منهماناهلگناهمکهشدماهلنماز
منهمانمکهبهدستانتوتعمیرشدم(:♥️!"
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
7.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاامامرضاسلام😭🖐🏼!'
توییسایهسرم..
توییکسبیکسیهام((:
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
7.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لایق وصف تو که من نیستم،
اذن به یک لحظه نگاهم بده..!🤍🌱
#یارضاجانم✨
#استوری
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۳۱۱↯↻
قرار بود صیغه ی محرمیت رو با شروع اذان مغرب يخونن . نیم ساعتی تا اذان مونده بود و عموی رضوان و عموی محبوب امیرمهدی هنوز نیومده بودن . بانجوی یشمی رنگی که خریده بودم ، تنم بود با شلوار از بالا گشاد صدری رنگ , زیر سارافونی و شال همرنگ شلوارم که به لطف رضوان تونسته بودم با هم ست کنم . دست کردم داخل کیفم به امید پیدا کردن چیزی که بتونم خودم رو باهاش باد بزنم . نرگس از روی صندلیش بلند شد و اومد به سمتم و جلوم خم شد و نزدیک صورتم گفت نرگس - اگر گرمته بيا اون طرف پشین زیر باد کولر . ذوق زده گفتم من - قربونت برم ، کجا باد کولر مستقیم می خوره ؟ با دست به جایی نزدیک مامانم اشاره کرد . همراه رضوان بلند شدم و رفتیم روی یکی از صندلی های اون قسمت نشستیم . با اولین برخورد باد کولر به صورت کمی رنگ گرفته به لطف آرایش کمم ، جون گرفتم . " خدا پدرت رو بیامرزه ای " نثار نرگس کردم و خنکای کولر رو به ریه کشیدم . کمی که بهتر شدم با ذوق خیره شدم به نرگس که تو چادر سفیدش به شدت معصوم و مظلوم شده بود ! در حالی که به نرگس خیره بودم ، رضوان رو مخاطب قرار دادم و گفتم . من نمی شه یه جوری صیغه رو بخونن که وسطش عروس بتونه بره گل بچینه و گلاب بیاره ؟ صدای ریز خنده های دیگران باعث شد بفهمم کمی بلند حرف زدم . نگاهی به جمع انداختم که بعضی با شگفتی نگاهم می کردن و بعضی ریز می خندیدن . ولی یه نفر با بقیه فرق داشت , مامان آروم کنار گوشم گفت . مامان – نمی تونی زبون به دهن بگیری دختر ؟ اما حواس من جمع اون یه نفر بود که به زور سعی داشت خنده ش رو کنترل کنه . برای اولین بار امیر مهدی به حرف من خندید ، این دفعه دیگه خنٹی نبود ، ساکت نبود . ناخودآگاه لبخند زدم . رضوان سر آورد کنار گوشم ....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۳۱۲↯↻
رضوان - خونواده ی من تو رو می شناسن ولی دایی نرگس و خونواده ش که نمی دونن تو چه عجوبه ای هستی به مقدار خوددار باش . خیره به امیر مهدی که سر به زیر ، هنوز لبخند داشت ؛ گفتم و من به خدا حواسم نبود دارم بلند حرف می زنم . خیلی بد شد ؟ رضوان - امیدوارم جلو عموشون از این کارا نکنی . حالا این دایی و زن داییه انگار یه جورایی مثل خودمونن وگرنه چنان اخمی بلیت می کردن که خودت مجلس رو ترک کنیم نگاهم رو از امیر مهدی گرفتم و تو جمع چرخوندم . همه انگار حرفی نشنیده باشن دوباره مشغول حرف زدن شده بودن - جواب رضوان رو دادم . من - خیلی هم دلشون بخواد . روحی در اومد . همون زنگ خونه شون رو زدن و خونواده ی عموی رضوان به جمع اضافه شدن . مثل بقیه به احترامشون ایستادم . پدر رضوان معارفه رو به عهده گرفت و خونواده ی درستکار رو با خونواده یا برادرش آشنا کرد . عمو ون عمو و دخترشون با تک تک سلام و احوالپرسی کردن . عموی رضوان که بهم رسید اخمی کرد و جواب سلامم رو زير ألمي دا سرم رو به رضوان نزدیک کردم . من – از عموت متنفرم . رضوان هم آروم جواب داد , رضوان - تقصیر خودته . اون روزا که بهت می گفتم یه مقدار جلوشون خوددار باش فکر این روزا رو می کردم . من - شیطونه می گه برم بهش بگم که صورت دخترش مثل پاچه ی بنز پر از موئه . رضوان سرزنش آمیز گفت . رضوان - مارال ! روزه امی ! من - عموت روزه نیست ؟ رضوان – به جای غیبت کردن صلوات بفرست . هم ثواب می کنی هم روزه ت رو هدر نمی دی . خدا هم جای حق نشسته...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۳۱۳↯↻
