(بسم الله الرحمن الرحیم)
قسمت پنجم😉
آن روز وقتی شهلا وارد شد،دید پدر به پشتی تکیه داده،دست ها را به آسمان بلند کرده و می گوید:«خدایا شکرت. صد هزار مرتبه شکرت. باشد که از خزانه غیب دوا کنی.» در حالی که مادر با لبخندی شیرین بابا را نگاه می کرد. انگار که یک لقمه کره و عسل تعارفش می کند. مادر با وجودی که چند تا بچه داشت، عاشق درس خواندن بود. هر وقت جارو می کرد یا رخت می شست یا اتو می کرد یا دوخت و دوز، نگاهش دورتر از جایی می رفت که بود. انگار لباس دکتری پوشیده و داشت مریض هایش را معاینه می کرد.
-آخ که چقدر دلم می خواست به آرزویم می رسیدم. داشتم درس می خواندم که پدرت آمد خواستگاری. سال اول دبیرستان بودم. اول گفتم که نه! گفتم نمی خواهم عروسی کنم، اما وقتی قول داد اگر زنش شدم، اجازه بدهد درسم را ادامه بدهم، دیگر نه نیاوردم.
به او که دختر بزرگش بود، ملتمسانه می گفت:«مادر تو درس بخوان... دکتر شو.»
این آرزو را، مثل یک تور عروسی، هر دفعه به سر شهلا می انداخت، اما او دلش نمیخواست دکتر شود. دوست داشت خلبان شود.
-می خواهم مثل دایی فریبرز خلبان شوم.
-ولی دایی چترباز است.
-خوب من دلم می خواهد از او جلو بزنم. دلم می خواهد خلبان شوم.
مادر اخم کرد
-بچه حلال زاده به دایی اش میرود. می خواهی شیشه عمرت را دستت بگذاری و بیندازی و بشکنی؟!
شهلا نمی گفت که می خواهد برود آن بالا بالا ها شازده کوچولو را پیداکند؛ شازده و ل سرخ را.
-حالا بیا پول هفتگی ات را بگیر. خواب بودی پدرت پیش من گذاشت.
پدر عادت داشت روزی ده ریال پول هفتگی به او بدهد. مادر هم سفارش کرد:
-این پول برای خرج کردن نیست برای این است که برنامه ریزی کنی.
از همین پول بود که مادر اولین ساعت مچی او را خرید. دلش نمی خواست پول را بگیرد. می خواست هر جور هست، از فشاری که به پدر می آمد کم کند. فقط او که نبود. خواهر برادر های دیگر هم بودند.اما هر وقت که از گرفتن پول تو جیبی خودداری می کرد، شبی، نصفه شبی مادر یا پدر سر کیفش می رفتند و یواشکی پول را تو کیفش جا می دادند.