『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
گمنام..🌱: 🌸 ♥️🌸 🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸 🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 #رمان_جانم_میرود🌱 #پارت182 ـ
گمنام..🌱:
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت183
ــ چته؟! خب خستم!
ــ خودت خواستی اتاقم رو عوض کنی به من چه!
ــ من نیستم. پس دیگه اون اتاق و پنجره اش به دردت نمیخوره!
ــ فوقش دو سه روز نیستی خب...
شهاب سرجایش نشست.
ــ دو سه روز؟؟
ــ پس چند روز؟!
مهیا با صدای لرزان گفت:
ــ پست چند روز؟؟
ــ بگو چند هفته! چند ماه!
مهیا میخواست اعتراضی کند، اما با یادآوری اینکه خودش قبول کرده بود؛ حرفی نزد.
شهاب متوجه ناراحتی مهیا شد.
ــ برای امشب آماده ای؟!
ــ آره! کیا هستند؟!
ــ خانواده عموم و خالم و خانواده محسن!
مهیا سری تکان داد و ناراحت سرش را پایین انداخت.
شهاب چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد.
ــ چرا ناراحتی؟؟
مهیا با چشمان پر اشک نگاهی به شهاب انداخت.
ــ یعنی فردا میری!!
شهاب مهیا را در آغوش کشید.
ــ آروم باش مهیا جان!
هق هق مهیا اوج گرفت.
ــ چطور آروم باشم شهاب... چطور آخه؟!
شهاب آرام موهای مهیا را نوازش کرد.
ــ میدونم سخته عزیزم!
ــ اگه برنگردی... من میمیرم!
شهاب بوسه ای بر سرمهیا نشاند.
ــ آخرین بارت باشه این حرف رو میزنی! من حاال حاالها بهت نیاز دارم.
ــ قول بده برگردی! قول بده طولش ندی؟؟
ــ قول میدم خانومی! قول میدم عزیز دلم.
مهیا از شهاب جدا شد و اشک هایش را با دست پاک کرد.
ــ آفرین دختر خوب! اآلن هم پاشو اتاقت رو بچین. من برم، به کارام برسم.
مهیا ابروانش را باال برد.
ــ بله بله؟! خودت مجبورم کردی اتاق عوض کنم االن می خوای بزاری بری؟؟
ــ انتظار نداری که بمونم همراهت اتاق بچینم.
مهیا لبخندی زد.
ــ اتفاقا همین کارو باید انجام بدی! از الان باید یاد بگیری...
شهاب نگاهی به مهیا انداخت. میدانست که مهیا نمیگذراد، بدون کمک از این اتاق بیرون رود. پس کتش را روی
تخت گذاشت و به کمک مهیا رفت...
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365