eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
217 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت غرید: ــ چی گفتی؟ با صدای لرزانی که سعی در کنترلش داشت گفت: ــ گفتم گندکاریای دخ.. با مشتی که بر روی صورتش نشست،جلوی ادامه ی حرفش را گرفت. دستش را بر روی بینی اش گذاشته بود از درد روی شکم خم شده بود، کمیل دوباره به طرف او خیز برداشت و یقه ی او را در مشت گرفت: ــ گوش بده ببین چی میگم،یه بار دیگه تو یا داداشتو یا هر کی از خاندان محبی رو اطرف این خونه دیدم ،به ولای علی میشکمت فریاد زد: ــ فهمیدی؟ و محکم او را هل داد،سهیلا سریع به سمت بردارش که بر روی زمین افتاده بود دوید،و با صدای بلند گفت: ــ بخدا ازت شکایت میکنم،به خاک سیاه مینشونمت کمیل به طرف سمانه و فرحناز خانم که نگران نظاره گر بودند چرخید و آرام گفت: ــ برید داخل سمانه از ترس اینکه کمیل دوباره با کوروش درگیر شود با لحن ملتمسی گفت: ــ توروخدا شما هم بیاید کمیل که دلیل پیشنهاد سمانه را می دانست گفت: ــ نترسید دوباره بهاش درگیر نمیشم ** فرحناز خانم سینی چایی را مقابل کمیل گرفت،کمیل تشکری کرد و چایی را برداشت و نگاهی به سمانه که متفکر روی مبل روبه رو نشتسته بود ،انداخت. ــ تو دیگه چرا خاله جان،اون نااهله برا چی درگیر میشی باش؟ ــ یعنی چون اون نا اهله باید بزارم هر حرفی که دلش بخوادو بزنه ؟ ــ چی بگم خاله جان ــ محسن و سید میدونن؟ ــ نه عزیز دلم نمیدونن نمیخوام قضیه بزرگ بشه تو هم چیزی بهشون نگو ــ چشم،ولی دوباره اومدن خبرم کنید ــ باشه خاله جان کمیل استکان خالی را در سینی گذاشت و از جایش بلند شد. ــ منم دیگه برم،ممنون بابت چایی ــ کجا خاله الان دیگه وقته نهاره ــ بای برم کار دارم،با شما که تعارف ندارم ــ هرجور راحتی عزیزم اما صبر نن یه چیزی بهت بدم ،بدی به سمیه ــ باشه ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : محیا سادات هاشمی ○⭕️
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت غرید: ــ چی گفتی؟ با صدای لرزانی که سعی در کنترلش داشت گفت: ــ گفتم گندکاریای دخ.. با مشتی که بر روی صورتش نشست،جلوی ادامه ی حرفش را گرفت. دستش را بر روی بینی اش گذاشته بود از درد روی شکم خم شده بود، کمیل دوباره به طرف او خیز برداشت و یقه ی او را در مشت گرفت: ــ گوش بده ببین چی میگم،یه بار دیگه تو یا داداشتو یا هر کی از خاندان محبی رو اطرف این خونه دیدم ،به ولای علی میشکمت فریاد زد: ــ فهمیدی؟ و محکم او را هل داد،سهیلا سریع به سمت بردارش که بر روی زمین افتاده بود دوید،و با صدای بلند گفت: ــ بخدا ازت شکایت میکنم،به خاک سیاه مینشونمت کمیل به طرف سمانه و فرحناز خانم که نگران نظاره گر بودند چرخید و آرام گفت: ــ برید داخل سمانه از ترس اینکه کمیل دوباره با کوروش درگیر شود با لحن ملتمسی گفت: ــ توروخدا شما هم بیاید کمیل که دلیل پیشنهاد سمانه را می دانست گفت: ــ نترسید دوباره بهاش درگیر نمیشم ** فرحناز خانم سینی چایی را مقابل کمیل گرفت،کمیل تشکری کرد و چایی را برداشت و نگاهی به سمانه که متفکر روی مبل روبه رو نشتسته بود ،انداخت. ــ تو دیگه چرا خاله جان،اون نااهله برا چی درگیر میشی باش؟ ــ یعنی چون اون نا اهله باید بزارم هر حرفی که دلش بخوادو بزنه ؟ ــ چی بگم خاله جان ــ محسن و سید میدونن؟ ــ نه عزیز دلم نمیدونن نمیخوام قضیه بزرگ بشه تو هم چیزی بهشون نگو ــ چشم،ولی دوباره اومدن خبرم کنید ــ باشه خاله جان کمیل استکان خالی را در سینی گذاشت و از جایش بلند شد. ــ منم دیگه برم،ممنون بابت چایی ــ کجا خاله الان دیگه وقته نهاره ــ بای برم کار دارم،با شما که تعارف ندارم ــ هرجور راحتی عزیزم اما صبر نن یه چیزی بهت بدم ،بدی به سمیه ــ باشه ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : محیا سادات هاشمی ○⭕️
