eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
این‌جمله‌رویه‌جابنویسین که‌هرموقع‌فکرگناه‌اومدتوسرتون چشمتون‌بهش‌بیفته..↓ دونه‌دونه‌گناه‌من ثانیه‌ثانیه‌فرج‌مهدی‌روعقب‌میندازه!🍂 ♥️ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
‌🌿°• . نگاهِ‌همهـ‌بہ‌پرده‌ی‌سینمابود . . . 'جشنواره‌فیلم‌های‌10دقیقهـ‌ای' اکرانِ‌فیلم‌شرو؏شد…🌱" شرو؏ِ‌فیلم : تصویرِسقفِ‌یهـ‌اتاق‌بود/: دودقیقہ‌ازفیلم‌گذشت . . .🚶🏻‍♂ چھاردیقه‌دیگه‌هم‌گذشت😐 هشت‌دیقهـ‌ی‌اول‌ِ‌فیلم،فقط‌تصویرِسقف‌ِاتاق‌بود .😶🎞 صدای‌همهـ‌دراومد' خیلیاسالن‌ِسینماروترك‌کردن:/🚶🏻‍♂ ناگھان‌دوربین‌حرکت‌کردواومدپایین . . . وبهـ‌یك‌کودكِ‌معلولِ‌قطعِ‌نخا؏ِ‌خوابیده‌ روی‌تخت،رسید((: جملهـ‌ی‌زیرنویسِ‌فیلم : این‌تنهاهشت‌دقیقہ‌از زندگیِ‌این‌انسان‌بود^^ وشماطاقتِ‌دیدنشونداشتید'🌼 ـ پس‌بیایدباهم‌دیگهـ،قدرِزندگے‌مون‌رو بدونیم":)♥️ . 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💖• • روزشمارتامحرم💔 این‌خانہ‌عزادار‌حسیـ‌ع‌ـن‌است😔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗 ❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•|تو؁ ࢪاه ࢪسیـכن بھ هدفت🚶🏿‍♀. •|هزااار تا مشڪل وجوכ כاࢪھ🍭 •|واین خوכ تویے ڪھ از پس این مشڪلاٺ بࢪ بیا؁ כختــر👸🏻💕 ‌ ‌‌ 〖🐣•@dogtaranbehsti🐥〗 ❥ . . 🍁כڂـ🌼ـٺـࢪٵن ݕــ🕊ــہـــ✨ـݜٺێ
https://play.google.com/store/apps/details?id=com.picsart.studio.light 🤩 آ مـ ا ࢪ ⁷¹⁰ 😍😍 😅😘 🖥 بچهایی که ادیت میزنن حتما نیازشون میشہ😁 ⛔️ ❗️ 😉 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
‌ ڪسی‌نمیتونـه‌ مانع‌لطف‌خدابشـه🌸 ‌ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
این‌وسوسه‌شـیطان‌است ڪه‌شماگمان‌می‌ڪنید‌حـال‌نـداریـد !! بایدتوجـه‌ڪردبـه نمازاول‌وقت ، دایـم‌الوضـو‌بـودن نمازشـب ، مراقبه و‌ محاسبه ازملزومات‌سیروسلـوك‌اسـت✋🏻💕 [سیـدعلـی‌قاضـی]🌱 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۰✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت _کجایی تو؟😧نگران شدم..خودت گفتی یک ساعت دیگه،پس چرا نیومدی؟!😟😧 -مگه چقدر طول کشیده؟!!😟 -به...خانوم ما رو..😁الان سه ساعته رفتی. شرمنده شدم.گفتم: _ببخشید.متوجه زمان نشدم.😅 بالبخند گفت: _اینقدر استرس داشتم گرسنه م شد.بریم یه چیزی بخوریم.😍😋 رفتیم رستوران.روی صندلی رو به روی من نشسته بود.نه حرفی میزد،نه نگاهم میکرد. ولی من همه ش چشمم بهش بود.غذاش زودتر از من تموم شد.سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد.نگاهش یه جوری بود.اینبار من سرمو انداختم پایین و فقط به غذام نگاه میکردم و امین به من نگاه میکرد.غذام تموم شد.ولی سرم پایین بود.گفتم: _امین،من راضیم به رفتنت.😊 چیزی نگفت.سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.داشت به من نگاه میکرد.