدخٺرانآرزو🧕
#ݐٵࢪٺ¹↯↻
کلاغای سیاد در آسمان شهر ماهان می چرخیدند. صدای غارغار آنها تا کوجه باغهای شهر می رفت. جابهجا پری سیاه، ازبال کلاغی جدا می شد و مانند موشک کاغذی سیاهی می آمد و می آمد و چون روبانی سیاه بر سینه سبزه و درخت و آسفالت خیابان می نشست و بر می خواست.
آسمان شهر از هیاهوی کلاغا پر بود. اهل شهر با غار غار آنها از خواب پریده بودند و قلب کوچک دختران پته دوز شهر یکریز می زد. با غارغار کلاغها که تمامی نداشت، پیاله چشم دختران پته دوز پر از اشک می شد. رنگ صورتشان به مانند ماهِ بی رنگَ تهِ آسمان بود که چون قاصدکی در آن دور دورها ایستاده بود و کلاغها را نگاه می کرد. یکی از دخترها گفت:((غارغار کلاغها، آن هم در صبح زود، شوم است.))
کلاغی از مقابل چشمان دختربال زد و رفت. نگاه اهل شهر به آسمان و شاخه درختها و روی بامها و بالای گلدسته های مقبره شاه نعمت الله ولی بود.😊
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٻهار✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♡
☆☆
♡♡♡
☆☆☆☆
♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡
☆☆☆☆
♡♡♡♡
☆☆☆
♡♡
☆
#هفٺدخٺرانآرزو🧕
#ݐٵࢪٺ²↯↻
درختها و روی بامها و بالای گلدسته های مقبره شاه نعمت الله ولی بود. در همه جا کلاغها نشسته بودند، یا پرواز می کردند و غار غار آنها در هوا بخش بود. دختری کوچک ازخانه ای بیرون آمد. سنگ ریزای برداشت، به طرف کلاغی که بر روی گل سرخی نشسته بود، پرتاپکرد و گفت:آی کلاغ بد ترکیب دور شو!
با پرواز کلاغا بر آسمان شهر، انگار بادبادکی سیاه در آسمان موج می خورد، تاب بر می داشت، به این سو و آن سو می رفت و اگر صدای غارغار کلاغها نبود، پیرزنی که چشمهایش ضعیف بود و خوب نمی دید، خیال می کرد که چادر سیاهش را باد به آسمان برده است.محکم با دست راستش بر روی دست چپش زد و گفت: وای چادرم!!
اما وقتی صدای کلاغا را شنید، و چادرش را آویزان بر بند حیاط دید گفت: باید خبری باشد. باید خبری باشد.
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٻهار✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19329
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♡
☆☆
♡♡♡
☆☆☆☆
♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡
☆☆☆☆
♡♡♡♡
☆☆☆
♡♡
☆
#هفٺدخٺرانآرزو🧕
#ݐٵࢪٺ³↯↻
عروس زیبایی که شب پیش عروسی اش بود، کنار آینه و شمعدان سفره عقدش نشسته بود و گوشهایش را بادو انگشتش که انگشتر های طلایی آن برق می زد، سفت گرفته بود تا صدای کلاغها را نشنود. امّا یک پر سیاه، پری که از بال کلاغی سیاه جدا شده بود، در آسمان پیج و تاب خورد، آمد، از پنجره نیمه باز اتاق عروس تو آمد و جلوی پای عروس، رو به روی آینه، مانند خفاشی روی گل قالی نشست.
عروس بلند شد. جیغ زد. گریه کرد و به ماهیهای قرمز درون تُنگ وسط سفره عقد خیره شد.
درویشعلی که شب پیش تا دم دمای صبح مشغول ذکر و دعا بود، لب جوی آب به خواب رفته بود. تا پر کوچک کلاغی بر روی کشکول او نشست،مثل اینکه سوزنی به قلبش فرو کردند، از خواب پریدو گفت: یاهو!!
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٻهار✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19329
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♡
☆☆
♡♡♡
☆☆☆☆
♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡
☆☆☆☆
♡♡♡♡
☆☆☆
♡♡
☆
#هفٺدخٺرانآرزو🧕
#ݐٵࢪٺ⁴↯↻
به آسمان نگاه کرد. گوشش از هیاهوی غارغار کلاغها پر شد. پر کلاغ را باد از روی کشکول برد. درویشعلی مشت اب به صورتش زد و بلند شد و گفت: یاحق!
به آسمان خیره شدو گفت: کلاغها از چه خبر دارند، که درویش ندارد!؟
اهل شهر به کوچه و خیابانها آمده بودند و همه نگاه ها به آسمان بود. مش رحمان که همه به او رحمان بلبل می گفتند، با قفسی که داشت و در بیشه زار بلبل می گرفت، از آن سوی میدان با تعجب سرش را تکان داد و به دو جوجه کلاغی که در قفسش بود، خیره شد و گفت: روز غریبی ست! در صحرا و بیشه زار یک بلبل نبود. از صبح قفس کاشتم. نمی دانم این دو جوجه کلاغ چطوری به داخل قفس رفته اند.
در قفس باز بود، اما جوجه کلاغها از آن بیرون نمی آمدند.بلبل قفس گوشه ای کز کرده بود،مش رحمان گفت: بلبل هم نمی خواند،انگار بلایی نازل شده.
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٻهار✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19329
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♡
☆☆
♡♡♡
☆☆☆☆
♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡
☆☆☆☆
♡♡♡♡
☆☆☆
♡♡
☆
#هفٺدخٺرانآرزو🧕
#ݐٵࢪٺ⁵↯↻
نرگس، دختری که شب پیش خوابی آشفته دیده بود، دوان دوان به سوی شبستان شاه نعمت الله ولی می رفت. حال و روزش پریشان بود. دیشب خواب دیده بود که پته خوش نقش و نگار شبستان را بادی با خودش می برد و انگار سیمرغ در آسمان ماهان به پرواز در آمده بود و نقشهای رنگ به رنگ پته چنان بال و پر سیمرغ بود.
گله ای کلاغ در آن دور دستها پرواز می کرد. نرگس با خودش گفت: من دیدم که پته در آسمان ماهان پرواز می کرد.
جوجه کلاغی به دامن آبی رنگ نرگس پیچید. چشمان آبی نرگس از ترس پر شد و شروع به دویدن کرد.
مریم دوست نرگس که جانشان به هم وصل بودو به هم شباهتی مانند دو خواهر داشتند، صبح زود تا صدای غار غار کلاغها را شنید بود،
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٻهار✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/19329
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♡
☆☆
♡♡♡
☆☆☆☆
♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