eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به روایتے...........😍 خادم امام رضا ☘ع☘ اهواز\حوزه علمیھ خواهرانــ🔔 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و کانال از حالت اینستایی در اومد😍❤️
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
و کانال از حالت اینستایی در اومد😍❤️
قبلا درش اوردم لف زیاد داشتیم انشالله این دفعه اینطور نباشه😂
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
#مراسم‌شب‌تولد‌حضرت‌رضا(ع)🎊 #مولودے‌خوانے🎙 #مسجد‌ولایت‌اهواز🕌 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـر
واقعا راست میگن اگه حسرت چیزی رو بخوری خدا بهت میده......وقتی این فیلم رو دیدم خیلی حسرت خوردم که چرا نرفتم و....... ولی خدا چند روز بعد کاری کرد که چیزی که میخواستم رو بدست بیارم و تونستم خادم امام رضا رو از نزدیک ببینم و به پرچم حرم مطھر دست بزنمـــ😍 🧠👀 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
مدیر ماروهم یادڪردے؟!😉
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
واقعا راست میگن اگه حسرت چیزی رو بخوری خدا بهت میده......وقتی این فیلم رو دیدم خیلی حسرت خوردم که چر
و در آخر هر کس شرایطی داره و صبر دوای اکثر درد هاست🔑 📌و الان هم ترجیح میدم صبر کنم تا زیارت حرم مطھر نصبم بشه📿 و این عقیدھ من رو اگر صلاح میدونید در ذهنتون نگه دارید🖇 با تشکࢪ مدیر🖐😅
برای تایپ رمان جدید به ادمین نیاز داریم❤️ بهش پی دی اف میدیم هر روز ۱۰ صفحه تایپ کنه😁 هر کی شرایطش رو داره اعلام کنه😘 گل دختر ها واقعا اگه شرایط دارید بیاید پیوی که ما هم مزاحمتون نشیم😁👇 https://eitaa.com/Fatima098
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹🍭 ⃟ ⃟🧜🏻‍♀› °|شآید‌دوست‌ها‌از‌هم‌دور‌بآشن🌸💇🏻‍♀ °|اما‌هیچ‌وقت‌از‌هم‌جدا‌نمیشن🥖🥣 °|چون‌قلب‌هآشون‌به‌هم‌پیوند‌شده🍉☔️ #پ.ن:‌تقدیم‌به‌اون‌‌چہارنفری‌ڪه‌خودشون‌میدونن!👭♥️ 💝 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
نیازمندیه‌همچین‌خلوتی درحرم‌امام‌رضا‌🙂💔!' 🌱! 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۳۱ ↯↻ امیر مهدی - اگر قراره برای اعتقاد آدم ارزش قائل نشن همون بهتر که باهامون حرف نزنن . مگه من و شما با هم اختلاف عقیده نداشتیم ؟ ولى هم صحبت شدیم من - شاید اگه هواپیما سقوط نمی کرد من هیچوقت با کسی مثل تو همصحبت نمی شدم . امیر مهدی – أدم با اطرافیانش بنا بر شرایط هم صحبت می شه و تو بیشتر مواقع کاری به عقاید طرف مقابل نداره . من تو محیط کارم ناچارم از صبح تا عصر با افرادی حرف بزنم که هیچ نقطه ی مشترکی باهاشون ندارم سری تکون دادم ، من - حرفات درسته . ولی من نمی تونم به کسی که این چیزها رو قبول نداره بفهمونم که داره اشتباه می کنه go to کمی به سمتم چرخید . امیر مهدی - کسی که از عادی ترین اجتماعی بودن اطلاعی نداره و نمی خواد اطلاع پیدا کنه ، همصحبت خوبی نیست . من - به آدم عزت نفس می دی . دوباره طرز نشستنش رو مثل قبل کرد امیر