🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت44
مهیا لبخندی زد
ــــ من برم بخوابم
به طرف اتاقش رفت پتو را رو ی عطیه مرتب ڪرد
و روی تخت دراز کشید...
گوشیش را برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خانه مریم بروند
زهرا برعکس نازی این مراسم را دوست داشت و مهیا می دانست که زهرا از این دعوت استقبال می کند
ـــ شهاب
ـــ جانم بابا
ـــ پوستراتون خیلی قشنگه
ـــ زدنشون؟؟
مریم سینی چایی را روی میز گذاشت
ــــ آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون
شهاب سری تکون داد
مریم استکان چایی را جلوی پدرش گرفت
ـــ دستت درد نکنه دخترم
ـــ نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده. ?احسنت خیلی زیبا شدن
شهین خانم قرآنش را بست و عینکش را از روی چشمانش برداشت
ـــ ماشاء اهلل خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه ?دانشجوه؟؟
با این حرف شهین خانم
مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن
ـــ واه چرا میخندید
مریم خنده اش رو جمع کرد
ـــ مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا
محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کرد
ـــ خب کار مادرتون خیره
شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد
شهاب از جایش بلند شد
ــــ من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیر
به طرف اتاقش رفت روی تخت دراز کشید و دو دستش را زیر سرش گذاشت
امشب برایش شب ِعجیبی بود
شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی آن را با آن عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسیدیاد آن روزی افتاد که به او سید گفت
خنده اش گرفت
قیافه اش دیدنی بود اون لحظه
تا االن دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمی
استغفرا... زیر لب گفت
ــــ ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم
با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش را برداشت برایش پیامک آمده بود از دوستش محسن بود
ـــ سید فک کنم طلبیده شدی ها
شهاب لبخندی زد و ان شاء اهلل برایش فرستاد...
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365