‹🔗›
مـیدونۍچـرامـهـدۍظهورنڪردههنوز/؟
چـونمـنوشمـاۍبچہمسݪمونبـرامهدۍ
یـارنشـدیم،بلڪہممڪنہ،بـاعثعقب
افتـادنظهورهمشـدهبـاشیم💔
بیـاییدتاجایۍڪہمیتونیم🖐🏼
گنـاهنڪنیم،بہخاطـرمهدۍ♥️
#یڪمبہخودمونبیـاییم
|| @dogtaranbehsti
📙⃝🧡
محبټڪن ...🍇
تاامامزمانبھټمحبټڪنہ !🥰
توفڪࢪمیڪنےفقطدعاۍندبہبایدبخونی تاآقانگاټڪنہ ؟!🤨
فڪرمیڪنیبایدحسینیہبࢪیحتما ؟!🤨
نہ...🙂❌
خیݪیاز منو شماحسینیمون🕌
مادرمونہ،پدرمونہ،فقیرطایفمونہ👩🏻🦳👴🏻
قوممونہ،غریبهمسایمونہ ...🏘
#اینجوریاست☺️
『
|| @dogtaranbehsti
🦋⃟♥️
عالمبہعشقروےتوبیدارمیشود
هرروزعاشقانتوبسیارمیشود
وقٺےسلاممیدهمٺدرنگاهمن
تصویرڪربلاےتوتڪرارمیشود..
💔|↫ #اݪسلامعلیڪیااباعبدالله
🗓۸روزتامحـرم
|| @dogtaranbehsti
#دسر_شعیریه 😋😋😋
نصف لیوان شعیریه خرد شده رو با یه قاشق کره و بادام وگردو تفت میدیم بعد بهش دو لیوان شیر اضافه کرده وقتی شعیریه تو شیر نرم شد و کمی غلیظ یه قاشق نشاسته رو با کمی گلاب قاطی کرده به مواد اضافه میکنیم وبعد کمی شکر یا شیر عسل میریزیم و آخر نصف پاکت خامه صبحانه همه که خوب مخلوط شد از رو حرارت بر میذاریم میذاریم یکم خنک بشه بعد در ظرف میریزیم ودر یخچال میذاریم . دوستان شعیریه رشته هایه تردونازک به رنگ قهوه ای هستش که لوازم قنادیا دارن.
ببین و ایده بگیر 😍
|| @dogtaranbehsti
🌸 🌸 #کتلت_برنجی
.من از روز قبلش برنج تو یخچال داشتم شما میتونید ۲پیمانه برنج رو با اب و کمی نمک بذارید تا شفته شه.بهش فلفل آویشن کمی زردچوبه و ی فنجون پنیر پیتزا بزنید و تا داغه هم بزنید تا پنیر باهاش مخلوط شه.برای مواد میانی ی پیاز تفت دادم بهش گوشت چرخ کرده و کمی کالباس خرد شده اضافه کردم و تفت دادم فلفل دلمه و ذرت هم زدم. زردچوبه فلفل اویشن پاپریکا نمک زدم ی ق رب با ی ق سس کچاپ هم زدم و زیرشو خاموش کردم.ی کاسه آب کنار دستم گذاشتم ب اندازه ی نارنگی از برنجم برداشتم کف دستم باز کردم مواد میانی گذاشتم کمی پنیر پیتزاهم ریختم و برنجو جمش کردم جوری ک جاییش بتز نباشه.توآرد سفید و بعد توی تخم مرغ رقیق شده (تخم مرغ هم بزنید تا از لختگی دربیاد و چن ق شیر اضافه کنید)و بعد تو آرد سوخاری مزه دار شده غلطوندم.ی ساعت تو یخچال موند بعد تو روغن داغ سرخ کردم
❤️
|| @dogtaranbehsti
🌸 🌸 #ایده_خلاقیت
#سالاد_الویه شیک برای سرو تک نفره
من الویه رو با سینه مرغ و سیب زمینی و خیار شور وتخم مرغ و ذرت و نخود فرنگی و هویج خام رنده شده وفلفل دلمه و سس و نمک وفلفل و کمی آبلیمو درست می کنم این دفعه به جای اینکه سیب زمینی رو بکوبم ساتوریش کردم برای اینکه وانره و شکلش رو حفظ کنه نباید زیاد سس داشته باشه بعد از آماده کردن سالاد الویه اونها رو گرد کنید و در جعفری ساتوری هویج خام ریز رنده شده کلم بنفش ریز خرد شده بغلطانید
