چند سالت بود وقتی فهمیدی که!😂💔
▣------------------------▣
~چند سالت بود وقتی فهمیدی که اگه دود شمع خاموش شده رو با اتیش بزنید دوباره شمع روشن میشه!🔥🕯
~چند سالت بود وقتی فهمیدی که صدای بشکن زدن بخاطر برخورد دو تا انگشت نیست بلکه بخاطر برخورد انگشت وسط به کف دسته!💸🍓
~چند سالت بود وقتی فهمیدی که ما فقط شیش دقیقه با مرگ فاصله داریم که تنفس این زمان رو تمدید میکنه!💀🍊
~جالبه بدونید اگه پوست آرنجتون رو کسی نیشگون بگیره شما اصلا متوجه نمیشید چون پوست آرنج بی حسه،خودت امتحان نکن بگو یکی دیگه واست امتحان کنه!:)🍉🔗
~شاید تا حالا بهش فکر نکرده باشید ولی نمیتونیم موقع حرف زدن یا قورت دادن نفس بکشیم!💜🦄
▣------------------------▣
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
دکترمتشخیصدادراهِدرمانِمرا
گفتحرملازمی'!💔
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
15.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔦}ڪلیپــــ ــویژهـ°•
امسال اربعینـ ڪجا برمـ ...؟🌧🚶🏻♂
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
#چهره_شهدا_زیباست
#شهید جهاد مغنیه در سال 1991 در #لبنان در خانواده ای مبارز متولد شد.
جهاد 4امین فرزند از خانواده #مغنیه است
او یک خواهر و یک برادر به نام های فاطمه و مصطفی داشت.
جهاد #تحصیلات عالیه را در رشته مدیریت در دانشگاه آمریکایی بیروت یکی از بهترین دانشگاه های خاور میانه شروع کرد
و تنها یک درس باقیمانده بود تا مدرکش را بگیرد که به مقام والای #شهادت نائل شد💓
در طول سالهای #جنگ داخلی سوریه، #حزب الله توانست به کمک ایران و سوریه زیرساخت های جولان را بدست گیرد
و پایگاه مهمی در آنجا دایر کند که مسئول اول این پایگاه #شهیدجهاد مغنیه پسر #شهید عماد مغنیه بود که در سال 2008 در توافق تبادل اسراء میان اسرائیل و حزب الله آزاد شد...
اولین بار وقتی مردم با چهره ای جهاد آشنا شدند که او در مراسم ختم والده #سردار_سلیمانی شرکت کرده بود
درست پشت سر سردار ایستاده بود و به مهمانان خوشامد میگفت
گاهی شانه های سردار را میبوسید و سردار گاه برمیگشت و با او نجوا میکرد
رابطه ی صمیمانه #حاج_قاسم با این جوان او را در کانون توجهات قرار داد...
بر اساس اعلام حزب الله لبنان در #18 ژانویه 2015 سالروز پایان جنگ22 روزه #غزه و شکست اسرائیل
در این جنگ گروهی از رزمندگان حزب الله در حین بازدید از شرکت های سوریه، مورد حمله
موشکی اسرائیل قرار گرفتند
و به مقام والای شهادت رسیدند...
