🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت24
دو نفر با بالنکارد به طرفشان دویدند باالی سر شهاب نشستند یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد مهیا کناری
ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید... سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساعتی می شد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل
برده بودند
با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس
زد که خانواده ی شهاب راخبر کردند
با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل،
مریم همراه پدرومادرش به سمت اتاق امدند مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت
او آمد
ـــ ت تو اینجا چیکار میکنی
مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هایش بر روی گونه هایش ریخت
ـــ همش تقصیر من بود
مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان امد
ـــ همش تقصیر من بود
مریم دست های مهیا رو گرفت
ـــ تو میدونی شهاب چش شده ?? حرف بزن
جواب مریم جز گریه های مهیا نبود
مادر شهاب به سمتش امد
ـــ دخترم توروخدا بگو چی شده شهابم حالش چطوره
پدر شهاب جلو امد
ــ حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیستروی صندلی نشست مریم هم کنارش جای گرفت
مهیا با گریه همه چیزرا تعریف کرد
نفس عمیقی کشید و روبه مریم که اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت
ـــ باور کن من نمی خواستم اینطور بشه اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه
مریم دستانش را فشار داد
ـــ میدونم عزیزم میدونم
در اتاق عمل باز شد
همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند...
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت25
مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید
ــــ آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟
ــــ نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی هست خداروشکرخطر رفع شد
مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد
ــــ میتونم پسرمو ببینم
ـــ اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون
مریم تشکری کرد
مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست
مریم نگاهی به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بوسردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود با دستانش سرش را محکم فشار می داد
با قرار گرفتن لیوان آبی مقابلش،
سرش را باال گرفت
نگاهی به مریم که با لبخند اشاره ای به لیوان می کرد انداخت لیوان را گرفت تشکری کرد و آن را به دهانش نزدیک
کرد
ـــ حالت خوبه عزیزم
ــــ نه اصال خوب نیستم
مریم با اینکه حال خودش تعریفی نداشت و نگران برادرش بود که تا االن به هوش نیامده اما باید کسی به مهیا که
شاهد همه اتفاقات بود دلداری می داد
ـــ من حتی اسمتم نمیدونم
ـــ مهیا
ـــ چه اسم قشنگی
مهیا بی رمق لبخندی زد
نگا مهیا جان برای اتفاقی که افتاده خودت رو مقصر ندون هر کی جای تو بود شهاب حتما اینکارو می کرد
اصال ببینم خونوادت میدونن که اینجایی
مهیا فقط سرش را به دو طرف تکان داد
ـــ ای وای میدونی االن ساعت چنده االن حتما کلی نگران شدن شمارشونو بده خبرشون کنم
گوشی که به سمتش دراز شده بود را گرفت
و شماره مادرش را تایپ کرده
مریم دکمه تماس را فشار داد و از جایش بلند شود و شروع کرد صحبت کردن با تلفن.
اتاق عمل باز شد
و تختی که شهاب بیهوش روی آن خوابیده بود بیرون آمد
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت26
تخت از کنارمهیا رد شد مهیاچشمانش را محکم بست نمی خواست چیزی ببیند
مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش را ماساژ می داد
ـــ آروم باش مامان باور کن با این کارایی که میکنی هم خودت هم بقیه رو اذیت می کنی آروم باش
ــــ خانم مهدوی
مریم نگاهی به دو مامور پلیس انداخت
چادرش را درست کرد
بله بفرمایید
ـــ از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم .برادرتون مجروح شدن درست؟؟
ـــ بله
ـــ حالشون چطوره
ــ خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده
ـــ شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟
ــ نخیر ما بیمارستان با ما تماس گرفت ولی ایشون همراشون بود
و با دست اشاره ای به مهیا کرد
مهیا از جایش بلند شد
ـــ س سالم
ـــ سالم .شما همراه آقای مهدوی بودید
ــ بله
ـــ اسم و فامیلتون
ـــ مهیا رضایی
ـــ خب تعریف کنید چی شد ???
و به سرباز اشاره کرد که گفته های مهیا را یاداشت کنه...
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
🌸 ♥️🌸 🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 #رمان_جانم_میرود🌱 #پارت26 تخت از کنارمهی
2پارت اضافه😍
تقدیم نگاهتون بابت تاخییر😓
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
【عاشقۍرایجنبودعباسآنرابابڪرداو
دودستشراڪنارعلقمھنذرسراربابڪرد🌱°】
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت27
مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد حالش اصال خوب نبود وسط صحبت ها گریه اش گرفته بود
ـــ شما گفتید که رفتید تو پایگاه
ـــ بله چرا رفتید میتونستید بمونید و کمکشون کنید
مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود
ـــ خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم
ـــ خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیاید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان و صحبت های
شمارا تایید کنه
شوک بزرگی برای مهیا بود یعنی قرار بود بازداشت بشه
نمی توانست سر پا بایستد
سر جایش نشست
ـــ یعنی چی جناب .همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خوای ببریش
محمد آقا پدر مریم به سمت دخترش آمد
شهین خانم با دیدن همسرش آن را مخاطب قرار داد
ــــ محمد آقا بیا یه چیزی بگو می خوان این دخترو ببرن با خودشون یه کاری بکن محمد آقا نزدیک شد
ـــ سالم خسته نباشید من پدر شهاب هستم
ما از این خانم شکایتی نداریم
ـــ ولی ..