ببین و ایده بگیر
|| @dogtaranbehsti
🌸 🌸 #ابگوشت
خب بریم سر وقت ی سری توضیح برای این دلبر.هرچن همه کدبانو هستن ولی خو خیلیام سوال پرسیدن.اول ازهمه بگم ک من حتی ی قطره روغن هم ب ابگوشت اضافه نمیکنم و روغنی ک میبینین واس خود غذاس.ی لیوان نخود لوبیا همراه با گوشت آبگوشتی ک هم استخون و دنبه داشته باشه(گوشت خیلی مهمه واس روغن انداختن غذا ازگوشت گوسفندی و تازه استفاده کنید) رو میریزم تو قابلمه و میذارم بجوشه.کف روش رو میگیرم.ی پیاز پوست میکنم با ۲حبه سیرو همونطور کامل ب قابلمه اضافه میکنم.زردچوبه ادویه فلفل زنجفیل و ۴تا گوجه هم خرد میکنم و اضافه میکنم و میذارم گوشت بپزه.ی ساعت مونده ب سرو ۲تا سیب زمینی رو با پوست ک خیلی تمیز شستم با ی ق رب ب ابگوشت اضافه میکنم و پیاز و سیر هم درمیارم.نمکش هم تست میکنم و کمی هم لیمو اضافه میکنم.معمولا آبگوشت رو ۸ساعت میذارم میپزه و حسابی جامیوفته و روغن میندازه.ی تیکه چوب دارچین یا فلفل دلمه ای هم گاهی اوقات اضافه میکنم.
.برای خیس کردن نخود لوبیا اول با آب داغ ی ساعت خیس کنین ک باعث میشه درشت بشن و بعد توآب سردخیس کنین و چن باری آبش رو عوض کنین.
❤️
|| @dogtaranbehsti
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #چهل
یه قرار دیگه گذاشتن تا درمورد عقد و عروسی صحبت کنیم...
قرار شد اسفند ماه تو محضر عقد کنیم،🙈پنج فروردین جشنی خونه بابا بگیریم.یکسال بعد عروسی کنیم.☺️💞امین از ارثیه پدریش خونه و ماشین داشت که قرار شد تو همون خونه زندگی کنیم.💝👌
اون شب خاله امین یه جعبه کوچیک 🎁بهم داد و گفت:
_اینو امین داده برای شما.😊
وقتی رفتن،بازش کردم.یه انگشتر عقیق😍💍 زنانه بود.خیلی زیبا بود.☺️😍زیرش یه یادداشت بود که نوشته شده بود:
✍با ارزش ترین یادگاری مادرم.✍
انگشتر به دستم کردم.خیلی به دستم میومد.☺️
برای عقد بزرگترها همه بودن....
عمه ها،عمو و خاله ی امین.پدربزرگ و مادربزرگ ها؛عمه و دایی و خاله ی من.مامان و بابا و علی و محمد و خانواده هاشون.
محضر خیلی شلوغ شده بود...
قبل از اینکه عاقد برای بار سوم بپرسه آیا وکیلم،
👈تو دلم گفتم ✨ #خدایا خودت خوب میدونی من کی ام.😞فقط تو میدونی من چقدر گناهکارم.😞اینا فکر میکنن من خیلی خوبم،😞کمکم کن #آبروی_دینت باشم.🙏✨
-عروس خانم آیا وکیلم؟
👈تو دلم گفتم✨ #خدایا با اجازه ی #خودت،با اجازه ی #رسولت(ص)،با اجازه ی #اهلبیت رسولت(ع)،با اجازه ی #امام زمانم(عج)، گفتم:
_با اجازه ی خانم زینب(س)، پدرومادرم، بزرگترها،شهید رضاپور👣و همسرشون.. بله...💓☺️
صدای صلوات بلند شد.
امین هم بله گفت☺️ و عاقد خطبه رو شروع کرد.... بعد امضاها و مراسم حلقه ها و پذیرایی،خیلی از مهمان ها رفته بودن.