این #شهید بزرگوار نیز در بین آنان بود...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
#سردار دلگرمی #خانواده_مدافعان_حرم بود💔
با خواهر #شهید_علی_امرایی هم کلام میشویم. «اعظم امرایی» میگوید: «کار پدر و مادرم از جمعه تا امروز شده گریه. سردار، دلگرمی خانواده شهدای مدافع حرم بود.»😔
او از تیر ١٣٩۴می گوید، از لحظه شهادت سه شهید؛ «داعش در حال پیشروی بوده و #مدافعان_حرم، برای اجرای یک عملیات از منطقه درعا به سمت دمشق حرکت میکنند. برادرم علی، #ابراهیم_غفاری و #محمد_حمیدی با هم بودند که ماشینشان در اثر اصابت راکت منفجر میشود و هر سه نفر در یک زمان به #شهادت میرسند.😔 ماشینی که در آن #سردار_سلیمانی و چند نفر دیگر از مدافعان حرم بودند با فاصله ۱۷ دقیقه از ماشین برادرم به همان نقطهای میرسند که این سه نفر شهید شده و تکههای بدنشان در اطراف ماشین پراکنده شده بود.»💔
ما که آنجا نبودیم، اما همرزمان برادرم وقتی به دیدنمان آمدند ماجرا را روایت کردند. میدانم از جمعه تا الان، همه آن لحظات را چندبار مرور کرده اند و اشک ریخته اند.😔
سردار و همراهان وقتی در جاده به ماشین سوخته میرسند پیاده میشوند و از روی نشانهها متوجه میشوند این ماشین علی و دو نفر دیگر است. سردار جلو میرود و به بچهها میگوید کسی دست نزند☝️، تکههای بدن این سه شهید را خودم از لا به لای گدازههای ماشین جمع میکنم. بچهها اصرار میکنند اجازه بدهید ما جلو برویم. اما سردار میگوید بگذارید خودم این کار را انجام دهم. پیکر علی ما سوخته بود😭. هر چه میگردد از پیکرش جز یک دست، چیز دیگری پیدا نمیکند. انگشتر علی هنوز دستش بود💔. سردار، پیکر سوخته و مثله شده این سه نفر را لای پارچههای جداگانهای میپیچد. همرزمان میگفتند سردار با اشک تکههای بدن بچهها را جمع میکرد.😭 مدافعان حرم، دلیل اشکهای او را خیلی زود فهمیدند❗️ وقتی حاج قاسم سلیمانی به آنها گفت داعشیها برای ماشینی که من در آن بودم نقشه کشیده بودند.😞 ماشین علی امرایی و حسن و محمد را اشتباهی به جای ماشین ما زدند.»😭
حرف هایمان به اینجا که میرسد مادرشهید اشکها رااز صورتش پاک میکند و میگوید: «سردار زود بود برود. من مادرم، هنوزم داغدارم☝️. تا صدسال دیگر هم داغ علی برایم تازه است. اما خوشحالم که پسرم بلاگردان سردار شد. حاج قاسم باید میماند تا فقط با شنیدن نامش احساس امنیت کنیم. سردار باید میماند...»😔
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#سردار_بی_مرز 🦋
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
♦️به روایت
#شرف_مرز_ندارد✌️
🔴 روایت مجاهدت_شهید_سلیمانی برای نجات مسیحیان از چنگ داعش
نماینده ڪلیمیان در مجلس :
#سردار_سلیمانی در ایامی ڪه مسیحیت شرقی در خطر قرار گرفته بود و وقتی ڪه حتی ایزدیها مورد تهاجم قرار گرفته بودند تنها ڪسی در جهان🌍 بود ڪه به صورت سیستماتیڪ و تشڪیلاتی با #داعش میجنگید و از حمایت مردم اجتناب نمیڪرد .
ڪمڪهایی ڪه #سردار_سلیمانی به دوستان ارمنی و آشوری در عراق و سوریه ڪرد به نحوی بود ڪه من در یڪ جلسه پارلمانی در بروڪسل به آن اشاره👌 ڪردم و گفتم اروپاییها باید از این خجالت😓 بڪشند ڪه تنها ڪسی ڪه از مسیحیان شرقی #دفاع میڪند سردار سلیمانی به عنوان یڪ #مسلمان است .
در حالی ڪه نمایندگان پارلمان اروپا پا روی پا انداخته بودند و آب معدنیشان را میل میڪردند.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
3.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️حال و هوای بینالحرمین در شب اربعین حسینی
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
گمنام..🌱: 🌸 ♥️🌸 🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 #رمان_جانم_میرود🌱 #پارت172 مهی
گمنام..🌱:
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت173
ــ شهاب؟!
شهاب چشمانش را آرام بست و باز کرد.
ــ بخواب مهیا! با دکترت که صحبت کردم، گفت باید استراحت کنی.
مهیا خودش هم دوست داشت چشم هایش را ببند و بخوابد.
ــ شهاب... ببخشید... بخاطر آرام بخش هایی که بهم دادن، نمیتونم بیدار بمونم.
شهاب لبخند خسته ای زد و دستانش را فشرد.
ــ بخواب خانمی!
مهیا مردد گفت.
ــ می خوای بری؟!
شهاب بوسه ای بر پیشانی اش کاشت.
ــ نه عزیز دلم! کجا برم وقتی همه زندگیم اینجاست.
