『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
گمنام..🌱: 🌸 ♥️🌸 🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 #رمان_جانم_میرود🌱 #پارت111 ب
گمنام..🌱:
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت112
مهیا به آشپزخونه رفت روی صندلی نشست و سرش را روی میز غداخوری گذاشت دیگر نتوانست جلوی اشک
هایش را بگیرد
ــــ دخترم
مهیا سریع سرش را بلند کرد بادیدن محمد آقا سر پا ایستاد
زود اشک هایش را پاک کرد
ـــ بله محمد آقا چیزی الزم دارید
ـــ نه دخترم .فقط می خواستم بابت رفتار سوسن خانم معذرت خواهی کنم
ـــ نه حاج آقا اصلا من
ـــ دخترم به نظرت من یه جوون همسن تورو نمیتونم بشناسم ??
مهیا سرش را پایین انداخت
ــــ بیا.به خاطر ما نه به خاطر مریم
مهیا لبخندی زد
ـــ چشم الان میام
محمد آقا لبخندی زد و از آشپزخونه خارج شد.
در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد
مهیا سرش را بالا آورد
ــ دستت طال مامان
ـــ نوش جان گلم
بسقاب را روی میز تحریر گذاشت
ـــ داری چیکار میکنی مهیا جان
ـــ دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه
مهال خانم به پلاستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد
ـــ می خوای بزاریشون تو انبار
ــ نه همشون , فقط اونایی که بعدا ممکنه الزمم بشن
مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد
ـــ اینا چی
مهیا سرش را بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت
ـــ نه اینا دیگه الزمم نمیشه
ــ میندازیشون
ــ آره
مهیا کارتون را بلند کرد گذاشت روی تخت
دستی به کمر زد
ـــ آخیش راحت شدم
مهلا خانم از جایش بلند شد
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365