💓امین💓 و محمد یه گوشه ای ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن..اطرافم رو خوب نگاه کردم.هیچکس حواسش به من نبود...🙈
منم از فرصت استفاده کردم و خوب به امین نگاه کردم.❤️👀
جوانی بیست و چهار ساله،لاغر اندام که موها و ریش مشکی و نسبتا کوتاه و مجعدی داشت.☺️کت و شلواری که به سلیقه ی من بود خیلی به تنش قشنگ بود.😍
اقرار کردم خیلی دوستش دارم.😍
مریم اومد نزدیکم.آروم و بالبخند گفت:
_بسه دیگه.خجالت بکش.پسر مردم آب شد.😉
امین متوجه نگاه من شده بود و از خجالت سرشو انداخته بود پایین.☺️😅به بقیه نگاه کردم.همه چشمشون به من بود و لبخند میزدن...
از شدت خجالت سرخ شده بودم.سرمو انداختم پایین و دلم میخواست بخار بشم تو ابرها.😬🙈
سوار ماشین امین شدم...
فقط من و امین بودیم.با آرامش واحترام گفت:
_کجا برم؟😊
-بریم خونه ما.☺️☝️
دوست داشتم با امین بریم بهشت زهرا (س)پیش پدرومادرش...
گرچه بهتر بود با لباس عقدم میرفتم ولی دوست #نداشتم همه #نگاهم کنن.
ترجیح دادم چادر مشکی و لباس بیرونی بپوشم.لباس عقدم پوشیده بود ولی سفید بود و #جلب_توجه میکرد.
گل خریدیم و رفتیم سمت بهشت زهرا(س).
تو مسیر همش به امین نگاه میکردم👀❤️ ولی امین فقط به جلو نگاه میکرد. بهتر،منم از فرصت استفاده میکردم و چشم ازش برنمیداشتم.😇
یک ساعت که گذشت بالبخند گفت:
_خب صحبت هم بفرمایید دیگه.همه ش فقط نگاه میکنید.😍😉
دوست داشتم زودتر باهام خودمونی حرف بزنه.از کلمات شما و افعال سوم شخص استفاده نکنه.🙈میدونستم امین خیلی با حجب و حیائه و اگه خودم بخوام مثل دخترهای دیگه رفتار کنم،این روند طولانی تر میشه.😬پس خودم باید کاری میکردم.
گرچه #خیلی_برام_سخت_بود ولی امین #همسرم بود و معلوم نبود چقدر کنار هم میموندیم.نمیخواستم حتی یک روز از زندگیمو از دست بدم.دل و زدم به دریا و گفتم:
_امین.☺️
بدون اینکه نگاهم کنه،سرد گفت:
_بله.😐
این جوابی که من میخواستم نبود.🙁شاید زیاده روی بود ولی من وقت نداشتم.دوباره گفتم:
_امین.☺️
بدون اینکه نگاهم کنه،بالبخند گفت:
_بله.😊
نه.این هم نبود.🙈برای سومین بار گفتم:
_امین.☺️
نگاهم کرد.چشم تو چشم.با لبخندگفت:
_بله☺️
خوشم اومد ولی اینم راضیم نمیکرد.🙈برای بار چهارم گفتم:
_امین.☺️
چشم تو چشم،بالبخند،با اخم ساختگی، گفت:
_بله😠☺️
نشد.پنجمین بار با ناز گفتم:😌
_امییییین.☺️
به چشمهام نگاه کرد و بالبخند و خیلی مهربون گفت:
_جانم😍
این شد.از ته دل لبخند زدم...😌😍
و همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم:...
ادامه دارد...
پارت اولمونھ
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/22049
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
|| @dogtaranbehsti
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #چهل_ویک
همونجوری که چشم تو چشم بودیم، گفتم:
_دوست دارم.😍🙈
یه دفعه زد رو ترمز،وسط اتوبان...
سرم محکم خورد به داشبرد.🤕ماشین ها با بوق ممتد و به سرعت از کنارمون رد میشدن.🚕🚙🚌روی صندلی جا به جا شدم و بدون اینکه نگاهش کنم پیشانیمو ماساژ دادم
و با خنده گفتم:
_امین خیلی بی جنبه ای..سرم درد گرفت.😬😁
هیچی نگفت...
نگاهش کردم.سرش روی فرمان بود. ترسیدم.😧😥فکر کردم سرش با شدت خورده به فرمان.
آروم صداش کردم.جواب نداد.نگران شدم.بلندتر گفتم:
_امین،جان زهرا بلند شو.😨
سرشو آورد بالا ولی نگاهم نکرد. چشمهاش نم اشک داشت.😢قلبم درد گرفت.خوب نگاهش کردم.چیزیش نبود.
