♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪت۳۰۹↯↻
داخل یکی از اتاق های پرو شدم و مانتو شلوار رو تنم کردم . از لای در رضوان رو صدا کردم . سريع اومد و من در رو طوری باز کردم که رضوان بتونه من رو ببینه . جلوش چرخی زدم و گفتم . من چطورم ؟ ابرویی بالا انداخت . رضوان عالی . پرفکت . خیلی بهت میاد . من - پس برای فردا بخرمش ؟ پر تو دید ، نگاهم کرد . تو آینه ی اتاق خودم رو نگاه کردم . کمی به سمت راست چرخیدم . تا بتونم پشت مانتو رو ببینم . چسبیده به تنم نبود ولی خیلی قالب تنم رو شکیل نشون می داد ، قدش هم به اندازه ی یک انگشت زیر ژانوم بود . دوباره به سمت رضوان برگشتم . بیا من - مناسب فردا نیست ؟ سرش رو کج کرد . رضوان عموشون هم هست ! پکر گفتم . من - من از این مانتو خوشم اومده ! رضوان - خب بخرش ، ولی فردا نپوش . با ناراحتی سری تکون دادم . و کلی بد و بیراه نتار عموی امیر مهدی کردم با اون عقاید خشکش . از اتاق پرو که بیرون اومدم نگاه اجمالی به مانتوهای آویزون انداختم . که یک دفعه چشمام روی پانچویی میخکوب شد . بازوی رضوان رو که جلوتر از من راه می رفت گرفتم من - رضوان ! اونجا رو نگاه ! اون چطوره ؟ برگشت سمتم . با انگشت پانچو رو نشونش دادم رضوان - برای فردا ؟؟....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