مهدی - آدما ارزششون خیلی بالاست و نباید به بهای اندک این ارزش ها رو نا دیده بگیرن . نفس عمیقی کشید . امیر مهدی - برسیم به بحث خودمون ، به خصوص رفت و آمد با خونواده ها . ببینین به صله ی رحم خیلی سفارش شده و من به هیچ عنوان قطع ارتباط با خونواده ها رو قبول ندارم . ولی می شه رفت و آمد به خونه ای که صاحب خونه ش تمایل چندانی به دیدنمون نداره رو کم کرد . فقط برای احترام و سله ی رحم سالی یکی دوبار به دیدنشون رفت و در طول سال هم با تلفن جویای حالشون بود و فکر می کنم این بهترین و منطقی ترین راه ممکنه باشه . کمی به سمتش خم شدم . من - تو هم در مورد خونواده ی این کار رو می کنی ؟ .. כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۳۲ ↯↻ امیر مهدی - برام سخته ولی باید این کار رو بکنم . گاهی اوقات برای حفظ بنیان خونواده و آرامشش باید روی خیلی چیزها با گذاشت . قرار نیست قطع ارتباط کنیم که قطع صله ی رحم برکت رو از زندگی آدم می بره . قراره رفت و آمد ها حساب شده باشه . که به آرامش ما از بین بره و نه آرامش اقوام . من - من قبول دارم . ولی تو واقعا می تونی همچین کاری بکنی ؟ می خواست چیزی بگه که زنگ گوشیم مانع شد . اشاره کرد . امیر مهدی - جواب بدین . و من دست بردم داخل کیفم و گوشی رو بیرون آوردم . اسم پویا روی صفحه بهم دهن کجی می کرد . چرا اسم این نامرد رو از تو گوشیم پاک نکرده بودم ؟ نمی خواستم جوابش رو بدم . ولی با فکر به اینکه شاید بتونم از زیر زبونش بکشم که کجاست و به بابا بگم : می شه با یه گوشمالی حسابی حالش رو گرفت . " با اجازه " اي به امیر مهدی گفتم و بلند شدم و بعد از دو سه قدم فاصله گرفتن : گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و به نفس شروع کردم به حرف زدن . من چی شده زنگ زدی به من ؟ مگه نمی خواستی بکشیم ؟ چی شد ؟ عرضه ش رو نداشتی ؟ برای همین در رفت ؟ در رفتی چون حتی عرضه نداری پای کاری که می خواستی انجام بدی وایسی ؟ ادعای عاشقیت همین قدر بود ؟ اینکه با به جواب نه شنیدن قصد جونم رو بکنی ؟ پرید وسط حرفم پویا - صبر كن صبر کن - تند نرو مارال خانوم , اون کار رو کردم تا بدونی هر کاری ازم ساخته است و بهت به فرصت دوباره دادم . اینکه بفهمی نمی ذارم زن اون حاج آقای بو گندو شي ! معلوم نیست چه وردی بهت خونده که اینجوری عہد و عبیدش شدی ! دارم اخطار آخر رو می کنم بهت و همین امشب همه چی رو بهم بزن ، من می خوامت . من - آخه بدبخت . تو حتی عاشقی درست و حسابی هم بلد نیستی ، دلم رو به چیت خوش کنم ؟ همین حاج آقا همچین من رو غرق کرده تو محبتش و چنان عشقی بهم می دهد که حاضر نیستم یه موی گنديده ش رو با صدتایی مثل تو عوض کنم .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۳۳ ↯↻ پویا - ببین من هر کاری از دستم بر میاد و می تونم به شیی مثل امشب که با نامزد املت زیر درخت ، روی نیمکت و جلوی حوض نشستی بیام و بی حیثیتت کنم . اونوقت دیگه مال منی . از زور عصبانیت نفس نفس زدم . بی اختیار شروع کردم به راه رفتن . بی همه چیز آبروم رو نشونه گرفته بود . چه جوری روش می شد این حرف رو بزنه , کجا بود که داشت ما رو دید می زد و می دونست ما داریم چیکار می کنیم ! احساس خفگی می کردم و دست بردم و دو طرف شالم رو آزاد کردم و پایین انداختم . من - ما رو تعقیب می کنی عوضي ؟ چشم چرخوندم تا پیداش کنم . صدای گوش خراش خنده ش ، سوهان رو خم شد . پویا - نگرد دنبالم که پیدام نمی کنی ! انقدر خر نیستم که بیاد جلو چشمت وایسم تا باباجونت رو بفرستی سراغم . بابا جونت ترسیده ؟ بهش بگو تازه کار من می خواد شروع شده . نه مثل اینکه واقعا دنبالمون اومده بود و می دونست با خونواده هامون هستیم خرسی دست بردم داخل موهام و انگشتام رو مشت کردم . من - تو غلط می کنی نزدیک من بشی . ازت شکایت می کنم . پویا - حتما این کار رو بکن . البته مطمئن باش قبلش من تموم آبرو و حیثیتت رو به باد می دم , من - تا بخواد دستت به من برسه ، من زنش شدم , تو هم هیچ غلطی نمی تونی بکنی . اون موقع دستت به من بخوره حكمته سنگساره . می فهمی سنگسار . پویا - مطمئن باش راهی پیدا می کنم که اون ریشوی امل تف بندازه تو صورتت . قسم می خورم که اگر زنش بشی این کار رو می کنم . کاش تواناییش رو داشتم تا پیداش کنم و آنقدر بزنمش تا عصبانیتم فرو کش کنه . عصبانیت که چه عرض کنم ، تمام وجودم رو به لرزش انداخته بود . من - هیچ غلطی نمی تونی بکنی ، تو که عرضه نداری بمونی و کاری که می خواستی انجام بدی رو به گردن بگیری ، پای قانون که وسط بیاد خودتو خیس می کنی . پس حرف مفت نزن و قطع کردم و گنجایش ادامه دادن ؛ نداشتم و خیره بودم به گوشی تو دستم و سعی داشتم با نفس های عمیق پیاپی ، کمی آروم بشم -.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۳۴ ↯↻ ببخشید , ساعت چنده ؟ با ترس همسر بلند کردم . فکر کردم پویاست . ولی دوتا پسر جوون غریبه جلوم بودن . پیرهن مردونه های آستین کوتاهی به تن داشتن که یقه ش رو تا وسطای سینه باز گذاشته بودن . لبخند رو لباشون همراه با نگاه خاصشون خیلی تو چشم بود و برای یه لحظه دست بردم سمت شالم که از حجابم مطمئن بشم که . به لحظه دنیا برام ایستاد . شالم کامل باز بود و کل گردنم پیدا . و موهای بیرون ریخته از شاليم . و امیر مهدی که کمی اون طرف تر روی نیمکت نشسته بود . یعنی قرار بود دوباره تکرار بشه اتفاق توی پاساژ ؟ هنوز یک ماه هم از اون شب نگذشته بود ! قرار بود دوباره ازم ایراد بگیره ؟ دوباره اخم کنه ؟ دوباره بگه که وارد بحث با هر کسی نشه ؟ بحث با هر کسی ؟ هو بحث به ده این بار صد در صد اشتباه از من بود ، من که می دونستیم اخلاق امیر مهدی چه جوریه ؟ من که گفتم می تونم تحمل کنم این شال روی سرم رو ! من که می خواستم زنش باشم ، همراهش باشم ! از ترس رو به رو شدن با اخمش ، نگاهم رو کنترل کردم گه طرفش کشیده نشه . شاید هم مثل دفعه ی قبل می اومد پشت سرم باید چیکار می کردم که اتفاق قبل تکرار نشه ؟ تکرار اتفاق قبل یعنی به هم ریختن همه چی . یعنی ایجاد فاصله ی بیشتر بینمون . باید درستش می کردم و هر جور که بشه . سریع موهام رو داخل سال پنهون کردم و حین به زیر انداختن نگاهم به دو طرف شالم رو با دست زیر چونه م * محکم کردم . دستپاچه جواب دادم . من - شارژ گوشیم تموم شده و از همسرم بپرسین . و با دست به سمت جایی که امیر مهدی نشسته بود اشاره کردم . هر دو پسر به طرف امیر مهدی برگشتن و به سمتش رفتن . و مهم... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۳۵↯↻ آروم آروم نگاهم رو بالا بردم و دوختم به صرد متعصب دوست داشتنیم . اخم داشت . زياد ................ به حدی که ته دلم خالی شد ، نه ! من طاقت اخم و تشوش رو نداشتم ! زیر لب زمزمه کردم . من - خدایا به دادم برسه با رفتن پسرا ، با قدم های نا مطمئن به سمتش رفتم . باید براش توضیح می دادم که انقدر اعصابم خرد شده که حواسم نبوده وضع ظاهريم چطوریه ! باید براش می گفتم . کنارش نشستم . نگاهش به رو به رو بود و هنوز اخم داشت . نفس هاش تند بود و حس عصبانی بودن رو به أدم القا می کرد . با هول گفتم . من - امیر مهدی من اصلا ۔ بدون اینکه به طرفم برگرده دستش رو ب و ادامه دادن گرفت طرفم . امیر مهدی - الان نه . بلند شد و شروع کرد قدم زدن . ازم دور شد . می فهمیدم کلافه بست . می فهمیدم عصبيه . فهمیدم بازم اعتقاداتش بهش اجازه نمی ده به راحتی از کنار این موضوع بگذره . اما نمی دونم چرا حس کردم رفت که عصبانیتش رو . سرم خالی تکنه . که چیزی نگه که ناراحت بشم . که نشکنم . که خودش رو کنترل کنه . که بینمون دعوا و کدورتی پیش نیاد رفت که آروم بشه . که با خودش خلوت کنه و خشمش رو کنترل . شاید رفت تا محبوب من باقی بمونه . که به خصلت های خوبش این کارش رو هم اضافه کنم , که یادم باشه اگر از دستش بدم : ضرر کردم . ضرری که جبران شدنی نیست . رفت که باور کنم اگر می خوامش ، با این همه خوبی ، باید حواسم به خواسته هاش باشه , که اگر چادر سرم نمی کنم حداقل حواسم به شال روی سرم باشه که نگاه کسی به سمت کشیده نشه رفت که با خودم بگم " وقتی اومد بهش می گم موضوع پویا رو و به من... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۳۶↯↻ وقتی برگشت و وقتی با قدم های اهسته به طرفم اومد ، دیگه نه اخم داشت و نه عصبی بود . عادی بود و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده . اروم نشست کنارم و خیلی عادی تر گفت . امیر مهدی - خب داشتیم درباره ی چی حرف می زدیم ؟ می خواست با سکوت درباره ی موضوع به وجود اومده به کجا برسه ؟ سکوت دوای درد من نبود . باید می گفته برای همین با هر سختی آی بود دهن باز کردم من – باید به چیزی رو توضیح بدم ! امیر مهدی - بعد راجع بهش حرف می زنیم . این دفعه من دستم رو به علامت ادامه ندادن جلوش گرفتم . من - نه . باید بگم . مهمه . خیلی مهمه . ممکنه بعدش نیاز باشه به جای حرف زدن ، برای ادامه ی این فرصت فکر کنی . باید زودتر می گفتم . تکیه داد به پشتی نیمکت و نشون داد اماده می شنیدنه . کاش همه چیز رو دور تند قرار می گرفت و می تونستم با سرعت