به من نگاه نمیکرد.
ماشین روشن کرد و رفت کنار اتوبان پارک کرد...
از ماشین پیاده شد،رفت تو بیابون.🚶یه کم که دور شد،نشست رو زمین.
من به این فکر میکردم که ممکنه چه حالی داشته باشه.
احتمال دادم بخاطر این باشه که #ترسیده وقتی بخواد بره سوریه من #نتونم ازش دل بکنم.😔💔
نیم ساعتی گذشت....
پیاده شدم و رفتم کنارش نشستم.چند دقیقه ای ساکت بودیم.بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:
_من قول میدم هر وقت خواستی بری سوریه مانعت نشم،حتی دلخور هم نشم.نگران نباش.😒
دوباره بغضش ترکید...
من با تعجب نگاهش میکردم.😟دیگه طاقت سکوتش رو نداشتم.اشکهام جاری شد.😭گفتم:
_چی شده؟ امین،حرف بزن.😭
یه نگاهی به من کرد...
وقتی اشکهامو دید عصبانی😠 بلند شد و یه کم دور شد.
گیج نگاهش میکردم.😟🙁دلیل رفتارشو نمیفهمیدم.
ناراحت گفت:
_زهرا..حلالم کن.😞
سؤالی نگاهش کردم.اومد نزدیکتر،
گفت:....
ادامه دارد...
پارت اولمونھ
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/22049
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
|| @dogtaranbehsti
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #چهل_ودو
گفت:
_تو خیلی خوبی..😔خوش اخلاق،مهربون، مؤدب،باحیا،باایمان،زیبا...هرچی بگم کمه..😞ولی بخاطر دل من...شاید خیلی زود تنها بشی...من هر کاری کردم نتونستم بهت علاقه مند نشم.نتونستم فراموشت کنم.😣😞
عجب!! پس عذاب وجدان داشت...☺️
سرشو انداخت پایین و با پاش سنگ ها رو جا به جا میکرد.
بهش نزدیکتر شدم.دست هاشو تو دستم گرفتم.دست های مردی که #همسرم بود و عاشقانه دوستش داشتم...
جا خورد.😒دست هاشو کشید ولی محکم تر گرفتمش.😊تو چشمهاش نگاه کردم.اونقدر صبر کردم تا امین هم به چشمهای من نگاه کنه.وقتی چشم تو چشم شدیم،بالبخند گفتم:
_پس همدردیم.☺️
سؤالی نگاهم کرد.با حالت شاعرانه گفتم:
_درد عشقی کشیده ام که مپرس.😌
جدی گفتم:
_تو که مجبورم نکرده بودی.😊
-ولی اگه من...😔
-اون وقت هیچ وقت نمیفهمیدمش.😌
بازهم سؤالی نگاهم کرد.با لبخند گفتم:
_درد عشقو دیگه.😉
لبخند غمگینی زد.سرشو انداخت پایین.😞
-امین😊
-بله😔
باخنده گفتم:
_ای بابا! پنج بار دیگه باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جواب بدی؟☺️☹️
لبخند زد.سرشو آورد بالا با مکث گفت:
_جانم😊
گفتم:
_نمیخوای عروس خوشگل و مؤدب و خوش اخلاق و مهربون و باحیا تو به پدرومادرت معرفی کنی؟☺️😌
لبخندی زد و گفت:
_بریم.😍
اول رفتیم سر مزار مادرش.🍃آرامگاه بانو مهری سعادتی.همسر شهید ایمان رضاپور.👣🍃
امین بابغض گفت:
_سلام مامان،امین کوچولوت امروز داماد شد.😢میدونم عروستو بهتر از من میشناسی. آوردمش تا باهات آشنا بشه.😢😒
نشستم کنار امین.گفتم:
_سلام..وقتی امین میگه مامان،منم میگم مامان، البته اگه شما اجازه بدید.☺️
بعد از فاتحه،باهم برای شادی روح مادرش سوره یس و الرحمن خوندیم.😍✨😍
گفتم:_امین☺️
نگاهم کرد.
-جانم😍
لبخند زدم.گفتم:
_بیا پیش مادرت باهم قول و قراری بذاریم.
-چه قول و قراری؟
-هر وقت پیش هم هستیم جوری رفتار کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم. #تولحظه زندگی کنیم.بیخیال آینده،باشه؟😉
-باشه.