مهیا لبخندی زد و چشمانش را بست.
شهاب دست های مهیا را دردست گرفته بود و به او خیره شده بود.
وقتی که برای کاری به احمد آقا زنگ زده بود و احمد آقا به او گفته بود، حال مهیا بد شده و به بیمارستان آمدند؛
همان لحظه احساس کرد، ضعف کرده است. دست را بر دیوار گرفته بود، تا بر زمین نیفتد.
دوباره نگاهی به چهره معصوم مهیا که االن غرق خواب بود؛ انداخت.
دوست داشت کنار پیکر بی سر دوستش باشد، اما الان مهیا مهمتر بود. الان همسرش به او نیاز داشت و باید کنارش
میماند...
شهاب، آرام دستانش را از دست مهیا جدا کرد. از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. با بیرون آمدن شهاب، احمد
آقا و مهلا خانم از روی صندلی بلند شدند و به طرف شهاب آمدند.
ــ حالش چطوره شهاب جان؟!
ــ حالش خوبه! اآلن خوابید. شما هم دیگه الزم نیست، اینجا بمونید. برید خونه؛ استراحت کنید.
ــ نه پسرم! تو االن باید مسجد و تو پایگاه باشی... برو ما هستیم.
ــ نه! من میمونم شما برید خونه!
ــ ولی...
ــ لطفا بگذارید، من بمونم. اینجوری خودم راحت ترم. با دکترش هم صحبت کردم. گفت صبح مرخص میشه!
شهاب بالخره توانست آن ها را قانع کند.
*
مهیا، مرخص شده بود و به خانه برگشته بود. احساس می کرد که حالش بهتر شده بود. شاید دلیلش هم، نرفتن
شهاب به سوریه بود.
شهاب کمکش کرد، که روی تخت بخوابد. داروهای مهیا را به طرف مهال خانم گرفت.
ــ بفرمایید! این داروهای مهیا است. هر ۸ ساعت باید داروهاش رو بخوره.
مهال خانم، از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه، با کاسه ای سوپ؛ دوباره وارد اتاق شد.
شهاب سینی را از او گرفت. مهیا سر جایش نشست.
ــ میتونی بخوری؟!
مهیا لبخندی زد.
ــ زخم شمشیر که نخوردم.
ــ الان حالت خیلی خوب نیست؛ باید بیشتر مواظب خودت باشی.
سینی را روی پاهایش گذاشت. با بسته شدن در، شهاب متوجه شد؛ که مهال خانم آن ها را تنها گذاشت. مهیا
مشغول خوردن سوپش شد. شهاب از جایش بلند شد و نگاهی به اتاق مهیا انداخت. نگاهش، روی قسمتی از دیوار
متوقف شد. با لبخند به سمت عکس شهید همت رفت. ناخوداگاه لبخندی روی لبانش نشست. به چفیه کنارش نگاه
انداخت. دستی به چفیه روی دیوار کشید؛ آرام زمزمه کرد.
ــ خوشا به سعادتت امیرعلی! خوشا به سعادتت!
دستش را کشید و به سمت میز تحریرش رفت. نگاهی به برگ یاداشت های رنگی، که روب لب تاپ مهیا چسبیده
بودند؛ انداخت. کتابی را برداشت و آن را ورق زد. با شنیدن جابه جا کردن سینی، کتاب را روی میز گذاشت به طرف
مهیا برگشت و سینی را از او گرفت.
ــ صبر کن خودم میبرمشون!
ــ خودم میرم. صورتم رو میشورم. اینا رو هم میبرم.
ــ تو برو صورتت رو بشور. خودم میبرمشون.
شهاب به سمت آشپزخونه رفت. مهال خانم با دیدنش از روی صندلی بلند شد.
ــ پسرم، چرا زحمت کشیدی! خودم میومدم برشون میداشتم.
ــ کاری نکردم مادر جان!
شهاب با اجازه ای گفت و به اتاق برگشت. با دیدن مهیا روی تخت گفت:
ــ می خوابی؟!
ــ دیشب نتونستم درست بخوابم.
ــ بخواب عزیزم!
به طرف چراغ رفت، تا خاموشش کند؛ که با صدای مهیا متوقف شد.
ــ خاموشش نکن...
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365