من - امیدوارم خدا خوب جوابش رو بده و نشستم سر جام . سعی کردم نگاهم به عموش نیفته که عصبانیتم بیشتر شه , أما گرفته شدن حالم به همین جا ختم نشد و چون چند دقیقه بعد خونواده ی عموی امیرمهدی هم وارد شدن و عامل اعصاب خردی هم همراهشون آورده بودن . با ورودشون ، امیر مهدی مشتاقانه به سمتشون رفت و سلام و احوالپسی گرمی با عموش کرد . عموش هم لبخندی بهش زد و در حالی که دست امیر مهدی تو دستش بود بهش گفت . - انشاالله نفر بعدی شمایی عمو . و امیر مهدی محجوبانه سرش رو زیر انداخت . اما من مسخ ملیکایی بودم که به طور حتم بدون دعوت اومده بود . چون سریع به سمت نرگس و طاهره خانوم رفت و گفت . ملیکا - وای از ذوقم نتونستم نيام ، گفتم تا سادیتون کنارتون باشم ! طاهره خانوم با مهربونی لبخندی زد . طاهره خانوم - خوب کردی مادر . خوش اومدی . اما نرگس لبخند تصنعی امی زد و به " خوش اومدی ملیکا به دنبال عمو و زن عموی امیرمهدی شروع کرد به سلام و احوالپرسی . به ما که نزدیک شد لبخند دوستانه ای زد و بر خلاف لبخندش خیلی رسمی سلام و احوالپرسی کرد . اخم های منم ناخودآگاه تو هم بود . حضورش روی اعصابم سرسره بازی می کرد . همه که روی مبل و صندلی ها جاگیر شدن و دست از تعارف برداشتن ، عموی امیرمهدی خواست که عروس و دوماد برای خطبه ی عقد آماده بشن . طاهره خانوم پارچه ی تا شده ی حریری رو به دست نرگس داد و ترس به سمت من و رضوان اومد . جلومون کمی خم شد و پارچه رو به سمتمون گرفت نرگس - مامان می گن بهتره برای خوش یمنی قند بسابیم رضوان - باشه و فقط قند دارین ؟ سری تکون داد . نرگس - زن داییم آوردن . این پارچه رو هم شما دو نفر روی سرم بگیرین ....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۳۱۴↯↻
به لنگه ابرو بالا انداختم . من - رضوان خواهر شوهرته . من دیگه چیکاره م ! ملیکا جون که هستن نرگس - بلند شو . خواهر شوهر بازی برات در میارها ! آروم گفتم . من - وقتی دختر داییته و ملیکا هستن زشته من بلند شم . نرگس - اونا یه طرف زن داداشمم به طرف . من - حالا کی گفته من زن داداشت می شم ؟ لبخندی زد . نرگس - از این نگاه عصبی حضور مليكا و اون نگاه امیرمهدی که همش به جایی نزدیک تو خیره ست ، معلومه . بلند شو دیر شد ! با حرفش سکوت کردم و همراه رضوان بلند شدم و جلوی چشمای متعجب خونواده ی عموش پارچه ی حریر رو روی سر نرگس و رضا گرفتیم . قبل از اینکه خطبه ی عقد جاری بشه رضوان کمی - و رو به نرگس و رضا گفت . رضوان - این لحظه به لحظه ی مقدسة . دعا یادتون نره . هر دو تکون دادن . ملیکا هم اومد و پشت پارچه رو گرفت و نیم اخمی هم بهم کرد . را می داد اونم از حضور من دل خوشی نداره . عموی امیر مهدی ، خطبه رو خوند و نرگس و رضا سريع بله رو گفتن . اذان تموم نشده نرگس و رضا شدن زن و شوهر شرعی ، همه بهشون تبریک گفتن و براشون آروزی خوشبختی کردن . عموی امیرمهدی بلند دعایی رو خوند و همه پشت سرش امین گفتن ، بعد هم رو به طاهره خاتوم و آقای درستکار کرد . - به امید خدا بعد از یه مدت به محرمیتشون حکم قانونی بدن که مشکلی پیش نیاد ، درسته الان شرعا محرصن ولی وقتی ثبت بشه خیال همه راحت تره . انشا الله بعد از جابه جا شدنتون هم ، آقا امیر مهدی رو سر و سامون بدین...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۳۱۵↯↻