-یه قولی هم بهم بده.😌
-چه قولی؟
-هر وقت خواستی بری اول از همه به من بگی.حداقل دو هفته قبل از رفتنت.😊☝️
یه کم مکث کرد.گفت:
_یه هفته قبلش.؟!
بالبخند گفتم:
مگه اومدی خرید چونه میزنی؟ باشه ولی اول به من بگی ها!☺️😇
-قبول.😊
-آفرین.
رفتم رو به روش نشستم.یه جعبه کوچیک از کیفم درآوردم و گرفتم جلوش.
-این چی هست؟👀🎁
-بازش کن.😌
وقتی بازش کرد،لبخند عمیقی زد.انگشتر عقیقی که بهم هدیه داده بود؛با ارزش ترین یادگاری مادرش.
دست راستمو بردم جلوش که خودش تو انگشتم بذاره.💍لبخندی زد و به انگشتم کرد.دست هامو کنار هم گذاشتم و به حلقه و انگشتر با ارزشم نگاه میکردم.لبخند زدم.💍💍هردو برام با ارزش بودن.امین نگاهم میکرد و لبخند میزد.
بلند شد و گفت:
_بریم پیش بابام.👣🌷
اما من نشسته بودم.به سنگ مزار نگاه کردم و تو دلم به مادر امین گفتم... کاش زندگی منم شبیه زندگی شما باشه،شما بعد شهادت همسرتون دیگه تو این دنیا نموندین.😒کاش خدا به من رحم کنه و وقتی امین شهید میشه،من قبلش تو این دنیا نباشم. #شهادت امین، #امتحان خیلی سختیه برای من.😔
رفتیم پیش پدرش.رو به روم نشست.بعد خوندن فاتحه و قرآن،به من نگاه کرد.یه جعبه دیگه از کیفم درآوردم و بهش دادم.گفت:
_همه جواهراتت رو آوردی اینجا دستت کنم؟!😁
لبخند زدم و گفتم:
_بازش کن.☺️
وقتی بازش کرد،اول یه کم فقط نگاهش کرد.بعد به من نگاه کرد و لبخند زد.یه انگشتر عقیق شبیه انگشتر عقیق مادرش ولی مردانه،سفارش داده بودم براش درست کنن.😌💍
دستشو برد از جعبه درش بیاره،باجدیت گفتم:
_بهش دست نزن.😠
باتعجب نگاهم کرد.
-مگه مال من نیست؟!!😳
جعبه رو ازش گرفتم.انگشتر رو از جعبه درآوردم،بالبخند جوری گرفتم جلوش که فهمید میخوام خودم دستش کنم.😍لبخند زد و دستشو آورد جلو.خیلی به دستش میومد.با حالت شوخی دو تا دستشو آورد بالا و به حلقه و انگشترش نگاه میکرد؛مثل کاری که من کرده بودم.☺️🙈
نماز مغرب رو همونجا خوندیم.✨✨
بعد منو به رستوران برد و اولین شام باهم بودنمون رو خوردیم...😋😋
من با شوخی و محبت باهاش حرف میزدم.امین هم میخندید.😁☺️
بعد شام منو رسوند خونه مون.
از ماشین که پیاده شدم،زدم به شیشه.شیشه ی ماشین رو پایین داد...
ادامه دارد...
پارت اولمونھ
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/22049
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
|| @dogtaranbehsti
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
لطفاوقتےرمانرومےخونیدنفرییهصلوات
بفرستید.باتشکر🙃
ازحضرتعلیسوالڪردند :
ازآسمانسنگیـنترچیسـت ؟!
فرمود : تھمـتبهانسانبیگنـاه
ازدریـاپھنـاورترچیسـت ؟!
فرمود : قلبانسانقانـع
اززهـرتلختـرچیسـت ؟!
فرمود : صبـردربرابرانساننـادان💕 :)
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
بھـمگفـت :
اگهبدونیامامزمانـتچقدردلـشبرات
تنگشـده
ازخجالـتآبمیشـی💔 :)
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
[ تقـــ💫ــوا یعنے:
اگر یک هفتہ مخفیانہ👀•°
از همہ کارهاے ما فیلم گرفتند🎥•°
و گفتند اعمال هفتہ گذشتہ ات ⇩
در تلویزیون پخش شده📺•°
ناراحت نشویم ... :)
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی