❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
#پارت_شصت_و_یک
فضای گرم ماشین و هوای سرد بیرون بخار را بر روی شیشه ها نشانده.
سمانه با بغض سرکوب شده ای بر شیشه طرح های نامفهومی میکشید،از وقتی بیرون
آمدند حرفی نزد و در جواب صحبت های صغری که سعی می کرد با هیجان تعریف
کند تا حال و هوایش را عوض کند،فقط سری تکان می داد یا لبخندی می زد که هیچ
شباهتی یا لبخند ندارد.
با ایستادن ماشین نگاهش را به بیرون دوخت،نگاهی به پارک انداخت ،با پیاده شدن
کمیل و صغری او هم پیاده شد،زمین از باران صبح خیس بود،پالتویش را دورش
محکم کرد،و با قدم های آرام پشت سر کمیل شانه به شانه ی صغری رفت،با پیشنهاد
صغری نشستن در االچیق آن هم در هوای سرد را به کافه با هوای گرم و دلپذیر
ترجیح دادن.
در یکی زا االچیق های چوبی نشستند،اما صغری داوطلب از جایش بلند شد و گفت:
ــ آقا تو این هوای سرد فقط یه شکالت داغ میچسبه،من رفتم بگیرم
سریع از آن ها دور شد،کمیل اگر موقعیت دیگری بود تنهایش نمی گذاشت و او رو
همراهی می کرد،اما االن فرصت مناسبی بود تا با سمانه صحبت کند،نگاهش را به
سمانه ،دوخت که به یک بوته خیره شده بود ولی می توانست حدس بزند ذهنش
درگیر چیز دیگری بود،زمان زیادی نداشت و نباید این حرف ها را صغری می شنید
پس سریع دست به کار شد:
ــ واقعیتش هدفم از این بیرون اومدن هم یکم شما هوا عوض کنید هم من با شما
صحبتی داشتم
سمانه به طرفش چرخید اما سعی کرد که نگاهش با چشمان کمیل برخوردی نداشته
باشند ،که موفق هم شد،
سرش را پایین انداخت و با لبه ی چادرش مشغول شد،آرام گفت:
ــ ممنون ،بفرمایید
کمیل متوجه دلخوری و ناراحتی در صدای سمانه شده،او تمام عمرش را به بازجویی
گذرانده بود پس میتوانست سمانه از او دلخور و ناراحت است آنقدر که نگاهش را می
دزدد و سعی می کند کمتر حرف بزند تا کمتر مورد خطاب از طرف کمیل شود.
ــ در مورد تماس امروزتون
ــ من نباید زنگ میزدم،اصال دلیلی نداشت به شما زنگ بزنم،شرمنده دیگه تکرار
نمیشه
از حرف های سمانه اخمی بین ابروانش نشست،شاکی گفت:
ــ منظورتون چیه که به من ربطی نداره؟از این موضوع فقط من خبر دارم،پس در
مورد این موضوع چه بخواید چه نخواید تنها کسی مه میتونه به شما کمک کنه من
هستم.
سمانه همچنان سرش پایین بود و نگاهش به کفش هایش دوخته شده بود.اینبار
کمیل مالیم ادامه داد.
ـــ نگاه کنید اگر به خاطر اینکه من پشت تلفن اینطوری جوابتونو دادم
تا سمانه میخواست لب به اعتراض باز کند کمیل دستش را به عالمت اینکه صبر کند
باال بردو ادامه داد:
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
○⭕️
--------------------•○◈❂