میخواست صداقت منو از چشمهام بفهمه.منم صاف تو چشمهاش نگاه کردم تا بفهمه صادقانه میگم.☺️ بلند شد و رفت.منم دنبالش رفتم.دوباره رفتیم حرم.اینبار رفتیم قسمت خانوادگی. یه جایی نشستیم،بی هیچ حرفی.سرم پایین بود.قرآن باز کردم. 🌟سوره مؤمنون🌟 اومد.شروع کردم به خوندن.وقتی تموم شد،به دو تا بچه ای که جلوی ما بازی میکردن نگاه کردم.امین گفت: _زهرا😊 بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: _جانم😒 -قول و قرارمون یادت رفته؟😕 -کدومشو میگی؟🙁 -اینکه وقتی با هم هستیم جوری زندگی کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم.😍 خوشحال شدم که ناراحتی هامون فعلا تموم شد.بالبخند نگاهش کردم.امین هم داشت بالبخند نگاهم میکرد.😍😍 برگشتیم تهران... دیگه حرفی از سوریه رفتن نبود.ولی میدونستم دنبال کاراشه.اما طبق قرار وقتی باهم بودیم خوش بودیم.اواخر دی ماه بود.یه روز اومد دنبالم و گفت بریم بیرون شام.با هم رفتیم رستوران.لبخند زد و گفت: _دفعه قبل به سور کمتر از شام رضایت ندادی.😁 فهمیدم سفرش جور شده و هفته ی دیگه میره.نگاهش میکردم. تو دلم غوغا بود🌊😄 ولی لبخند زدم.امین هم بالبخند و شوخی غذا میخورد. من ساکت بودم و تو شوخی هاش همراهیش نمیکردم.امین هم ساکت شد.دست از غذا کشید و به صندلی تکیه داد. به بشقاب غذاش نگاه میکرد.به خودم نهیب زدم که چته زهرا؟ 😡😞امین هرکاری کرد که تو بخندی و وقتی با توئه شاد باشی اما تو؟ از امین خجالت کشیدم.با لبخند صداش کردم: _امین😊 سرش پایین بود،گفت:_بله😔 گفتم: _اینجوریه؟ این دفعه چند بار باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جوابمو بدی؟☺️😌 سرشو آورد بالا.لبخندی زد و گفت: _یه بار دیگه.😉 تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _امین جانم😍😌 لبخند زد و گفت: _جان امین😍 مدتی عاشقانه به هم نگاه میکردیم. گفتم: _غذاتو بخور که بریم.☺️😋 از همین الان دلم براش تنگ شده بود. گفتم: _هنوز هم خوش قولی؟😊 لبخند زد و گفت:بله😇 -محمد میدونه؟ -نه،سپردم بهش نگن.میخوام تو به خانواده ت بگی. مرموز نگاهش کردم و گفتم: _چرا اونوقت؟🙁 -بد جنس شدم.😉 دو روز گذشت... برای گفتن به خانواده م تردید داشتم.یه شب که همه بودن به امین گفتم: _امشب میخوام بگم.😌 گفت: _من زودتر میرم.وقتی رفتم بهشون بگو. محکم گفتم:نه.✋ -چرا؟😕 -بد جنس شدم.😉 خندید و چیزی نگفت.😁 بعد از شام همه مشغول میوه خوردن و حرف زدن بودن.گفتم: _📢توجه بفرمایید...توجه...توجه📢 همه ساکت شدن و به من نگاه کردن.امین کنار من نشسته بود و سرش پایین بود.یه نگاهی به امین کردم و بعد رو به جمع با دست به امین اشاره کردم و گفتم: _جناب آقای امین رضاپور افتخار میدن بهتون که امشب باهاشون عکس یادگاری بگیرید.📷😄 امین باتعجب😟 نگاهم کرد.محمد بالبخند گفت: _جدا؟!! چه افتخاری؟!!!