<••~﷽~••>
#دمشق_شهر_عشق💔
#پارت_دوم✨✨
برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها
را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :»نازنین جان! انقالب با
بچهبازی فرق داره!« خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه می-
گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :»ما سال ۹۹ بچهبازی میکردیم! فکر
میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟« و من بابت همان
چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر
کرد :»ما با همون کارها خیلی به نظام ضربه زدیم!« در پاسخم به تمسخر
سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :»آره خب!
کلی شیشه شکستیم! کلی کالسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و
بسیجیها درافتادیم!« سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی
هیجانزده ادامه داد :»از همه مهمتر! این پسر سوریهای عاشق یه دختر
شرّ ایرانی شد!« و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به
رویم خندید :»نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو
صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق مبارزه بودم، به
دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!« در برابر ابراز احساساتش با آن
صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از
نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم
به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :»خب تشنمه!« و او همانطور که
دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :»منم تشنمه! ولی اول باید
حرف بزنیم!« تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها
نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر
چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد
و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :»نازنین! تو یه بار به خاطر
آرمانت قید خونوادهات رو زدی!« و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم
:»من به خاطر تو ترکشون کردم!« مچم را بین انگشتانش محکم فشار
داد و بازخواستم کرد :»زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی
و شدی نازنین؟« از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم
دوباره کنایه زد :»چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر
اغتشاشات دانشکده بودی که اصالً منو ندیده بودی!« بهقدری جدی شده
بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت
به جانم افتاده بود :»تو از اول با خونوادهات فرق داشتی و بهخاطر همین
تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگیات بودم چه نبودم!«
و من آخرین بار خانوادهام را در محضر و سر سفره عقد با سعد دیده بودم
و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای سوری، از دیدارشان محرومم
کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در
مناظره شکستم داده که با فندک جرقهای زد و تنها یک جمله گفت
💫این داستان ادامه دارد...
کپی کنم ایا؟؟ نه جانم😅