eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁴⁹↯↻ ن – به خودت قسم . من امیرمهدیم رو سالم می خوام. با دستام صورتم رو پوشوندم و بلند و از ته دل گریه کردم. با همون حالت بلند گفتم. من – تو حق نداشتی باهام این کار رو بكنی . حق نداشتی . من بهت اطمینان کرده بودم. یه لحظه حس کردم کسی با صداي امیرمهدي کنارم گفت " مگه ازش طلبكارین ؟"دستام رو پایین آوردم و با چشماي پر از اشكم ، به اطرافم نگاه کردم. کسی نبود . کی تو ذهنم حرف زده بود ؟ چرا صداي امیر مهدي رو شنیدم ؟ اومدم باز هم به خدا از حقم بگم که یاد اون شب تو کوه افتادم . وقتی که امیرمهدي بهم گفت " مگه از خدا طلبكارین ؟.... "لب هام بسته شد . و در عوض تو دلم جواب حرفش رو دادم. آره طلبكار بودم . من از خدا ، امیرمهدي رو طلب داشتم. دوباره یاد امیرمهدي افتادم . گفته بود " درسته مسئوله ولی وظیفه نداره" . وظیفه داشت . وظیفه داشت امیرمهدي من رور سالم برگردونه . حق نداشت امیرمهدي رو ازم بگیره. باز حرف اون شب امیرمهدي " حق و نا حق رو خودش معین می کنه . نه مایی که حتی نمی دونیم چی به صالحمونه و چی نیست" .نالیدم. من – من تو رو می خوام امیرمهدي . چرا خدات با من این کار رو می کنه ؟ و انگار حرف اون شبش تو کوه ، جواب حرف من بود . " یا داره امتحانم می کنه که ببینه تو سختی ها چه جوریم ! نا فرمانی می کنم ؟ کفر می گم ؟ حواسم هست که همه چی تو فرمان خودشه ! ایمانم محكمه یا نه ؟ ... یا ممكنه تاوان یكی از گناهانم باشه که باید شكرش رو به جا بیارم که بدتر از این رو برام نخواسته... یا می خواد با این سختی بهم درجه ي باالتري بده . مثل کربنی که وقتی قراره بشه الماس باید فشار و گرماي خیلی زیادي رو تحمل کنه . براي همین ناراضی نیستم" ...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁵⁰ ↯↻ تكیه دادم به دیوار پشت سرم و به امیرمهدي ذهنم گفتم. من – من ناراضیم امیرمهدي . من از خدا ناراضیم . این امتحان ، این تاوان براي من سنگینه . این فشار براي درجه ي باالتر براي من قابل تحمل نیست . به خودش قسم نیست. باز هم اشكام شد بارون بهاري. "می دونین مشكل شما چیه ؟ اینكه یا راه عاشق بودن رو بلد نیستین یا اونجور که باید خدا رو نمی شناسین" این حرف امیرمهدي باد طلبكاریم رو خوابوند . واقعاً عاشقی بلد نبودم ؟ یا خداشناس خوبی نبودم ؟ چرا اون شب جلو در خونه گفت خداشناسی کنم ؟ چه اصراري داشت ؟ می خواست به کجا برسم ؟ اگر خدا رو می شناختم مشكلم حل می شد ؟ نه نمی شد . به نظرم نمی شد . با خداشناسی امیرمهدي من بر می گشت ؟ سري تكون دادم. من – بر نمی گردي امیرمهدي . با خداشناسی من چیزي عوض نمی شه. صداي صوت مداحی تو خونه پیچید . قطعاً کار مامان بود . ولی نفهمیدم صداي تلویزیونه یا رادیو . ولی هر چی بود مداحش آتیش تو جونم انداخت. " -هر چه آلوده تر از پیش آمدم بر درگهت ...... بیشتر در وادي عشقت امان دادي مرا .... با وجود بارها بد امتحان پس دادنم ..... باز هم از نو مجال امتحان دادي مرا ..... تو خداي منی ..... تو کریم منی .... تو رحیم منی ..... تو عطوف منی .... تو رئوف منی .... تو حبیب منی .... تو مجیب منی .... تو طبیب منی" ..... من براي خدا چیكار کرده بودم ؟ من باز هم مثل قبل فقط طلبكار بودم..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁵¹↯↻ بازم حرفاي امیرمهدي تو ذهنم جوون گرفت . " عشق خدا و بنده ش براي این قشنگه که وقتی دوطرفه باشه بدون چشم داشته . تو عبادت می کنی چون عاشقشی بدون اینكه توقع پاداش داشته باشی و اون پاداش می ده بدون اینكه ازت طاعت بیشتري بخواد" . خجالت کشیدم از خودم و خدایی که تهدیدش کرده بودم. یه لحظه چیزي از ذهنم گذشت. من براي عبادتم پاداش خواستم ؟ آره . من امیرمهدي رو خواستم. اگر خواستش نرسیدن من و امیرمهدي بود چی ؟ نكنه چون من امیرمهدي رو خواستم در ازاي عبادتم ، اینجوري ما رو از هم دور کرد ؟ "خدا خودش می دونه تجلی هر عشقی رو تو چی قرار بده" . این حرف امیرمهدي بود. شاید خدا تجلی عشق من به امیرمهدي رو تو نرسیدن گذاشته بود! دوباره هق زدم. من – نمی خواي ما به هم برسیم ؟ من حق ندارم امیرمهدي رو داشته باشم ؟ من لیاقتش رو ندارم ؟ گفت که جانانه نه اي ..... الیق این خانه نه اي....... من – به خاطر نرسیدن من بهش داري این بالها رو سرش میاري ؟ کسی که عامل رسیدن من به تو بود ؟ سري تكون دادم . اشكام رو با پشت دست پاك کزدم. من – باشه . باشه هر طور تو می خواي . می گن زیبایی . راست می گن . من زیباییت رو تو لبخنداي امیرمهدي دیدم . می گن مهربونی ، خیلی زیاد . اگر دو برابر مهربونی امیرمهدي رو داشته باشی پس راست می گن . می گن عرش تو بی نظیره . اگر نگاه امیرمهدي که من رو به عرشت رسوند ، یك دهمش باشه بازم راست می گن . می گن تو عاشق بنده اتی . اگر حتی یه ذره از عشقی که امیرمهدي به تو داره رو نسبت به بنده هات داشته باشی من طالب اون عشقم . باشه . هر چی تو بگی. روي دو زانو نشستم . و با نگاه پر از اشكم رو به آسمون گفتم. من – من عبادتت می کنم . بی هیچ چشم داشتی . چون مهربونی ، زیبایی و از همه مهمتر عاشق بنده هاتی . من دیگه دنبالش نمی رم . شاید واقعاً لیاقت امیرمهدي رو ندارم . دیگه دنبالش نمی رم . دیگه براي دیدنش هزار تا نقشه ردیف نمی کنم . دیگه نمی خوامش . כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁵²↯↻ فقط تو سالم برش گردون. "شما اطمینان کن و بقیه ش رو بسپار به خودش" . من – به قول امیرمهدي من بهت اطمینان می کنم و بقیه ش رو می سپارم دست خودت . تو سالم برش گردون . من از امیرمهدي می گذرم . فقط خواهش می کنم خوشبختش کن . همین. و باز هق زدم. من – فقط بهم اجازه بده گاهی حسرت نداشتنش رو بخورم . این کار که کفر نیست ، هست ؟.... یك هفته اي بود که می دونستم برگشته . دو هفته اي بود که می دونستم زنده ست . و این بار هم خدا نجاتش داده بود . کی باور می کرد از او توبوس جزغاله کسی زنده برگرده ؟ بدون سوختگی! کی فكر می کرد کسی انقدر مورد لطف خدا باشه که تو یه کشوري که هیچ چیزش درست و سر جاش نیست ، بتونن دستی که نزدیك بوده به طور کامل قطع بشه رو با عمل جراحی ، ترمیم کنن ؟ طاهره خانوم براي مامان تعریف کرده بود که دستش از بازو ، آش و الش بوده . پارگی عضله داده بود ولی خواست خدا بود که نه اعصاب دستش مشكلی پیدا کرد و نه رگ ها به طور کامل قطع شده بود. پدرش رفته بود عراق براي پیدا کردنش . همراه همون کاروانی که خود امیرمهدي رو اعزام کرده بودن. گفته بودن چون زود رسوندنش بیمارستان عملش موفقیت آمیز بود . و کی می تونست غیر از خدا انقدر هواش رو داشته باشه ؟ حق داشت عاشق خدا باشه . حق داشت . و این نجاتش خیلی به جا بود . خدا جواب اون همه عشق رو به بهترین شكل داده بود. می شد این خداي مهربون رو دوست نداشت ؟ می شد خدایی که انقدر هواي بنده ش رو داشت ، کنار گذاشت ؟ من با فهمیدن این چیز ها عاشق تر شدم . عاشق خدایی که جواب عشق بنده ش رو به این زیبایی داده بود . و جواب خواهش من رو. با برگشتنش بیشتر ایمان آوردم که ما مال هم نیستیم. از همون روزي که برگشت ، من قرآن خوندن رو شروع کردم.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁵³↯↻ خیلی برام سخت بود . اینكه چیزي که که فقط تو مدرسه می خوندیم از سر اجبار و براي نمره آوردن تحملش می کردم ، بایدب ا دقت می خوندن تا بتونم از ال به الش خدا رو بهتر بشناسم. بعضی آیاتش به قدري قشنگ بود و آدم رو شیفته می کرد که بارها و بارها می خوندمش . بعضی دیگه بود. رو ولی نمی فهمیدم . نیاز بود بپرسم . از بابا ، از مامان یا رضوان . و گاهی جوابم " نمی دونم " اون وقت بود که رضوان ناچار می شد به مادرش زنگ بزنه و خانوم محجوب ، بنده خدا با معلم تفسیرش تماس می گرفت و شرح آیه و تفسیرش رو برام می پرسید. این تفیرها رو گاهی با جون و دل قبول می کردم و گاهی اصالً نمی تونستم باهاش کنار بیام و به خدا غر می زدم که " واي . خوب این چیزا سخته . چه جوري باهاش کنار بیام ؟" ولی هرچی که بود براي من تازه پا خوب بود . منی که تازه می خواستم خدا رو بشناسم. با صداي تقه اي به در اتاق ، قرآن رو بستم و کناري گذاشتم. من – بله ؟ در باز شد و کله ي رضوان با اون لبخند روي لب هاش و چشماي سبزش ، پیدا شد. رضوان _ اجازه هست خواهر شوهر ؟ لبخندي زدم. من – بیا تو. کامل وارد شد و در رو پشت سرش بست. من – کی اومدي ؟ اومد کنارم روي تخت نشست. رضوان – بپرس کی اومدین ؟ من – مهرداد هم اومده ؟ پشت چشمی نازك کرد. رضوان – من که بدون شوهرم جایی نمی رم! مشتی به شونه ش زدم. من – همچین می گه شوهرم انگار برادر من نبوده. رضوان – االن شوهر منه. من – برو بابا..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁵⁴↯↻ ولی خواست خدا رو دست کم نگیر. خواست خدا ؟ یعنی می شد که خواستش دیدار ما باشه ؟ در چه شرایطی ؟ کی ؟. نگاهش بدجور مشكوك بود . طوري که حس کردم شاید رضوان می خواد خواست خدا باشه. من – من هیچوقت خدا رو دست کم نمی گیرم. و زودتر از رضوان از اتاق خارج شدم . هر بحثی که به امیرمهدي ختم می شد ، اعصابم رو بیشتر به هم می ریخت. وقتی می دونستم دیگه دیداري نداریم ، وقتی می دونستم قراره با دختر دیگه اي خوشبخت بشه ، اعصابم به هم می ریخت و بغض می کردم. چرا براي از دست دادن پویا اینجوري نشدم ؟ مهرداد و رضوان بعد از شام رفتن خونه شون . منم به اتاقم و تختم پناه بردم. دراز کشیدم و خیالم رو پرواز دادم تا امیرمهدي . یعنی در چه حالی بود ؟ چیكار می کرد ؟ دستش بهتر بود ؟ مشكلی نداشت ؟ شبا می تونست راحت بخوابه ؟ اصالً یه ذره ، یه دم ، یه آن ، کمتر ؛ یك هزارم اپسیلن ، بهم فكر می کرد ؟ به پهلو چرخیدم و دستم رو زیر سرم گذاشتم . و به امیرمهدي نشسته تو ذهنم گفتم. من – مهم نیست بهم فكر نكنی . عوضش من تموم شب بهت فكر می کنم امیرمهدي . حداقل خیالت براي منه. نیست شبی که تا سحر ، خون نفشانم از بصر .... زآن که غم فراق تو ، کرده تمام ، کار دل *** مامان نشست کنارم و اروم گفت. مامان – جوابشون رو چی بدم ؟ واي که دست بردار نبودن ! می دونستم انقدر خواستگار جدیدم داره فشار میاره که مامان هم من رو گذاشته تو منگنه...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁵⁵ ↯↻ من – مامان جان شما که می دونی االن اصالً حوصله ي خواستگار ندارم. مامان – بگم نمی خواي ازدواج کنی ؟ مادرش دوست عمته. نگاه کالفه اي به مامان انداختم. عمه ي منم برام لقمه گرفته بود ! چون دوست قدیمیش رو پیدا کرده بود و دلش می خواست یه جورایی براي همیشه باهاش رفت و آمد داشته باشه ، من رو براي پسرش معرفی کرده بود . نمی دونستم اگر خودش دختر داشت هم به این راحتی بهش پیشنهاد می داد یا نه! پام رو تكون دادم و با حرص گفتم. من – بابا بره تحقیق . اگر خوب بودن بگین بیان. مامان – باشه . ولی فكر کنم اول پسره رو ببینیش بهتره . شاید ازش خوشت نیومد. خیلی رو راست جواب دادم. من – اول تحقیق کنیم بهتره . اینجوري یه چند روزي تا اومدنشون فاصله می افته . دوست ندارم انقدر زود کسی رو جایگزینش کنم. نفس عمیق مامان نشون داد که اونم مثل من مونده باید چیكار کنه. گوشیم زنگ خورد. بازم پویا . یه روز در میون زنگ می زد و من جواب نمی دادم . خوشم میومد نه پیام می داد و نه حاضر بود رو در رو من رو ببینه. تو ذهنم یه " جونور " بهش گفتم و باز رد تماس زدم. مامان – نمی خواي جوابش رو بدي ؟ خسته شدم انقدر زنگ زد و تو جواب ندادي. من – دلم نمی خواد صداش رو بشنوم. مامان – بهتره جواب بدي و همین رو بهش بگی که انقدر زنگ نزنه. شونه اي باال انداختم. من – خودش خسته می شه. مامان سري به حالت تأسف تكون داد و بلند شد رفت. صداي زنگ پیام گوشیم بلند شد..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁵⁶↯↻ از طرف پویا بود . فردا شب مهمونیه . میاي ؟............. " زیر لب گفتم. من – رو که نیست ، سنگ پاي قزوینه. و براش پیام دادم " تو خواب ببینی" خیلی زود جواب داد " تو بیداري می بینم . به زور می برمت" پوزخندي زدم . عمراً اگه حاضر می شدم برم و بذارم خوابی که برام دیده بود رو اجرا کنه . حق دست درازي نداشت . به قول امیرمهدي من خودم