مریم کنار مهیا ایستاد
ـــ هر چی ما راضی نیستیم
ــــ هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء اهلل که بهتر بشن
ـــ خیلی ممنون
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت ولی االن تمامیه معادالتش بهم
خورده بود
ـــ مهیا مادر
مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن پدرش روی ویلچر نشسته بود
دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بودن چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگر
توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد
مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد...
ارامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند
ـــ آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت28
همه با شنیدن صدای محمد آقا سر هایشان به طرف احمد محمد آقا چرخید
ــــ سالم آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم دخترتون تماس گرفت و
مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم
ـــ نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء اهلل مهیا خانم چقدر بزرگ شدن
مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد
شهین خانم روبه دخترش گفت
ـــ مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه ??
ـــ منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا
دونستم
مهال خانم با تعجب پرسید
ــــ شما رسوندینش
ـــ بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت بعد
اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش
مهیا زیر لب غرید
ـــ گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی
اما مهال خانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند...مهیا روی تختش دراز کشیده بود یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند در طول راه هیچ حرفی میان خودش و
مادر پدرش زده نشد
با صدای در به خودش آمد بیا تو
احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل اورد
ـــ بیدارت کردم بابا
مهیا لبخند زوری زد
ــ بیدار بودم
مهیا سر جایش نشست احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت
ـــ بهتری بابا
ـــ االن بهترم
ــــ خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت ڪه پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت خدا خیرش بده پسر
رعناییه
ــــ اهوم
ـــ تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خوایم بریم
عیادتش تو میای
مهیا سرش را پایین انداخت
ــــ نمیدونم فڪ نڪن آقا از جایش بلند شد بوسه ای بر روی موهای دخترش کاشت
ـــ شبت بخیر دخترم
ـــ شب تو هم بخیر
قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد
ـــ بابا
ـــ جانم
ــ منم میام
احمد آقا لبخندی زد و سرش را تکان داد
ــ باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی
مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت
آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتی
شهاب چطور با او رفتار می کند...
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت29
مهیا زودتر االن آژانس میرسه
ــــ اومدم
شالش را روی سرش گذاشت کیفش را برداشت و به سمت بیرون رفت
پدرش دم در منتظرش بود با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن سر راه دست گلی خریدن با رسیدن به
بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا آمده بود اصال حواسش نبود که کجا اومده بود
به سمت ایستگاه پرستاری رفت سالم خسته نباشید
ـــ سالم عزیزم خیلی ممنون
ـــ اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی
پرستار چیزی رو تایپ کرد
ـــ اتاق ۱37
ـــ خیلی ممنون
به طرف اتاق رفتن دم در نفس عمیقی کشید در رازدن و وارد شدن
مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو اورد
ـــ اوه اوه اوضاع خیطه
جلو رفتن و سالم علیک کردن با همه شهاب هم با خوش رویی جواب سالم واحوالپرسی احمد آقا و مهال خانمو داد
و در جواب سرتکان دادن مهیا آن هم سرش را تکان داد
مهیا و مادرش در گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن احمد آقا هم کنار بقیه مردا ایستاد مهیا تو جمع همه خانم و
دخترای چادری غریبگی می کرد برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت بایستد
ڪنی؟؟
ـــ مریم معرفی نمی
مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت
مریم به طرف مهیا آمد و دستش را روی شانه مهیا گذاشت
ـــ ایشون مهیا خانمه گله تازه پیداش ڪردم دوست خوبے میتونہ باشہ درست میگم دیگه
مهیا لبخندی زد خوشبختم مهیا جان من سارا دختر خالہ ی مریم هستم
به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد
ـــ این همه نرجس دختر عمه مریم
ـــ خوشبختم گلم
ـــ چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟؟
ڪ میخونم
ـــ من ۲۲سالمه گرافی
سارا با ذوق گفت
ــــ وای مریم بدو بیا
مریم جعبه کیکو کنار گذاشت
ـــ چی شده دختر
ـــ یکی پیدا کردم طرح های مراسم محرم و برامون بزنه
مریم ذوق زده گفت
ـــ واقعا کی هست؟
ـــ مهیا خانم گل .گرافیک میخونه
ـــ جدی مهیا
ــــ آره
ــــ حاج آقا صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بود سرش را بلند کرد
ـــ بله خانم مهدوی
ـــ من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنررارو برامون بزنه
ـــ جدی ڪی
ـــ مهیا خانم
به مهیا اشاره کرد...