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت همون موقع آقای موحد و چند تا جوان دیگه از هیئت اومدن بیرون... یکی از لباس هایی که من براش خریده بودم پوشیده بود. متوجه شدم برای اونجور لباس پوشیدن نداشته.نزدیک بودیم و حرفهاشون رو تقریبا میشنیدم.بهش میگفتن خوش تیپ تر شدی. سحر به پونه گفت: _لازم نیست زنگ بزنی داداشت.الان زهرا میره به آقای موحد میگه ما رو برسونه.😌 با تعجب نگاهش کردم.😳گفت: _چیه؟ تو که الان از خداته.😄 من چیزی بهشون نگفته بودم.نمیدونم از کجا فهمیده بود.🙁 به پونه گفتم: _نه،پونه جان.زنگ بزن داداشت بیان.😐 سحر لبخند شیطنت آمیزی زد 😁😏و سریع رفت جلو و آقای موحد رو صدا کرد.همه برگشتن سمت ما.به آقای موحد گفت: _خانم روشن با شما کار دارن.یه لحظه تشریف بیارید.☝️ آقای موحد نگاهی به من که سرم پایین بود کرد.خواست بیاد سمت ما که یکی از آقایون گفت: _شما صبر کن.من ببینم کارشون چیه؟. آقای موحد هم که دید اگه اصرار کنه خوب نیست،چیزی نگفت.منم تا متوجه شدم یکی دیگه داره میاد،سرمو آوردم بالا و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: _ما با ماشین دوستمون اومدیم هیئت.ظاهرا برای دوستمون مشکلی پیش اومده و رفتن.اگه آژانس مطمئنی سراغ دارید لطفا شماره شون رو بدید تا ما بتونیم بریم. همون موقع آقای موحد به ما نزدیک شد و گفت: _چیزی شده آقای رضایی؟ اون آقا که اسمش آقای رضایی بود،جریان رو براش تعریف کرد.آخر هم گفت: _من قراره بچه ها رو ببرم وگرنه خودم میبردمشون. شما ماشین آوردین؟😊 آقای موحد گفت:_آره😊 آقای رضایی گفت: _پس شما بچه ها رو ببر،من خانم ها رو میبرم. آقای موحد گفت: _شما بچه ها رو ببر،من خانمها رو میرسونم.☺️ آقای رضایی معلوم بود تعجب کرده 😟😳ولی چیزی نگفت و رفت. آقای موحد ریموت ماشینش رو زد.گفت: _شما سوار بشید، من الان میام.👈🚙 سحر و پونه رفتن عقب نشستن.وقتی خواستم عقب بشینم نذاشتن.گفتم: _نمیشه که جلو بشینم،برو اونطرف تر.😠 اونا هم برام شکلک در میاوردن.😝😜همون موقع آقای موحد رسید.گفت: _بفرمایید.دیر وقته. مجبور شدم جلو بشینم.به سحر و پونه اشاره کردم که بعدا به حسابتون میرسم. وقتی سوار شدیم آقای موحد سرشو کمی متمایل به من کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: _کجا برم؟ گفتم: _لطفا اول منو برسونید.آدرس خونه رو دادم و گفتم: _بعد دوستانم آدرسشون رو بهتون میدن. یه کم جا خورد.حرکت نمیکرد.سحر گفت: _آقای موحد به آدرسی که خانم روشن دادن تشریف ببرید.مسیر ما هم سر راهه. آقای موحد حرکت کرد... به سحر پیامک دادم که دارم برات. 😠👊اونم برام شکلک 😁😜فرستاد.سحر و پونه همسایه بودن و با هم پیاده شدن. استرس داشتم...😥پیاده شدم.رفتم صندلی عقب نشستم.آقای موحد چیزی نگفت و حرکت کرد. بعد.... ادامه دارد.. پارت اولمونھ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/22049 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍ || @dogtaranbehsti