بـرنــدهـ کــسی نــیسـ جــ😍ـــــز
جـــــــــــز🎊
✨🎬جـــــــــــــــز✨😚
💞 جــز
🦋 جـــــــز
✨جــــــــــــــز
🐣 جــــــــــــــــز
🎭جــــــــــــــز
🎁جـــــــــــز
🌸جــــــــــــز
💎جـــــــــــــز
🎬جــــــــــــــــز
✨ جـــــــــــــــــــز
❤جــــــــــــــــز
🔗جــــــــــــــز
🌻 جــــــــــــــــــز
🕸جـــــــــــــــــــز
🍄 جـــــــــــــــــز
سارا جونمـــــــ 😍🌻🎈
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
رضایت😍
̲پ̲ای̲̲ان̲ چ̲̲ال̲ش̲😇
̲ام̲ی̲د̲̲و̲ار̲م̲ ل̲ذ̲ت ̲بر̲د̲ه̲ ̲ب̲اش̲̲ی̲ن̲😗❣
ل̲ف̲ ن̲د̲ی̲ن̲ ع̲ز̲ی̲ز̲̲ان̲💟
̲ب̲از̲م̲ چ̲̲ال̲ش̲ د̲̲ار̲ی̲م̲ ̲ب̲ا ج̲̲ا̲ی̲ز̲ه̲ ه̲̲ا̲ی̲ ن̲̲ا̲ب💝
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۳۵۱↯↻
وقتی خالق انقدر خوب بود ، چرا من بنده ی بدی باشم ؟ چرا وقتی اون به حفم گوش می کرد من به حرفاش بی توجه باشم ؟ پس اولین قدم رو برداشتم برای خدایی که بهم لطف بیش از حد داشت . شب آخر احيا ، تصمیم گرفتم در مورد پوشش و حجابم به تجدید نظر کلی داشته باشم . سخت بود ولی غیر ممکن نبود . می دونستم که بالاخره یه روز عادت می کنم . بعد از خروج از مسجد ، وقتی داشتیم تا مکان پارک ماشین پیاده می رفتیم ؛ خودم رو به امیر مهدی رسوندم و باهاش هم قدم ششم - با طمأنینه قدم بر می داشت . حس کردم تو فکره . اول نمی خواستم خلوتش رو به هم بزنم و به خصوص که چشمای قرمزش نشون می داد شب پر سوزی داشته و حسابی با خدا خلوت کرده . اما بهترین فرصت برای طرح سوالم بود . برای همین آروم گفتم من - فلسفه ی حجاب جيه ؟ نگاهش به سمتم چرخید و جایی نزدیک صورتم و امیر مهدی - خودتون چی فکر می کنین ؟ من - خب .. چیزی که می دونم اینه که باید خودمون رو جلو نامحرم بپوشونیم . امیر مهدی - جراش رو می دونین ؟ من عميق نه . امیر مهدی - بیبینین ، خدا وقتی می گه مرد می تونه به طور همزمان چهار تا زن داشته باشه یعنی مرد رو طوری آفریده که می تونه در آن واحد عاشق چهار تا زن باشه . یعنی قلیش به راحتی تکون می خوره . یعنی زود عاشق می شه . مثل زن نیست که فقط عشق به مرد رو تو قلبش نگه داره . نفس عمیقی کشید . امیر مهدی - این طبیعت مرده . از طرفی زن لوند و زیباست . خدا زن رو این طور آفريده ، بعضی آدما ، زود درگیر عشق می شن و کنترل کمتری روی احساسشون دارن ، بعضی هم به گفته ی خود خدا قلباشون مريضه این جور آدما می شن آفت زندگی زن . چون به کوچکترین بهونه ای امنیت و آرامش رو از زن می گیرن ، خدا می گه اگه زن خودش رو بپوشونه دیگه جایی برای فرصت طلبی این آدما باقی نمی مونه ، به خصوص اینکه این آدما به زنی که در عقد مرد دیگه ای هست هم رحم نمی کنن
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۳۵۲ ↯↻
لبخندی زدم من در مقابل خدایی که انقدر هوام رو داره و تو رو بهم داده ، این کمترین کاریه که می تونیم انجام بدم . امیر مهدی - من بیشتر بهش مديونم ، چون داشتن شما بیش از لیاقت منه . چقدر دلم می خواست برم تو آغوشش . من رو چقدر بزرگ می دید که فکر می کرد بیش از لیاقتشم ؟ یعنی من این همه بودم ؟ بهش نزدیک تر شدم . من - کاش زودتر محرم شیم ، تحمل این دوری رو ندارم . امیر مهدی - صبر و منم داره تموم می شه . گاهی می ترسم از خوشحالی حرفاتون ، کاری انجام بدم که نباید . نفس عمیقی کشید . امیر مهدی - همینجور که این ه و گذشت ، هفته ی دیگه هم سریع می گذره . راستی درس بچه ها به کجا کشید ؟ بحث رو عوض کرد . البته حق داشت و با اون احساسی منم اطمینان نداشتم که به بی راهه نریم , از یادآوری اون بچه ها ، لبخندی زدم . من - بچه های باهوشی هست . هر چی می گم سریع یاد می گیرن سری تکون داد . امیر مهدی - می دونم . حیف که مشکلات زندگی بهشون اجازه نمی ده مثل بچه های دیگه درس بخونن من - نگران نباش . امسال از اول مهر باهاشون کار می کنم تا نمره ی قبولی رو بگیرن . امیر مهدی - می دونم که بهترین معلم رو براشون پیدا کردم . خندیدم و من - منو می دونم داری زیادی ازم تعریف می کنی . تموم تلاشم رو می کنم که پایه ی ریاضیشون قوی بشه . امیر مهدی - ممنونم . از اینکه آنقدر پا به پام میاین . چشمام رو بستم . چقدر شکر خدا رو به جا می آوردم کافی بود برای داشتن امیر مهدی ؟ زیاد تر از ظرفیتم ، خوب بود
