🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت3
پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی
را همراه چادر به عنوان هدیه در
کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند چون
نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده
بود نازی هی غر میزد
ـــ نگا نگا خودشو مذهبی نشون میده
بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد
زهرا با ناراحتی گفت
ــــ چی شد مگه کار بدی نکرد
مهیا حوصله ای برای شنیدن
حرفهایشان نداشت می دانست
نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح
می داد با او
بحثی نکند به پارک محله رفتن که
خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی
کردن و زهرا ان ها را به بستنی دعوت
کرد
هوا تاریک شده بود ترجیح دادن
برگردن هر کدام به طرف خانه شان
رفتن مهیا تنها در پیاده رو
شروع به قدم زدن
کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد
ـــ اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجوری مخ زنی کنه
بی توجه به حرف های چندش
آورشان به راهش ادامه داد ولی
انها بیخیال نمی شدند
مهیا که کالفه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد
یک مردی به سمت صدا چرخید
با دیدن صاحب صدا شکه شد...
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
لینک پارت اول👇🏿🌿
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365