مهیا شوڪه بود همه به او نگاه می کردند مخالفتی نکرد
دوست داشت این کارو انجام بدهد براش جالب بود
مهیا لبخندی زد
ـــ زحمت میشه براشون
مهیا با لبخند گفت
ـــ نه این چه حرفیه فقط نوشته ها رو برام بفرستید براتون آماده می کنم
حاج آقا دستی روی شونه های شهاب گذاشت
ـــ بفرما سید این همه نگران طرح ها بودی
مهیا آروم روبه مهیا گفت
ــــ برا چی این همه نگران بود ??خب می داد یکی درست می کرد دیگه
ـــ اخه شهاب همیشه عادت داره خودش بنر و پوسترارو طراحی کنه آها
در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند
مهیا چسبید به دیوار
ــــ یا اکثر امام زاده ها چقدر بسیجی
همه مشغول صحبت بودند
که دوباره باز شد و دوتا ماموری که دیشب هم امده بودند وارد شدن
مهیا اخمی روی پیشونیش نشست بعد از سالم و احوالپرسی با اقای مهدوی روبه همه گفت
ـــ سالم علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرمایید
بیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل
همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد
ــــ خانم رضایی شما بمونید
مهیا چشمانش را بست و مهیا گوشه ای ایستادپاهایش را تند تند تڪان مے داد و خیره به دو ماموری بود ڪه مشغول نوشتن چیزهایے در پرونده آبی رنگ
بودند
ــــ حالتوڹ خوبہ؟؟
مهیا سرش را بلند ڪرد و به شهاب ڪه این سوال را پرسیده بود نگاهے ڪرد
ــ آره خوبم فقط یڪم شوڪه شدم
شهاب با تعجب پرسید
ـــ شوڪه برا چے؟
ـــ آخه ایڹ همہ بسیجے اوڹ هم یہ جا تا االڹ ندیده بودم
شهاب سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید ڪه درد زخمش باعث شد اخم ڪنه
ــــ خب آقای مهدوی لطفا برامون توضیح بدید دقیقا اون شب چه اتفاقی افتاد
با صدای مامور سرشان را طرف سروان برگرداندند
مهیا بر اتیکت روی فرم لباس مامور زوم کرد آرام زمزمه ڪرد
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365
الانوقـتاستـراحـتنیسـت🌼🍃
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
الانوقـتاستـراحـتنیسـت🌼🍃 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
موفقیتیعنیمبارزهتاآخـریننفستـا آخرشبجنگیوڪمنیاریوازشرایطـم
پروتـرباشـیبزارشرایطڪمبیاره
وبعدشبروفقمرادتپیشبـره🛵💛
قویباشلبخندبزنحتیاگهگاهـیزندگی دردناكباشهاینڪهگاهیاوقاتاولویت خودتباشیخودخواهـینیست
بلڪهیـهالزامـه✋🏻
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 اســـتاد پناهیـــان: 💢
گاهــے باید بہ جاے تعقیــبات نماز صفحــات خوب فضاے مجــازے را لایـڪ ڪــنیم.👍
🔸نقطــہ قــوت دشمن در عرصــہ تبلیغــات "هماهنگـے" و ضعــف ما "عدم هماهنــگے" است.
#فضای_مجازی
|| @dogtaranbehsti
Every storm is followed by a rainbow :)💕🥣
هر طوفانی... *-*!🌪🍒.
یه رنگین کمان به دنبالش داره ! .🌈💛.
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
•°Good days will come when you have completely learnt the lessons of the bad days. :)
روزهای خوب وقتی از راه میرسند که درس روزهای بد رو کاملا یاد گرفته باشی•🌻🦋•
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
⸀|📘🦋|•
چَشمانآبیت،حجوبزیبایت💙🔗•`
مراواداربہفهمـاندناینکردکہخدایۍٖ
هست،کہتورااینچنینزیباخلقنــمودِ
وتواینچنینزیبابرایشحجوبمیکنۍٖ
•
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
[• •] یکم صحبت کنیم✨🌿 تو چنل اصلی گذاشته میشه☺️💋 منتظرم‼️😎
لینک تغییر کرد گل دختر😃‼️
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
[• •] یکم صحبت کنیم✨🌿 تو چنل اصلی گذاشته میشه☺️💋 منتظرم‼️😎
درخواست،پیشنهاد،هر چی هست در خدمتم😂😍
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
درخواست،پیشنهاد،هر چی هست در خدمتم😂😍
درخواستهابعدازگذشت{۵}دقیقہدرکانالقرارمیگیرھ❤️