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۳۵۳↯↻
لبخندی زدم من در مقابل خدایی که انقدر هوام رو داره و تو رو بهم داده ، این کمترین کاریه که می تونیم انجام بدم . امیر مهدی - من بیشتر بهش مديونم ، چون داشتن شما بیش از لیاقت منه . چقدر دلم می خواست برم تو آغوشش . من رو چقدر بزرگ می دید که فکر می کرد بیش از لیاقتشم ؟ یعنی من این همه بودم ؟ بهش نزدیک تر شدم . من - کاش زودتر محرم شیم ، تحمل این دوری رو ندارم . امیر مهدی - صبر و منم داره تموم می شه . گاهی می ترسم از خوشحالی حرفاتون ، کاری انجام بدم که نباید . نفس عمیقی کشید . امیر مهدی - همینجور که این ه و گذشت ، هفته ی دیگه هم سریع می گذره . راستی درس بچه ها به کجا کشید ؟ بحث رو عوض کرد . البته حق داشت و با اون احساسی منم اطمینان نداشتم که به بی راهه نریم , از یادآوری اون بچه ها ، لبخندی زدم . من - بچه های باهوشی هست . هر چی می گم سریع یاد می گیرن سری تکون داد . امیر مهدی - می دونم . حیف که مشکلات زندگی بهشون اجازه نمی ده مثل بچه های دیگه درس بخونن من - نگران نباش . امسال از اول مهر باهاشون کار می کنم تا نمره ی قبولی رو بگیرن . امیر مهدی - می دونم که بهترین معلم رو براشون پیدا کردم . خندیدم و من - منو می دونم داری زیادی ازم تعریف می کنی . تموم تلاشم رو می کنم که پایه ی ریاضیشون قوی بشه . امیر مهدی - ممنونم . از اینکه آنقدر پا به پام میاین . چشمام رو بستم . چقدر شکر خدا رو به جا می آوردم کافی بود برای داشتن امیر مهدی ؟ زیاد تر از ظرفیتم ، خوب بود
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۳۵۴ ↯↻
اون شب خوبی بود . به خصوص که مامان نتونست مثل دو شب قبل ، تعارف طاهره خانوم برای خوردن سحری در کنارشون رو رد کنه . موقع سحری خوردن هم انقدر امیرمهدی هوام رو داشت و پشت سر هم ظرف ماست و سالاد و کفگیر برنج به دستم داد که مامان و طاهره خانوم نتونستن لبخند اشون رو پنهون کنن . و هر لقمه رو با خنده خوردن . شب خوبی بود . ولی کی می دونست خدا چه امتحان بزرگی رو براتون در نظر گرفته ؟ می گن آدم از فرداش خبر نداره ! راست گفتن . من و امیر مهدی هم از چند روز بعدمون خبر نداشتیم . و فقط منتظر بودیم روزها زودتر بگذره و لحظه می محرمیتمون برسه . به درخواست امیر مهدی ، روز بعد بابا از پویا شکایت کرد . نفهمیدم کی به بایا زنگ زده بود و چی گفته بود ؛ که بابا خیلی مصمم رفت از پویا شکایت کرد . فکر می کردیم اینجوری ازش زهر چشم می گیریم ، و دیگه کاری به کار مون نداره . در حالی که . 45 46 مثل سه چهار روز قبل ، باز هم راس ساعت ده صبح گوشیم زنگ خورد . خودش . انگار اون چند روز ، عدد ده ساعت دیواری جاش رو با اسم امیر مهدی عوض کرده بود . رضوان با دیدن خنده م که با زنگ گوشی مقارن شده بود ؛ با خنده گفت . رضوان - خوبه محرم نیستین ، وگرنه نمی شد کنترلتون کرد ! مامان – این دختر من غير قابل کنترله . وگرنه که اون بنده ی خدا خیلی رعایت می کنه ! با خوشحالی به سمت گوشیم پرواز کردم و حرفای رضوان و مامان رو بی جواب گذاشتم . جواب دادم - من - جاتی ؟ امیر مهدی - سلام , هنوز محرم نشيديما ! انقدر کلماتش رو با آرامش به زبون آورد که اون اخطار محرم نشدن بابت جانم گفتنم هم حال خوشم رو تغییر نداد . صادقانه گفتم . من وقتی اسمت . يافته رو گوشیم ، زبونم به گفتن حرف دیگه ای نمی چرخه .
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