『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
گمنام..🌱: 🌸 ♥️🌸 🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 #رمان_جانم_میرود🌱 #پارت175 ــ
گمنام..🌱:
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت176
صدای حاج آقا موسوی، از بلندگوها پخش شد.
ــ خواهران و برادران عزیز! لطفا برای ادامه مراسم و تشیع پیکر شهید امیرعلی موکل؛ به فضای بیرون مسجد
تشریف بیاورید. با صلواتی بر محمد و آل محمد...
صدای صلوات در فضای مسجد، پیچید.
ــ بفرما!
مهیا به دستمال نگاهی انداخت و سرش را باال آورد با دیدن دخترها، لبخندی زد و با آن ها سالم واحوالپرسی کرد و
برای نرجس فقط سری تکان داد.
مریم روبه مادرش گفت.
ــ مامان، شما و مهال خانم برید. ما باهم میایم.
شهین خانوم باشه ای گفت و همراه مهال خانم بیرون رفتند.
ــ پاک کن اشکات رو االن شهاب میبینه فک میکنه ما اشکات رو درآوردیم.
مهیا لبخندی زد و اشک هایش را پاک کرد.
از مسجد خارج شدند. بیرون خیلی شلوغ بود. دو ماشین وسط جمعیت بودند؛ که یکی پیکر شهید را حمل کرده بود
و دیگری مداح باالی آن ایستاده بود. مهیا بغض کرده بود. دوست داشت شهاب را ببیند، اما هر چه دنبال او میگشت؛
به نتیجه ای نمی رسید. آشفته و کالفه شده بود. با پیچیدن صدای مداح؛ گریه و صدای همه باال رفت. انگار، دل همه
گرفته بود و بهانه ای برای گریه کردن می خواستند.
این گل را به رسم هدیه...
تقدیم نگاهت کردیم...
حاشا اینکه از راه تو...
حتى لحظه ای برگردیم...
یا زینب_س!
از شام بال، شهید آوردند...
با شور و نوا، شهید آوردند...
سوی شهر ما، شهیدی آوردند...
)یا زینب_س مدد(
مهیا، آرام هق هق می کرد. مریم به او گفته بود، که باهم بروند؛ پیش همسر شهید. اما مهیا جرات آن را نداشت،
کنارش برود. برای همین به دخترها گفته بود، آن ها بروند؛ او بعدا می آید.
جمعیت زیاد بود و جایی که مهیا ایستاده بود، محل رفت وآمد، بود. از برخوردها خیلی اذیت می شد. کمی جلوتر
رفت و گوشه ای ایستاد. سرش را باال آورد، که چشمش به شخص آشنایی خورد. با آن لباس های مشکی و چشم
های سرخ و حال آشفته اش، که در وسط جمعیت سینه می زد؛ دلش فشرده شد. فکر می کرد، شهاب را ببیند؛ آرام
می گیرد. اما با دیدن حال آشفته اش بی قرارتر شده بود. نگاهی به تابوت انداخت. آرام زمزمه کرد.
ــ نمی خوام یه روز این مراسم برای تو برگزار بشه شهاب! نمی خوام!
دیگر، گریه امانش نداد؛ که زمزمه هایش را ادامه بدهد.
در خون خفته که نگذارد...
نخل زینبی، خم گردد...
حاشا از حریم زینب_س...
یک آجر فقط، کم گردد...
یا زینب_س...
***
تقدیم شماست، قبولش فرما...
قدر وُسع ماست، فدای زهرا...
در راه خداست، فدای مرتضى...
)یا زینب_س مدد(
چون امّ وهب، بسیارند...
در هر سوی این، مردستان...
مادرهای عاشق پرور...
در ایران و افغانستان...
یا زینب_س...
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365