نور از پویا حرف بزنم تا زودتر راحت شم . تا زودتر بقنمم عکس العمل امیر مهدی چیه . تا اون ترس نشسته تو تنم عیل رفتن پیدا کنه . می گن ترس برادر مرگه و واقعا راست گفتن . چون ترس از دست دادن امیرمهدی ، خود خود مرگ بود . و من داشتم با تک تک سلولای بدنم تجربه ش می کردم و وقتی می دونستم احساسمون دو طرفه است ، وقتی محبت عاشقانه ش رو تجربه کرده بودم ، نداشتنش مساوی می شد با مرگ . نفس عمیقی کشیدم . من - قبل از سقوط هواپیما قرار بود با پویا ازدواج کنم . البته هنوز بهش بله نگفته بودم ولی انقدر رابطه مون صمیمی بود که مطمئن باشه ته ته اون رابطه ختم می شه به ازدواج . بعد از خواستگاریش با صلاحدید بابام برای آشنایی بیشتر با هم رفت و آمد داشتیم و از اول تو یه مهموني باهاش آشنا شدم و بیشتر رفت و آمد مون هم شد رفتن به همون مهمونیا ، بی حجاب به با لباسای دهه چقدر سخت بود اعتراف به چیزهایی که می دونستم امیر مهدی به شدت باهاش مخالفه و اگر زمین و آسمون هم یکی بشه از اعتقادش بر نمی گرده . سخت بود گفتن از اینکه پويا من رو با چه لباس هایی دیده ... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۳۷ ↯↻ حس می کردم دستی دور گردنم قرار گرفته و دائم بهش فشار میاره تا نفسم بند بیاد . " لعنت " به پویا فرستادم . بدترین قسمت ماجرای ما گفتن همین رابطه بود . نفس عمیقی کشیدم . من – دستمیم گرفته و نه به بار . چند بار . ولی باور کن همیشه فکر می کردم قراره زنش بشم و همین باعث می شد رابطه مون اینجوری پیش بره . می خواستم بعد از برگشتن از مسافرت بهش بله بگم و رسما نامزد شیم و بریم دنبال کارای عروسیمون . ولی اون سقوط و دیدن تو همه چی رو به هم ریخت . گره ای بین ابروهاش افتاده بود . گره ای که بند دلم رو پاره می کرد . چشمام رو بستم و سعی کردم با تموم صداقتم بگم که به خاطر حرفاش زندگیم عوض شد . من نمی دونم چی شد ؟ اولش فقط می خواستم اذیتت کنم اما حرفات زیر و روم کرد . به دلم نشستین . هم تو و هم حرفات . معلق شدم بین چیزی که بودم و چیزی که می شنیدم . اثر خودت رو گذاشتی . طوری که وقتی برگشتم دیگه تمرکز نداشتم . دیگه نمی دونستم باید به راه قبلم ادامه بدم یا خدایی که تو می گفتی رو وارد زندگیم کنم . چشم باز کردم . کاش أخماش رو باز می کرد . اونا می داد تو ذهنش ، هیچ چیز خوبی جریان نداره ناچارا ادامه دادم . من - به قول خودت شاید حکمت خدا بود و چون با اون عدم تمرکزم اختیار از پویا فاصله گرفتم و می خواستم به فکر و راهم سمت و سو بدم ، بعد تصمیم بگیرم که می تونم با پويا ادامه بدم یا نه ؛ که نتونست کوچکترین فاصله رو تحمل کنه و از همون اول شروع کرد بد خلقی . یه هفته هم نگذشت که یه دختر دیگه رو هم وارد زندگیش کرد و می گفت فقط باهاش دوسته چون من تو مهمونيا همراهیش نمی کنم یکی رو جایگزین کرده و نمی دونم از قصد بود یا ذاتش همین بود که سریع دل بده ؛ هر چی بود من نتونستم با این کارش کنار بیام . دعوامون شد , نه یه بار که چند بار و هر دفعه هم تهدید کرد . چرخیدم به سمتش . من - اون ماشینی که اون شب می خواست بزنه بهم پویا بود و می خواست زهر چشم بگیره به قول خودش . الأنم باز اون بود که زنگ زد . بازم تهدید کرد . همه جا داره تعقیبمون می کنه . می که نمی ذاره اب خوش .