باید تعیین می کردم ملكه هستم یا نه . ارزشم باال بود. براي پویا زیادي بودم . کسی که همین اولش بلد نبود وفاداري رو. براش نوشتم " مرداي خونواده م انقدر بی غیرت نشدن که بذارن هر غلطی می خواي بكنی " و براش ارسال کردم. زنگ زد . و می دونستم احتماالً عصبیه . پویا زود از کوره در می رفت . طاقت نداشت بشنوه باالي چشمش ابروئه . کامالً قطب مخالف امیرمهديِ همیشه مهربون بود. اینبار جواب دادم. من – بله ؟ پویا – زراي اضافی می زنی! من – چیه ؟ به اسب شا.ه گفتن یابو ؟ پویا – نه . خره داره زیادي عرعر می کنه. تو دلم به اون همه ادب ، پوزخند زدم. ادب امیرمهدي کجا و ادب پویا کجا ! امیرمهدي با احترام باهام حرف می زد . یكبار هم بهم تو نگفته بود . اونوقت پویا ؟؟؟؟ با لحن جدي و کوبنده گفتم. من – از تو بیشتر از این توقع ندارم . فرهنگت همینه. پویا – خیلی دلت بخواد.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁵⁸↯↻ با حرص گفتم. من – مگه نگفتی لیاقتت رو ندارم . چرا دیگه براي فردا شب جلز و ولز می کنی ؟ پویا – اون روز عصبی بودم . در ضمن ، وسط دعوا که نقل و نبات خیرات نمی کنن! یه عذرخواهی نكرد که دلم خوش باشه. مگه امیرمهدي رو بارها مسخره نكردم ؟ چرا یك بار هم اینجوري حرف نزد ؟ مگه از دستش ناراحت نشدم ؟ چیزي جز ببخشید گفت ؟ چقدر راحت ازم عذرخواهی کرد . و پویا ؟؟؟ در کنارش پویا اصالً به روي خودش نمی آورد که با یكی دیگه هم هست . و من مونده بودم چرا باز هم می خواد با من بره مهمونی وقتی دختر دیگه اي دم دستش بود! شایدم فكر می کرد خبر ندارم که کل دنیا رو روي سرش خراب نكردم . نمی دونست کسی بود که من با دلخوشی بهش حاضر نبودم بخوام درباره ي پویا فكر کنم ، چه برسه به اینكه بخوام به خاطر یه دختر دیگه باهاش دعوا کنم. از اینكه می خواست ازم سواستفاده کنه لجم گرفت و گفتم. من – چیه ؟ دوست دختر جدیدت براي فردا شب پایه نیست ؟ فكر کردم حداقل یا انكارش می کنه یا اینكه می گه به خاطر تحریك حس حسادت من این کار رو کرده . ولی در عوض گفت. پویا – بعضیا براي یه مدت لذت بخشن . بعضیا همیشگین ، مثل تو. انكار که نكرد هیچ ، حرفی زد که حالم ازش به هم بخوره. من – تو مرد نیستی پویا ، نامردي . اونی که من دوسش دارم انقدر مرد هست و انقدر خواستنی که تو رو از چشمم انداخته. پویا – اِ ؟ با یكی دیگه ریختی رو هم ؟ پس انقدرا هم که خونواده ت جانماز آب می کشن مریم مقدس نیستی ! اهل حالی ؟ لحنش کامالً عصبی بود و پر از نیش و کنایه. من – گورتو از زندگیم گم کن. با حرص جواب داد. پویا – حالت رو اساسی می گیرم . منتظر اون روز باش!.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁵⁹ ↯↻ پوزخندي زدم. من – شتر در خواب بیند پنبه دانه... و قبل از اینكه بتونه جوابی بده قطع کردم. راست گفته بود . من لیاقت نداشتم . من لیاقت امیرمهدي رو نداشتم نه پویا رو ! من لیاقت اون همه خوب بودن امیرمهدي رو نداشتم . ادم بی لیاقت که شاخ و دم نداشت ، داشت ؟ از تصور بی لیاقت بودنم بغض کردم . قرار بود کدوم دختري لیاقت امیرمهدي من رو داشته باشه ؟ نیست شبی که تا سحر ، خون نفشانم از بصر ... زان که غم فراق تو ، کرده تمام ، کار دل مانتوها رو دونه به دونه نگاه می کردم. با مامان و رضوان اومده بودیم خرید . به پیشنهاد رضوان. بیشتر به خاطر اینكه حال و هواي من عوض شه . و از فكر و خیال امیرمهدي بیرون بیام . دیگه نمی دونست من هر جا برم و هر کاري بكنم ، فكر امیرمهدي دست از سرم بر نمی داره. مثل همون خرید مانتو ، که هر کدوم رو که بر می داشتم تو ذهنم تجسم می کردم امیرمهدي از این مانتو خوشش میاد یا نه! اوست نشسته در نظر ، من به کجا نظر کنم ؟ ..... اوست گرفته شهر دل ، من به کجا سفر برم! چهارتا مانتو برداشتم و به سمت اتاق پرو رفتم . کنار مامان که جلوي در یكی از اتاق ها منتظر رضوان بود ، ایستادم . مامان نگاهم کرد. مامان – باالخره پسندیدي ؟ من – چندتایی آوردم . ببینم تو تنم خوبه یا نه!... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁶⁰↯↻ مامان سري تكون داد. مامان – خوبه . حداقل تو همین مغازه ي اول از چیزي خوشت اومد . غصه م گرفته بود اگر چیزي نپسندیدي تا کی باید بگردیم تا تو خرید کنی ؟ می خواستی یه چیزي برداري که خنك باشه . تیرماه انقدر گرمه واي به حال مرداد. و با دستش گوشه ي شالش رو حرکت داد تا مثالً یه کم خودش رو باد زده باشه. مانتوها رو باال گرفتم و رو بهش گفتم. من – فكر کنم خنك باشن . سه تاش تا زیر زانوم و یكیش کوتاهه. مامان دستی بهشون کشید و در حال ارزیابیشون گفت. مامان – پارچه هاشون خوبه . به درد ماه رمضون هم می خوره . بلنده ! رضوان اومد بیرون برو بپوش تو تنت ببینم. بعد در حالی که صورتش رو به طرف اتاق پرو می چرخوند آروم گفت. مامان – خدا پدر مادرش رو بیامرزه اونی که باعث شد دست از سر اون مانتوهاي یه وجبیت برداري . مانتو نبودن که ! کالً بیا همه جام رو نگاه کن بودن! از تعبیر مامان خنده م گرفت. مامانم که این رو می گفت پس واي به حال دیگران . عجوبه اي بودم و خودم خبر نداشتم! زیر لب یه صلوات به روح پر فتوح امیرمهدي فرستادم که باعث شد یه مقدار لباسام بلند بشه و جایی براي حرف و حدیث دیگران باقی نمونه. رضوان دونه به دونه مانتوهاش رو پوشید و نشونمون داد . به پیشنهاد مامان سه تا رو انتخاب کرد . منم بعد از پوشیدن مانتوهاي انتخابیم ، هر چهارتا رو خریدم که به قول مامان تا آخراي آبان ماه دست از سرش بردارم و فكر خرید مانتو رو از سرم بیرون کنم. تو خونه هم مانتوها رو یه بار دیگه پوشیدم تا بابا هم ببینه . واي که وقتی نگاه پر از تحسینش رو می دیدم ، لذت می بردم . فقط نفهمیدم از اینكه انقدر مانتوها بهم میومد خوشش اومده بود یا اینكه قد مانتوهام بلند شده بود! شب ، رضوان و مهرداد قرار بود شام برن خونه ي پدر و مادر رضوان . رضوان هم یكی از مانتوهاي تازه ش رو پوشید . یه مانتوي سبز روشن که چسبیده به تنش بود و قدش هم تا باالي زانوش. همون موقع رو کرد به مامان و گفت..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