فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورۍ🖤
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عــلم افتــآدھ💔🔗…"!'
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عموعباس..."💔"
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسیڹ،ا؎ اھݪ حرݦ میࢪ و علمداࢪ نیامد😭💔
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
#عملدارنیامد😭💔 #عملدارنیامد😭💔 حسین 〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗 ❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
سقا؎ حسین💦
سید و سالاࢪ نیامد✨🥀
#عملدارنیامد😭💔
#عملدارنیامد😭💔
حسین
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
''🌸🎥''
الایـااهـلآدم
مـنحسیـنرادوسـتدارم :)
+چقـدردلممیخـواد
ایـنروزاحاجقاسمبـود
وایـنجملـههاروتڪرارمیڪرد💔
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
''🌸🎥'' الایـااهـلآدم مـنحسیـنرادوسـتدارم :) +چقـدردلممیخـواد ایـنروزاحاجقاسمبـود وایـنجم
ازهرڪهپرسیدمڪهچارهیاین
بیچارهچیسـت
نشانیتـورادادنـداربـابخوبـم
توطبیبدلغـمدیـدهمایـیآقا💔 :)
〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗
❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
هدایت شده از Perspolis♡
امشب شب تاسوعاس یه داستان واقعی شنیدم گفتم براتون تعریف کنم که بفهمید آقامون عباس چقد بزرگ بوده🖤🏴
یه شب داخل بین الحرمین روضه برای حضرت ابوالفضل میخوندن و کلی زاعر عزاداری میکردن🚶♂🏴
یک پیر مرد میاد بلند گو رو از دست مداح میگیره و میگه
اهاااای مردم به حرف های این آدما گوش نکنید
اینا دروغ میگن عباس دروغ گوعه عباس هیچکسی نبوده
دروغه که میگن عباس مریض هارو شفا میده🏴🚶♂
بعد همه جماعت میگن های پیر مرد این حرف ها چیه داخل حرم حضرت ابوالفضل میگی خجالت بکش😔
پیز مرد که خیلی عصبی بود برگشت گفت
خدا به من بعد از 18 ساله بچه داد
حالا که بزرگ شده 18 سالشه مرضی گرفته و رفته کما😓💔
من اومدم تا از عباس شفای فرزندم رو بگیرم که امروز صبح همسرم خبر داد پسرمون فوت کرد🙂💔
خلاصه پیر مرد رو از اونجا دور کردند و اون شب گذشت... 🏴🖤
فردا شب همون مکان، همون مداح و همون مردم بازهم داشتند عزاداری میکردند🏴
یک دفعه دیدند که همون پیر مرد پا به رهنه و دوان دوان به سر و صورت خود میزند و به سمت مداح می آید
مردم گفتند که اهای پیر مرد
چه شد دیشب که اونطور راجب عباس حرف میزدی
امشب هم به سر و صورت خود میزنی
پیر مرد جواب داد: من دیشب بعد از اینجا رفتم تا استراحت کنم و فردا برگردم اصفهان تا مراسم ختم پسرم را برگزار کنیم
که همسرم زنگ زد و گفت
من رفتم سرخانه تا برای بار اخر پسرم را ببینم
اما وقتی کشو را باز کردند در پلاستیکی که پسرمون داخلش بود بخار جمع شده بود
پسرمون نفس میکشید😳😭💔
پسرش را به بیمارستان منتقل کردند و به زندگی برگشت🏴😢
پسر بعد از برگشتش به زندگی به پدرش گفت: وقتی که در کما بودم یه آقای قد بلند با روی خوش به سمت من اومد و گفت
تو خوب میشی و به زندگی برمیگردی
ولی وقتی برگشتی به پدرت بگو دیگه آبروی عباسو جلوی این همه زاعرش نبره😭💔🏴
من یک بار جلوی خواهرم آبروم رفته.... 😭😭💔
میخاستم این داستان واقعی رو براتون تعریف کنم تا بفهمید امشب در خونه چه کسی اومدیــــم🙂کنید
لطفا لطفا لطفا این پیام رو داخل کانال ها و گروه ها ارسال کنید
اگه حضرت ابوالفضل رو دوس داری این کارو بکن🙂🖤🏴
اجرتون با ابوالفضل
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨
🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے
🌷 قسمت #صد_ونه
گفتم:
_منو بچه هام فدای وحید...😢💓
با اشک عاشقانه نگاهش میکردم.وحید سرشو انداخت پایین😞 بعد دوباره به زینب سادات نگاه کرد.👀👶🏻حالش خیلی بد بود.خودشو مقصر میدونست.😓😖
حال خودم و زینب سادات که مرده بود یادم رفت.فقط به وحید فکر میکردم.
بلند شدم،رفتم تو اتاق.یه پتو برداشتم،آوردم و انداختم روی زینب سادات....
نشستم جلوی وحید.وحید شرمنده سرشو انداخت پایین.بابغض😓😣 صداش کردم:
_وحید😢💓
نگاهم نکرد.
-وحیدجانم😢❤️
نگاهم نکرد.گفتم:
_وحیدم...من داغ زینب رو میتونم تحمل کنم ولی این حال شما رو نمیتونم...وحید💞😢
دوباره اشکهام جاری شد....