😃 علی گفت: _ما هم بهشون افتخار میدیم و همینجا نگاهشون میکنیم،نمیخوایم تمثال مبارکشون رو توی خونه مون هم ببینیم دیگه.😆😁 باخنده گفتم:_پس نمیخواین؟😬😃 همه گفتن:_نه.😁😂😃😄 جدی گفتم: _پشیمون میشین.😐 همه ساکت شدن.دوباره به امین اشاره کردم و بالبخند گفتم: _ایشون در آینده👣شهید امین رضاپور👣 هستن...بعدا مجبور میشین با سنگ مزارش عکس بگیرید...تازه اونم اگه داشته باشه.😐 امین ناراحت نگاهم کرد و گفت: _خودم میگفتم بهتر بود.😒 بابغض و لبخند نگاهش کردم و گفتم: _هنوز هم دیر نشده.من اینقدر مسخره بازی درآوردم که باور نکردن.حالا خودت بگو.😒😢 محمد گفت:.. ادامه دارد.. پارت اولمونھ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/22049 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍ || @dogtaranbehsti
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت محمد گفت: _راست میگه؟!! میخوای بری سوریه؟!!😳 امین گفت:_بله،با اجازه تون.😊 علی باتعجب گفت: _دو ماه دیگه عروسیتونه!!😟😧 امین گفت: _تا اون موقع برمیگردم.😊 محمد گفت: _کارهای عروسی رو باید انجام بدی!!😐 امین چیزی نگفت.باخنده گفتم: _خودم انجام میدم.😁 علی گفت:_تنهایی؟؟!!!😠 -دو تا داداش خوب دارم،کمکم میکنن.😎😌 محمد به امین گفت: _امین،داره جدی میگه؟؟!!!😳😥 امین سرشو انداخت پایین.بالبخند گفتم: _چی رو جدی میگم؟اینکه دو تا داداش خوب دارم؟😁😉 علی و محمد هر دو با اخم نگاهم کردن.😠😠اینبار علی جدی گفت: _امین،واقعا میخوای بری سوریه؟😠 امین گفت: _بله با اجازه تون.😊 علی عصبانی شد،😠خواست چیزی بگه که بابا اجازه نداد. بابا بلند شد.امین رو بغل کرد.بهش گفت: _برو پسرم.خدا خیرت بده.به سلامت.🤗 بعدش رفت تو اتاق.مامان نگاهش به ظرف میوه ها بود ولی فکرش هزار جا.به من نگاه کرد،بعد به امین.گفت: _پسرم،تا عروسی برمیگردی یا میخوای عقب بندازیم؟😊😥 امین گفت:برمیگردم.☺️ تو دلم گفتم برمیگرده،زنده تر از همیشه. مامان هم بغلش کرد بعد رفت تو اتاق.محمد اومد نزدیک امین نشست و گفت: _داداش جان،بذار سال دیگه برو.این خانواده هنوز سر زخمی شدن من....😢😥 -محمد😐 محمد یه نگاهی به من کرد و حرفشو ادامه نداد... هروقت با امین بودم،میگفتم و میخندیدم.وقتی تنها بودم گریه میکردم. قلبم درد میکرد.شب و روز از خدا کمک میخواستم. امین روز قبل از رفتنش به خانواده ش گفت.اینبار هم مثل دفعه قبل ماتم سرا شد.اما اینبار من بیشتر اونجا بودم.هر بار که عرصه به امین تنگ میشد با هم میرفتیم بیرون،یه دوری میزدیم،شوخی و خنده میکردیم و برمیگشتیم پیش بقیه.قلبم مدام تیر میکشید و درد میکرد💔😞 ولی من به درد قلبم عادت کرده بودم و هر بار خوشحال میشدم.فکر میکردم به آخر زندگیم نزدیکتر میشم. روز آخر شد. امین قرار بود قبل ظهر بره.صبح بود.با امین تو اتاقش بودم.داشت وسایلشو مرتب میکرد.کارش که تموم شد به من نگاه کرد و گفت: _زهرا...