eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
224 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عــلم افتــآدھ💔🔗…"!' 〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗 ❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسیڹ،ا؎ اھݪ حرݦ میࢪ و علمداࢪ نیامد😭💔 〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗 ❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
''🌸🎥'' الا‌یـااهـل‌آدم مـن‌حسیـن‌را‌دوسـت‌دارم :) +چقـدردلم‌میخـواد ایـن‌روزاحاج‌قاسم‌بـود وایـن‌جملـه‌هارو‌تڪرار‌میڪرد💔 〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗 ❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
''🌸🎥'' الا‌یـااهـل‌آدم مـن‌حسیـن‌را‌دوسـت‌دارم :) +چقـدردلم‌میخـواد ایـن‌روزاحاج‌قاسم‌بـود وایـن‌جم
‌ ازهرڪه‌پرسیدم‌ڪه‌‌چاره‌ی‌این بیچاره‌چیسـت نشانی‌تـورادادنـداربـاب‌خوبـم توطبیب‌دل‌غـم‌دیـده‌مایـی‌آقا💔 :) ‌ 〖🏴♡@dogtaranbehsti♡🏴〗 ❥ . . 💔دخـ🖤ـتـران بـــ🌑ـهـــشتی
هدایت شده از Perspolis♡
امشب شب تاسوعاس یه داستان واقعی شنیدم گفتم براتون تعریف کنم که بفهمید آقامون عباس چقد بزرگ بوده🖤🏴 یه شب داخل بین الحرمین روضه برای حضرت ابوالفضل میخوندن و کلی زاعر عزاداری میکردن🚶‍♂🏴 یک پیر مرد میاد بلند گو رو از دست مداح میگیره و میگه اهاااای مردم به حرف های این آدما گوش نکنید اینا دروغ میگن عباس دروغ گوعه عباس هیچکسی نبوده دروغه که میگن عباس مریض هارو شفا میده🏴🚶‍♂ بعد همه جماعت میگن های پیر مرد این حرف ها چیه داخل حرم حضرت ابوالفضل میگی خجالت بکش😔 پیز مرد که خیلی عصبی بود برگشت گفت خدا به من بعد از 18 ساله بچه داد حالا که بزرگ شده 18 سالشه مرضی گرفته و رفته کما😓💔 من اومدم تا از عباس شفای فرزندم رو بگیرم که امروز صبح همسرم خبر داد پسرمون فوت کرد🙂💔 خلاصه پیر مرد رو از اونجا دور کردند و اون شب گذشت... 🏴🖤 فردا شب همون مکان، همون مداح و همون مردم بازهم داشتند عزاداری میکردند🏴 یک دفعه دیدند که همون پیر مرد پا به رهنه و دوان دوان به سر و صورت خود میزند و به سمت مداح می آید مردم گفتند که اهای پیر مرد چه شد دیشب که اونطور راجب عباس حرف میزدی امشب هم به سر و صورت خود میزنی پیر مرد جواب داد: من دیشب بعد از اینجا رفتم تا استراحت کنم و فردا برگردم اصفهان تا مراسم ختم پسرم را برگزار کنیم که همسرم زنگ زد و گفت من رفتم سرخانه تا برای بار اخر پسرم را ببینم اما وقتی کشو را باز کردند در پلاستیکی که پسرمون داخلش بود بخار جمع شده بود پسرمون نفس میکشید😳😭💔 پسرش را به بیمارستان منتقل کردند و به زندگی برگشت🏴😢 پسر بعد از برگشتش به زندگی به پدرش گفت: وقتی که در کما بودم یه آقای قد بلند با روی خوش به سمت من اومد و گفت تو خوب میشی و به زندگی برمیگردی ولی وقتی برگشتی به پدرت بگو دیگه آبروی عباسو جلوی این همه زاعرش نبره😭💔🏴 من یک بار جلوی خواهرم آبروم رفته.... 😭😭💔 میخاستم این داستان واقعی رو براتون تعریف کنم تا بفهمید امشب در خونه چه کسی اومدیــــم🙂کنید لطفا لطفا لطفا این پیام رو داخل کانال ها و گروه ها ارسال کنید اگه حضرت ابوالفضل رو دوس داری این کارو بکن🙂🖤🏴 اجرتون با ابوالفضل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت گفتم: _منو بچه هام فدای وحید...😢💓 با اشک عاشقانه نگاهش میکردم.وحید سرشو انداخت پایین😞 بعد دوباره به زینب سادات نگاه کرد.👀👶🏻حالش خیلی بد بود.خودشو مقصر میدونست.😓😖 حال خودم و زینب سادات که مرده بود یادم رفت.فقط به وحید فکر میکردم. بلند شدم،رفتم تو اتاق.یه پتو برداشتم،آوردم و انداختم روی زینب سادات.... نشستم جلوی وحید.وحید شرمنده سرشو انداخت پایین.بابغض😓😣 صداش کردم: _وحید😢💓 نگاهم نکرد. -وحیدجانم😢❤️ نگاهم نکرد.گفتم: _وحیدم...من داغ زینب رو میتونم تحمل کنم ولی این حال شما رو نمیتونم...