نیم نگاهی به سمت ملیکا انداخت و ادامه داد . - حیقه این جوونا بلاتكليف بمونن . خیلی واضح به ازدواج امیر مهدی و ملیکا اشاره کرد . آقای درستکار با گفتن " به امید خدا ببینیم چی پیش میاد " بحث رو خاتمه داد . امیر مهدی سینی حاوی فنجون های شیر کاکائو رو به همه تعارف کرد تا روزه هاشون رو باز کنن . جلوی ملیکا که گرفت ، ملیکا لبخندی زد و خیلی صمیمی " دستتون درد نکته ای " گفت . و امیر مهدی همونجور که سرش پایین بود خیلی عادی جواب داد " خواهش می کنم " به من که رسید " بفرماییدی " گفت و منم با برداشتن فنجونی به آرومی تشکر کردم . در جوابم گفت . امیر مهدی - نوش جان . قبول باشه . و سریع به سمت نرگس و رضا رفت . و من رو تو بهت نوش جان غليظش گذاشت . دیوونه بودن من به امیر مهدی هم سرایت کرده بود ! بعد از خوردن شیر کاکائو و شیرینی ، همه عزم رفتن کردن و می دونستم که قراره خونواده ی رضا و نرگس برای شام با هم برن رستوران , ما هم بلند شدیم برای خداحافظی که طاهره خانوم با گفتن " شما بمونین کارتون داریم " به مامان ، ما رو از رفتن منصرف کرد . امیر مهدی عموش رو کناری کشید و با هم چند کلمه ای حرف زدن . بعد هم عموش قرأن کوچیکی رو از جیبش بیرون آورد و باز کرد و دوباره با هم کلماتی رو رد و بدل کردن . مطمئن بودم استخاره کرده . مطمئن بودم و تو دلم دعا دعا کردم استخاره ش برای خودمون باشه و خوب اومده باشه . بعد از اینکه اقوام رفتن مهرداد رو به رضا گفت . مهرداد - خوب قبل از شام می خواین چند تا عکس بگیرین ؟ رضا نگاهی پر مهر به نرگس انداخت و اونم با تکون دادن سرش تأیید کرد . نگاه ازشون گرفتم و رو کردم به طاهره خانوم و مامان که داشتن با هم تعارف می کردن . طاهره خانوم – به خدا اگه بذارم برین . مامان – قسم نخورین و اخه حضور ما دلیلی نداره . طاهره خانوم - مگه می شه شما نباشین ؟ مامان - شما به خاطر این عروس و داماد دارین می رین رستوران . ما برای چی بیایم ؟
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۳۱۶ ↯↻
طاهره خانوم – بدون حضور شما خوش نمی گذره . په امشب رو کنار ما بد بگذرونین . ماهان - اختیار دارین این چه حرفیه + طاهره خانوم ، اقای درستکار رو مخاطب قرار داد . طاهره خانوم - حاج آقا ! من خانوم صداقت پیشه رو راضی کردم ، حاج آقاشون با شما ! اقای درستکار با لبخند گفت ، درستکار - ایشون به من نه نمی گن ، درسته ؟ و با این حرف بابا لبخندی زد و گفت . بابا – شما انقدر عزیزین که نمی تونم بهتون نه بگم . درستکار - پس حله . نیم ساعت دیگه همه با هم راهی می شیم . شما هم خیالت راحت جاج خانوم طاهره خانوم لبخندی زد و با گفتن " با اجازه برم چند تا چایی بیارم " راهی آشپزخونه شد . با صدای خنده ی مهرداد دوباره برگشتم به سمت جایی که اونا ایستاده بودن . نرگس نبود و فقط رضا و رضوان و مهرداد تو درگاه بين هال و پذیرایی ایستاده بودن . مهرداد در حال بستن کراوات برای رضا بود . رضا با اعتراض گفت . رضا - حالا این رو نزنه نمی تونم عکس بگیرم ؟ مهرداد - ساکت ، خوشگل می شی . رضا - من بدون کراوات پسندیده شدها ! مهرداد - بذار خانومت چند دقیقه تو رو جنتلمن ببینه . رضا - خانومم من رو همه جوره قبول داره . چه با کراوات چه بی کراوات . دیگه چیزی نشنیدم . انگار یکی به مغزم تلنگر زد . قبول داشتن چه با کراوات چه بی کراوات ؟ پس چرا من از امیر مهدی کراوات زدن خواستم ؟ من کجا سیر می کردم و اینا کجا ؟ ادعای عاشقی من درست بود یا ادعای اینا ؟ من فلسفه ی عشق رو نفهمیده بودم با اونا درک و فهمشون جور دیگه ای بود ؟ حسرت بار آه کشیدم . چقدر نوع نگرش ما فرق داشت ! انگار من تو کره ی دیگه ای زندگی می کردم !...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