من الان همینجا باهات خداحافظی میکنم.توی حیاط دیگه شاید حتی بهت نگاه هم نکنم.از من ناراحت نشو.😊 مخالفتی نکردم.فقط نگاهش میکردم. -زهرا،زندگی با تو خیلی برام شیرین بود.همیشه خیلی دوست داشتم.بخاطر حمایت هایی که ازم کردی ازت ممنونم. سختی های زندگیمو تحمل کردی.😊 بغض کردم.همه ش فعل گذشته استفاده میکرد.یه پاکت💌 بهم داد و گفت: _اگه برنگشتم اینو بازش کن.☺️ دیگه اشکهام جاری شد.داشت وصیت میکرد.😢 -حواست به عمه و خاله ی منم باشه.اونا خیلی دوست دارن.اگه از روی ناراحتی چیزی گفتن به دل نگیر.....زهرا،بعد من زندگی کن.با هر کی به دلت نشست ازدواج کن.☺️💍 قلبم بیشتر از قبل درد میکرد.کوله شو برداشت و رفت سمت در...🎒✨ پارت اولمونھ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/22049 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍ || @dogtaranbehsti
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت رفت سمت در...بدون اینکه برگرده گفت: _دفعه قبل،از اینکه موقع خداحافظی با بقیه تو هال دیدمت خوشحال شدم ولی اینبار لطفا نیا بیرون.😊😒 سرشو برگردوند و گفت: _دلم برای نگاهات تنگ میشه.... خداحافظ.😍😒 رفت و درو بست... فرصت نداد حتی بگم خداحافظ.اسماء اومد تو اتاق و گفت: _بیا دیگه.آقا امین داره میره.😒 سریع رفتم بیرون.همه تو حیاط بودن. روی ایوان بودم.امین داشت در کوچه رو می بست که چشمش به من افتاد ولی سرشو انداخت پایین و گفت: _خداحافظ😊😒 رفت و درو بست... همه به من نگاه کردن.رفتم پشت در که درو باز کنم و برم تو کوچه که برای بار آخر درست ببینمش.ولی ماشین سریع حرکت کرد 💨🚙و دست من روی قفل در موند.قلبم تیر میکشید.به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن.😞💓 احساس کردم قلبم ایستاد. ✨✨✨ خانمی رو دیدم که داشت میومد سمت من.جلوتر که اومد چهره ش واضح شد ولی نشناختمش.گفت: 🌹_اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین دیگه شهید نمیشه،از غصه ی تو می میره. گفتم: _حیفه که امین شهید نشه.😢 ✨✨✨✨✨ تا چشمهامو باز کردم اون خانم رو شناختم.مادر امین بود.😞🌹 گیج بودم.کسی پیشم نبود.خوب به اطراف نگاه کردم.بیمارستان بودم.🏥خانم پرستار اومد پیشم.چیزی گفت که متوجه نشدم.فقط دیدم لبش تکون میخوره.رفت بیرون و با چند نفر دیگه که یکیشون دکتر بود اومدن پیشم.کم کم صداهاشون رو میشنیدم.دکتر اومد نزدیکم و گفت: _خوبی؟😊 با اشاره سر گفتم آره.به سختی گفتم:_خانواده م؟ -بیرون هستن.میخوای ببینی شون؟ با اشاره سر گفتم آره. -ولی نباید باهاشون زیاد حرف بزنی. گفتم:چی شده. -چیز مهمی نیست.😊 شنیدم که یکیشون به یکی دیگه که تازه اومده بود،آروم گفت سکته کرده.😧😟اونم باتعجب به من نگاه کرد و آروم گفت اینکه خیلی جوانه.اون یکی هم شانه ای بالا انداخت و رفتن بیرون. یاد اون خانوم و یاد امین افتادم.وقتی یاد امین افتادم اشکم😢 جاری شد. مامان اومد پیشم.