وحید💞😢 دوباره اشکهام جاری شد.... فقط نگاهش میکردم.گفتم: _وحید،شما مقصر نیستی.کاری رو کردی که فکر میکردی درسته.👌به نظر منم کارت درست بود.اگه شما صدم ثانیه دیرتر میزدی،من زده بودمش..☝️ تو دلم گفتم.. ✨خدایا من میزدم تحملش برای وحید راحت تر بود.من راحت تر قبول میکردم کارم درست بوده.اینکه الان وحید خودشو مقصر میدونه برای منم سخت تره. ها..ولی ✨*هرچی تو بخوای*✨ صدای گریه ی فاطمه سادات اومد.... به وحید نگاه کردم.بلند شدم،رفتم تو اتاق.فاطمه سادات رو بغل کردم و رفتم تو هال.شهرام داشت به هوش میومد.به وحید گفتم: _این داره به هوش میاد.بیا ببندش.😥 وحید بدون اینکه به من نگاه کنه به شهرام نگاه کرد.بلند شد،طناب آورد.دست و پاهاشو محکم بست.... بعد همونجا به دیوار تکیه داد.نشست و زانوهاشو گرفت تو بغلش و سرشو گذاشت رو زانوش...😞😓😖 واقعا طاقت دیدن این حال وحید رو نداشتم.با فاطمه سادات جلو پاش نشستم و گفتم: _وحید،به مامانم زنگ بزنم بیاد فاطمه سادات رو ببره خونه شون؟😒👶🏻 وحید سرشو آورد بالا،به فاطمه سادات نگاه کرد و با تکان سر گفت آره.... زنگ زدم خونه بابا.محمد گوشی رو برداشت.تا صدای محمد رو شنیدم دوباره اشکهام جاری شد.😢محمد نگران شد.گفتم: _بیا اینجا. سریع اومد.خونه ما و خونه بابا سه تا خیابان فاصله داشت... محمد وقتی متوجه قضیه شد،مبهوت به ما نگاه میکرد.فاطمه سادات رو دادم به محمد و گفتم: _ببرش.😢 محمد بچه رو گرفت.رفت سمت در.برگشت و گفت: _دوباره برمیگردم...😥 چند دقیقه بعد حاجی رسید... با چند نفر دیگه.وقتی وحید رو تو اون حال دید تعجب کرد.😳😒شهرام به هوش اومده بود.بهار هم شاهد لحظه های داغ دیدن ما بود.اونا رو بردن. وقتی حاجی پتو رو کنار زد اشکهاش جاری شد.😢به من نگاه کرد که با اشک نگاهش میکردم.به وحید نگاه کرد.سرشو انداخت پایین وچشمهاشو بست.😞بعد مدتی چشمهاشو باز کرد.زینب سادات رو بغل کرد.بلند شد بره؛.. با زینب سادات.قلبم داشت می ایستاد😥😭صداش کردم:_حاجی😭 به من نگاه کرد. -بذارید یه بار دیگه ببینمش.😭👶🏻 بلند شدم رفتم نزدیک.خواستم زینبمو بغل کنم، حاجی بچه مو بهم نداد.به وحید نگاه کردم.👀 داشت به من نگاه میکرد.دوباره به زینب سادات نگاه کردم.از سر راه حاجی رفتم کنار تا بچه رو ببره.😭به وحید نگاه کردم.دوباره سرشو انداخت پایین.😣😓رفتم جلوی پاش نشستم و نگاهش میکردم. بقیه داشتن از صحنه عکس میگرفتن و کارهای دیگه.خونه شلوغ بود... بلند شدم دست وحید رو گرفتم.به من نگاه کرد. گفتم: _پاشو بریم تو اتاق.😒😢 بلند شد.به رد خون زینب سادات خیره شده بود.😞👀 دستشو با مهربانی فشار دادم،نگاهم کرد.گفتم: _بیا.😢❤️ رفتیم تو اتاق و درو بستم.وحید اصلا گریه نکرده بود. ... گوشیمو📱 آوردم.✨روضه حضرت علی اصغر(ع)✨ با صدای خودش براش گذاشتم. کنارش نشستم... وحید گریه میکرد.😭منم با اشک نگاهش میکردم.😭دلم خون بود ولی حال وحید برام مهمتر بود.روضه تموم شده بود ولی وحید گریه میکرد.😭😫نگرانش شدم.با التماس گفتم: _وحید...آروم باش.😨😢 ولی آروم نمیشد.گفتم: _وحید..جان زهرا آروم باش.😢🙏 باغصه نگاهم کرد.داشتم دق میکردم.گفتم: _وحید،من طاقت این حال شما رو ندارم، اینجوری میکنی دق میکنم.😭😣 سرمو گذاشتم روی پاش.سعی میکرد منو از خودش جدا کنه.گفت: _من بچه تو کشتم.😫😭 گفتم: _شما داری منو میکشی.😭💞 دیگه بلند گریه میکردم.حالم خیلی بد بود.با ناراحتی گفت: _دلم میخواد بمیرم.😣😫😭 با اخم😠 نگاهش کردم.سرشو انداخت پایین. گفتم: _اون میخواست منو بکشه.من با رفتارم کاری کردم که عصبی شد و...😣😭 وحید پرید وسط حرفم و گفت: _خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد.... ادامه دارد... پارت اولمونھ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/22049 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍ || @dogtaranbehsti