❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #صد_بیست
کمیل در را بست،و به طرف امیرعلی رفت:
ــ برسونش خونه خودمون،محافظارو هم اگه چیز مشکوکی دیدی بیشتر کن
ــ نمیخوای بگی کجا میخوای بری؟تنهایی از پس تیمور بر نمیای
ــ نزار پشیمون بشم که بهت گفتم
ــ اما تنهای..
ــ این قضیه رو خودم تنهایی باید تمومش کنم ،حواست به سمانه باشه،میخوام خودت شخصا حفاظت اونجارو بگیری نه کس دیگه ای
ــ نگران نباش
ــ برید بسلامت
امیرعلی سوار ماشین شد،کمیل نگاهش به نگاه خیس سمانه گره خورد،ماشین روشن شد و اخرین تصوری که کمیل از سمانه داشت ،چشمان اشکی و پر ا حرف او بود....
سمانه در طول مسیر حرف نزد،و فقط صدای گریه های آرامش سکوت اتاقک کوچک ماشین را می شکست.
به محض رسیدن امیرعلی ماشین را به داخل خانه رفت،سمانه پیاده شد و منتظر امیرعلی ماند.
ــ چیزی شده خانم حسینی؟
ــ کمیل کجا رفته؟
ــ نمیدونیم،با اینکه کمیل قبول نکرد دخالت کنیم اما من به سرهنگ رادمنش رو در جریان گذاشتم
ــ اگه خبری شد خبرم کنید
ــ حتما،بقیه هم نباید چیزی بدونن
سمانه به علامت تایید سری تکان داد،و وارد خانه شد.
صغری و سمیه خانم با دیدن سمانه از جایشان بلند شدند.
ــ دخترم سمانه گریه کردی؟
سمانه میـ دانست الان هم مثل همیشه چشمانش از شدت گریه سرخ شده اند.
ــ سمانه کمیل هم تورو مجبور کرد بیای خونمون؟من دانشگاه بودم زنگ زد گفت باید بیای خونه
سمانه روی مبل نشست و آرام گفت:
ــ آره
ــ برای همین گریه کردی؟
ــ با کمیل بحثم شد
سمیه خانم کنارش نشست و سرش را در آغوش گرفت و مهربانانه گفت:
ــ عزیز دلم دعوا نمکـ زندگیه،کمیل شاید عصبانی بوده یه چیزی گفته والا کمیل تورو از جونش هم بیشتر دوست داره
سمیه خانم نمی دانست که با این حرف های چه آتشی بر جان این دختر می زد.
ــ نگفت چرا باید تو خونه بمونیم؟دلم خیلی شور میزنه
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