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۳۸↯↻ گلومون پایین بره . انقدر حرفاش عصبیم کرد که نفهمیدم کی شالم رو باز کردم و کمی موهام ریخت تو صورتم و اخمش بیشتر شده بود و داشت به جلوی پاش نگاه می کرد و سکوتش رو دوست نداشتم . ترجیح می دادم سرم داد بزنه . بگه من به دردش نمی خورم . بگه من لياقتش رو ندارم اما سکوت نکنه . گاهی وقتا سکوت چقدر بد و غیر قابل تحمل می شه . چقدر دلت می خواد یه چیزی به اجبار هم که شده این سکوت رو بشکته . هر سکوت رو می شه به چند هزار حرف تعبیر کرد . و من مونده بودم سکوت امیرمهدی رو به چی تعبیر کنم ! چشمم خشک شد به صورتش و احمش . ولی تغییری نکرد . چشمم خشک شد به نفس های پر حرصش ، ولی قطع نشد چشمم خشک شد به انگشت های مشت شده ش و باز نشد ، چشمم خشک شد به تکون های باش که ، ساکن نشد . به چه مانند کنم حال پریشان تو را ؟ باز هم ولوله ای تو دلم به راه افتاد ، چه جوری من رو خودش می روند ؟ با داد ؟ با فریاد ؟ من رو می شکست و بعد از زندگیش پرت می کرد بیرون ؟ مطمئنا دیگه من رو نمی خواست ! مگه می شد مردی مثل امیر مهدی به این راحتی از این موضوع بگذره ؟ مگه می شد بی خیالش شد ؟ وقتی خودم با گفتنش مشکل داشتم پس باید بهش حق می دادم که با شنیدنش مشکل پیدا کنه . باید از اول می گفتم و نه وقتی که داشتیم همه ی موانع رو هموار می کردیم ! نه زمانی که فکر می کردیم تا یکی شدنمون راهی نمونده . نه موقعی که هر دو داشتیم یک دل می شدیم . من به خودم ، به امیر مهدی ، به خوشبختیمون ؛ ظلم کردم با دیر گفتنم . با حس تکون خوردنش برگشتم به سمتش . دست هاش رو روی صورتش گذاشته و چند بار بالا و پایین کرد . و آروم گفت . امیر مهدی - نچ . لعنت خدا بر دل سیاه شیطون . شیطون داشت با ذهنش چیکار می کرد که اینجور از ته دل بهش لعنت فرستاد ؟ بلند شد ایستاد .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۳۹ ↯↻ امیر مهدی - بلند شین کمی قدم بزنیم مات نگاهش کردم و نگاهش به رو به روش بود , باور نمی کردم بعد از شنیدن اون حرفا حاضر باشه حتی باهام حرف بزنه چه برسه به قدم زدن و مردد مونده بودم بين رفتن و نرفتن و پاهام یارای همراهیش رو نداشت . می ترسیدم بخواد حرفی بزنه که بدجور خرد بشم برگشت به سمتم . امیر مهدی - بلند شین من - نمی تونم امیرمهدی - باید حرف بزنیم . انقدرا حالم خوش نیست که بتونم نشسته حرف بزنم . من - نمیام . هر چی می خوای بگی نشنیده قبول دارم و می خوای تمومش کنی این رابطه رو هم قبول دارم . عصبی شدم امیر مهدی - اگه منم بخوام مثل شما سریع قضاوت کنم و حکم بدم که فاتحه ی همه چی رو باید بخونیم . بلند شین , همونجور که پای اشتباهتون وایسادین پای قول و قرارمون هم وایسین . الان همه ی دنیا رو هم به هم بریزیم نه چیزی عوض می شه و نه گذشته پاک می شه . اخمش بیشتر شد . امیر مهدی - من نمی فهمم چرا هر مسئله ای پیش میاد شما سریع جا می زنین ؟ یعنی فردا تو زندگیمون سی خواین اینجوری باشین ؟ با هر اتفاق و سختی بگین دیگه نمی تونیم با هم ادامه بدیم ؟ زن باید قوی باشه ، باید پشت مرد باشه . اگر قرار باشه هر دقیقه جا بزنین من با چه اطمینانی می تونه گره های زندگیمون رو باز کنم ؟ بلند شدم ایستادم . من - خب .. من باید زودتر حرف می زدم . زودتر می گفتم به این چیزا با اعتقادات تو جور در نمیاد . امیر مهدی - چرا فکر می کنین به این چیزا فکر نکردم ؟ آدمی نیستم که بدون فکر پا جلو بذارم . اون شبم گفتيم ، می خوام با عقل جلو برم . پس مطمئن باشین فکر این چیزا رو کرده بودم . من - تو که از چیزی خبر نداشتی ! نفس عمیقی کشید .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۳۴۰ ↯↻ امیر مهدی - مگه حجاب شما و طرز لباس پوشیدنتون به این آقایی که گفتین ربط داشته ؟ مگه مهمونیاتون مختلط نبوده ؟ مگه هر جور دلتون می خواسته لباس نمی پوشیدین ؟ مگه با نامحرم راحت برخورد نمی کردین ؟ ناباور نگاش می کردم و از قبل به این چیزا فکر کرده بود ؟ امیر مهدی - چرا فکر می کنین به این مسائل فکر نکرده اومدم جلو ؟ همون اوایل که قلبم مهرتون رو تو خودش جا داد ، بارها به خودم گفتم این چیزا رو ، به خصوص اون شبی که با چشم خودم دیدم دست دادنتون با پسر خاله تون رو . ولی هربار چیزای دیگه هم می دیدم ، مثل حجابتون ، که لحظه به لحظه بهتر از قبل می شد . نماز خوندنتون . روزه گرفتنتون ، دعا کردنتون ، مثل کودک نوپا ، قدم به قدم پیشرفتتون رو دیدم . پس سعی کردم راهنمای خوبی باشم به ایته سر راهتون مانع بذارم و بگم این بچه راه نمی افتد . هیچوقت بچه ای رو به صرف اینکه بلد نیست راه بره دعوا نمی کنن یا اگر زمین خورد طردش نمی کنند . در مقابلش صبر می کنن و آروم آروم باهاش پیش می رن تا دیگه نیازی به کمک نداشته باشه . اروم پلک رو هم گذاشت . امیر مهدی - من خدا نیستم که به خاطر گذشته بازخواستون کنم . چشماش رو باز کرد . امیر مهدی - وقتی خدا می دونه چه کارهایی کردین و باز هم با این اشتياق شما رو به طرف خودش می کشونه ، من چیکاره م که به این بنده ای که خدا مشتاقشه پشت کنم ؟ هر روز باید صبار خدا رو شکر کنم که مهر بنده ای که دوسش داره رو انداخته تو دلم . و به قدری ریشه اش رو تو دلم محکم کرده که با هر باد نا مواقق ، کوچکترین تکونی نخوره . شروع کرد آروم قدم بر داشتن امیر مهدی - به جای اینکه بذارین شیطون از رحمت خوا مایوستون کنه ، مطمئن تر به خدا اعتماد کنین و محکم تر از قبل باشین و جایگاه شما با شنیدن چندباره ی این چیزا نه پیش خدا و به پیش بنده ش ، تغییر نمی کنه . آروم قدم برداشتم و پشت سرش راه افتادم . امیر مهدی - به شیطونی هم که می خواد با یادآوری این چیزا ، نذاره به پیوند مقدس شکل بگیره باید لعنت فرستاد . ... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