فقط نگاهش میکردم.گفتم:
_وحید،شما مقصر نیستی.کاری رو کردی که فکر میکردی درسته.👌به نظر منم کارت درست بود.اگه شما صدم ثانیه دیرتر میزدی،من زده بودمش..☝️
تو دلم گفتم..
✨خدایا من میزدم تحملش برای وحید راحت تر بود.من راحت تر قبول میکردم کارم درست بوده.اینکه الان وحید خودشو مقصر میدونه برای منم سخت تره. #سخت_ترامتحان_میگیری ها..ولی ✨*هرچی تو بخوای*✨
صدای گریه ی فاطمه سادات اومد....
به وحید نگاه کردم.بلند شدم،رفتم تو اتاق.فاطمه سادات رو بغل کردم و رفتم تو هال.شهرام داشت به هوش میومد.به وحید گفتم:
_این داره به هوش میاد.بیا ببندش.😥
وحید بدون اینکه به من نگاه کنه به شهرام نگاه کرد.بلند شد،طناب آورد.دست و پاهاشو محکم بست....
بعد همونجا به دیوار تکیه داد.نشست و زانوهاشو گرفت تو بغلش و سرشو گذاشت رو زانوش...😞😓😖
واقعا طاقت دیدن این حال وحید رو نداشتم.با فاطمه سادات جلو پاش نشستم و گفتم:
_وحید،به مامانم زنگ بزنم بیاد فاطمه سادات رو ببره خونه شون؟😒👶🏻
وحید سرشو آورد بالا،به فاطمه سادات نگاه کرد و با تکان سر گفت آره....
زنگ زدم خونه بابا.محمد گوشی رو برداشت.تا صدای محمد رو شنیدم دوباره اشکهام جاری شد.😢محمد نگران شد.گفتم:
_بیا اینجا.
سریع اومد.خونه ما و خونه بابا سه تا خیابان فاصله داشت... محمد وقتی متوجه قضیه شد،مبهوت به ما نگاه میکرد.فاطمه سادات رو دادم به محمد و گفتم:
_ببرش.😢
محمد بچه رو گرفت.رفت سمت در.برگشت و گفت:
_دوباره برمیگردم...😥
چند دقیقه بعد حاجی رسید...
با چند نفر دیگه.وقتی وحید رو تو اون حال دید تعجب کرد.😳😒شهرام به هوش اومده بود.بهار هم شاهد لحظه های داغ دیدن ما بود.اونا رو بردن.
وقتی حاجی پتو رو کنار زد اشکهاش جاری شد.😢به من نگاه کرد که با اشک نگاهش میکردم.به وحید نگاه کرد.سرشو انداخت پایین وچشمهاشو بست.😞بعد مدتی چشمهاشو باز کرد.زینب سادات رو بغل کرد.بلند شد بره؛..
با زینب سادات.قلبم داشت می ایستاد😥😭صداش کردم:_حاجی😭
به من نگاه کرد.
-بذارید یه بار دیگه ببینمش.😭👶🏻
بلند شدم رفتم نزدیک.خواستم زینبمو بغل کنم، حاجی بچه مو بهم نداد.به وحید نگاه کردم.👀 داشت به من نگاه میکرد.دوباره به زینب سادات نگاه کردم.از سر راه حاجی رفتم کنار تا بچه رو ببره.😭به وحید نگاه کردم.دوباره سرشو انداخت پایین.😣😓رفتم جلوی پاش نشستم و نگاهش میکردم.
بقیه داشتن از صحنه عکس میگرفتن و کارهای دیگه.خونه شلوغ بود...
بلند شدم دست وحید رو گرفتم.به من نگاه کرد. گفتم:
_پاشو بریم تو اتاق.😒😢
بلند شد.به رد خون زینب سادات خیره شده بود.😞👀 دستشو با مهربانی فشار دادم،نگاهم کرد.گفتم:
_بیا.😢❤️
رفتیم تو اتاق و درو بستم.وحید اصلا گریه نکرده بود. #بایدگریه_میکرد...
گوشیمو📱 آوردم.✨روضه حضرت علی اصغر(ع)✨ با صدای خودش براش گذاشتم. کنارش نشستم...
وحید گریه میکرد.😭منم با اشک نگاهش میکردم.😭دلم خون بود ولی حال وحید برام مهمتر بود.روضه تموم شده بود ولی وحید گریه میکرد.😭😫نگرانش شدم.با التماس گفتم:
_وحید...آروم باش.😨😢
ولی آروم نمیشد.گفتم:
_وحید..جان زهرا آروم باش.😢🙏
باغصه نگاهم کرد.داشتم دق میکردم.گفتم:
_وحید،من طاقت این حال شما رو ندارم، اینجوری میکنی دق میکنم.😭😣
سرمو گذاشتم روی پاش.سعی میکرد منو از خودش جدا کنه.گفت:
_من بچه تو کشتم.😫😭
گفتم:
_شما داری منو میکشی.😭💞
دیگه بلند گریه میکردم.حالم خیلی بد بود.با ناراحتی گفت:
_دلم میخواد بمیرم.😣😫😭
با اخم😠 نگاهش کردم.سرشو انداخت پایین. گفتم:
_اون میخواست منو بکشه.من با رفتارم کاری کردم که عصبی شد و...😣😭
وحید پرید وسط حرفم و گفت:
_خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد....
ادامه دارد...
پارت اولمونھ
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/22049
💓💓💓🌷🌷💓💓💓
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
|| @dogtaranbehsti