با شرمندگی و غصه نگاهش میکردم.😓مامان هم قربون صدقه م میرفت.دوست داشتم بمیرم.ولی منکه مرده بودم،خودم خواستم برگردم بخاطر امین.😔 مامان رفت و بابا اومد.دستی به سرم کشید و اشکهام رو پاک کرد.اشکهاش داشت میومد.چشمهامو بستم تا نبینم.بابا هم رفت. خوابم میومد... چشمهامو بستم تا شاید راحت بخوابم. محمد آروم صدام میکرد.چشمهامو باز کردم.چشمهاش خیس بود.😢گفتم: _امین خوبه؟😢 -آره،میخواد با تو حرف بزنه.😒 گوشی رو گذاشت روی گوشم.با بی حالی و بغض گفتم: _سلام.😒😢 صدای نفس کشیدن امین رو میشنیدم. نامنظم نفس میکشید ولی چیزی نمیگفت. قلبم درد گرفت.😖دستگاهی که به من وصل بود بوق میزد.محمد گوشی رو از من دور کرد و رفت بیرون.😱😰پرستارها و دکتر سریع اومدن.آمپولی به دستم زدن و سریع خوابم برد. نمیدونم چقدر طول کشید.وقتی بیدار شدم یاد امین افتادم.زنگ کنار تخت رو فشار دادم.پرستاری اومد.گفتم: _خانواده م؟😣 -ممنوع الملاقاتی.😐 -میخوام با همسرم صحبت کنم.😢 -نمیشه.😐 عصبانی شدم و با تمام توانم گفتم: _میخوام با همسرم صحبت کنم.😠😣 رفت بیرون و با دکتر اومد.دکتر گفت: _باشه ولی نباید استرس داشته باشی. -باشه. رفت بیرون و بعد چند دقیقه بابا با گوشی تلفن اومد.گفت: _امین پشت خطه.😒 گوشی رو روی گوشم گذاشت.گفتم: _امین😒 -جان امین😢 صداش بغض داشت. -من خوبم.😊😒 -زهرا.واقعا میخواستی بری؟؟!!!!😧😥 -آره،واقعا میخواستم.مثل تو که واقعا میخوای بری.😒 -من مثل تو صبور نیستم زهرا،من دق میکنم.😔 -مامانت گفت.😐 -مامان من؟؟!!!!😳 -آره😞 -چی گفت؟؟!!!😳 گفت _اگه تو بیای امین شهید نمیشه ، میمیره..من بخاطر تو برگشتم.من از دعای خودم بخاطر تو گذشتم..خیالت راحت.. ... .😣😭 ادامه دارد.. پارت اولمونھ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/22049 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍ || @dogtaranbehsti
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
لطفا‌وقتے‌رمان‌رو‌مے‌خونید‌نفری‌یه‌صلوات‌ بفرستید.باتشکر🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•﴾🍇🌸✨﴿• اعمال‌قبل‌از‌خواب☔️🧡 حضرت‌رسول‌اکرم‌فرمودند‌هر‌شب‌پیش‌از‌خواب وضو‌یادتون‌باشه...🕊🍃؛ ۱.قران‌را‌ختم‌کنید ۳بار‌سوره‌توحید..🌿🍄؛ ۲.پیامبران‌را‌شفیع‌خود‌گردانید🍓🐾: ۱بار‌اللهم‌صل‌علی‌محمد‌وال‌محمد‌عجل‌فرجهم‌؛اللهم‌صل‌علی‌جمیع‌الانبیاء‌و‌المرسلین...🕊؛ ۳.مومنین‌را‌از‌خود‌راضی‌کنید💚🖇: ۱بار‌اللهم‌اغفر‌للمومنین‌والمومنات...🖤🌙؛ ۴.یک‌حج‌و‌یک‌عمره‌به‌جا‌اورید🌚✨: ۱بار‌سبحان‌الله‌والحمد‌لله‌و‌لا‌اله‌الا‌الله‌و‌الله‌اکبر...🕊؛ ۵.اقامه‌هزار‌رکعت‌نماز⛅️🦋: ۳باریَفْعَلُ‌اللهُ‌ما‌یَشاءُ‌بِقُدْرَتِهِ،‌وَ‌یَحْكُمُ‌ما‌یُریدُ‌بِعِزَّتِهِ..🐣🖤؛ ۶.خواندن آیت الکرسی💫 ایا‌حیف‌نیست؟!‌هرشب‌به‌این‌سادگی‌از‌چنین‌خیر‌پر‌برکتی‌ محروم‌شوید...🌱🎋 |•°~@dogtaranbehsti~°•|