eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
217 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
<••~﷽~••> 💔 ✨✨ در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :»من قبالً با ولید حرف زدم!« و او با لحنی چندشآور پرخاش کرد :»هر وقت این رافضی رو طالق دادی، برگرد!« در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر میشد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین میکوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از مبارزه پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. سعد زیر لب به ولید ناسزا میگفت و من نمیدانستم چرا در ایام نوروز آواره اینجا شدهایم که سرم را باال گرفتم و با گریه اعتراض کردم :»این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمیبری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟« صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر میدانست که بهجای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :»چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید شیعه هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو کافر میدونن!« از روز نخست میدانستم سعد سُنی است، او هم از تشیّع من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصالً پابند مذهب- مان نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه میکردیم. حاال باور نمی- کردم وقتی برای آزادی سوریه به این کشور آمدهام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرتزده پرسیدم :»تو چرا با همچین آدمهای احمقی کار میکنی؟« و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگیام را به تمسخر گرفت :»ما با اینا همکاری نمیکنیم! ما فقط از این احمقها استفاده میکنیم!« همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم میرسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز مستانه خندید و گفت :»همین احمقها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!« سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :»فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی میتونیم حکومت بشار اسد رو به زانو دربیاریم!« او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شبهایی که خانه نوعروسانهام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم و او فقط در شبکههای العریبه و الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده که دیگر این جنگ بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد وّهابی که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :»بیا برگردیم سعد! من میترسم!« در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانهام صورتش از عرق پُر شده و نمیخواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای عشقش هم که شده برمیگشت، اما نشد! از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و 💫این داستان ادامه دارد... کپی کنم ایا؟؟نه جانم😅