♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ³⁷ ↯↻
و این پسر یه سری از معادلاتم رو با همین دو سه تا کلمه و لبخندش به هم زد . گرچه که هنوز وجه مشترکی با اون آدما داشت . با صدای ناله ای از سمت هواپیما سریع بلند شد . اومد به سمتم و کلت رو داد دستم و به حالت دو رفت به سمت جایی که اون دوتا مرد مجروح رو اونجا خوابونده بودیم و با دور شدنش ترس به سراغم اومد . اگر به حیوون وحش می اومد من باید چیکار می کردم ؟ من بلد نبودم از کلت استفاده کنم ! با ترس نگاهم رو تو تاریکی چرخوندم . کلت رو تو دستم جابجا کردم و وقتی بلد نباشی از کلت استفاده کنی پس وجودش چندان دلگرم کننده نیست باز هم با ترس چشم دوختم توی تاریکی تا اگر حرکت چیزی رو دیدم بتونم زود بفهمم و یا بذارم به فرار درستکار هم که انگار رفته بود سفر قندهار ، که پیداش نبود . از ترس و استرس شروع کردم به تکون دادن یکی از پاهام . و هر چی می گذشت تکونش بی اختیار شدت پیدا می کرد . آخر سر هم نتونستم طاقت بیارم و بلند شدم ایستادم تا همین چند ثانیه ی پیش داشتم درستکار رو مسخره می و نمی دونستم به خاطر حضور همون برادر ! دلم گرم بود دلم می خواست صداش کنم و بگو زودتر بیاد . این پا و اون پا کردم . که با صدای پایی که از تو تاریکی اومد خس تراسم کمتر شد . با سرعت اومد به سمتم و چیزی مثل پتو گرفت طرفم . درستکار – می شه این رو روی زمین پهن کنین ؟ سری تکون دادم و پتوی نازک رو از دستش گرفته . درستکار – لطف کنین جایی پهن کنین که خیلی سنگ نداشته باشه . رفتم اون طرف تر از آتیش ، و زمین رو نگاه کردم . با پام سنگ ریزه ها رو به سمت دیگه ای هدایت کردم . پتو رو زمین پهن کردم . همون لحظه دیدم داره میاد در حالی که یکی از اون مردا رو روی کولش انداخته .....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ⁵² ↯↻
بعد هم برگشت سرجاش نشست و پتو رو کامل دور خودش پیچید کنجکاو پرسیدم - من " مادرتون شاغل هستن ؟ حس کردم شاید مادرش شاغله و به خاطر کم دیدن مادرش تو بچگی هر محبتش صد برابر به یادش مونده . درستکار - ته . مادرم خانه دار هستن . پدرم هم شغل پدربزرگم رو ادامه دادن ، سنگ بری ، به خواهر هم دارم به اسم نرگس که خیلی دوسش دارم اونم خیلی بهم وابسته است و من همیشه نگرانم که وقتی ازدواج کردم می تونه با همسرم کنار بیاد یا نه ! همیشه هم یکی از دعاهام اینه که خدا قبل از ازدواجم مهر همسرم رو به دلش بندازه . از حرفش لبخندی رو لبم نشست . یاد مهرداد افتادم . من و مهرداد هم خیلی همدیگه رو دوست داشتیم . ناخودآگاه گفتم من – مثل من و مهرداد ! نگاهی به آسمونی که کم کم داشت از سیاهی در می اومد انداختم . چقدر زود داشت سپیده می زد . درستکار - مهرداد ؟ من - آره , مهرداد برادرم . چند روز پیش عروسیش بود , الانم با ماه عسله . درستکار - مادر شما چی ؟ شاغل هستن ؟ دوباره یاد مامان و نگرانی برای فشار خون ارثیش باعث شد آهی بکشم . من - نه . مامان منم خونه داره و البته قبل از به دنیا اومدن مهرداد معلم بود ولی وقتی مهرداد به دنیا اومد به خاطر مهرداد و مریضی مادر بزرگم کارش رو کنار گذاشت . درستکار - پدرتون ؟ من حسابدار به شرکت داروييه . سری تکون داد . درستکار - معلومه خیلی خونواده تون رو دوست دارین که اینجور از دوریشون آه می کشین . من - راستش نگرانشونم . مادرم فشار خون داره و با هر فشار عصبی حالش بد می شه . خیلی بهم تأکید داشت تنها سفر نکنم ولی من گوش نکردم ....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ⁶² ↯↻
به نظرم نگاهش قشنگ بود چون من از نگاهش خوشم اومد چشمای کشیده ش با مژه های نه چندان پرش برای من خاص بود . چراش رو نفهمیدم . ولی لذت بردم که باعث شدم چشم تو چشم بشیم لذت بردم که خیره ی چشمام شد و برای چند ثانیه نتونست نگاه ازم بگیره . لبخند زدم . باز هم از سر رضایت . و باعث شد نگاهش به سمت لب هام هدایت بشه . نمی دونم چی شد که سریع چشماش رو بست و ازم رو گرفت . امیر مهدی سه تا چند دقیقه ی دیگه - نذاشته ادامه بده . دستش رو که می خواست از زیر دسته بیرون بکشه و محکم گرفتم و گفتم . من هنوز که محترمیم . سری تکون داد . امیر مهدی - بالاخره تموم می شه . من هنوز مونده با سر به اون افراد محلی اشاره کرد . امیر مهدی - زشته ! بي خيال جواب دادم . من مهم نیست . , امير مادی - درست نیست ، خودم رو بیشتر بهش نزدیک کردم من زنم کمی ازم فاصله گرفت . امیر مهدی – ناجار بودیم وگرنه از نظر شری شبهه داشت , رفتم جلوتر و نزدیک شدم بهش . من - محرمتم هر کاری هم بخوام می کنم . کلافه بلند شد ایستاد ...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ¹¹⁰ ↯↻
نرگس یک سالی از من بزرگتر بود و کارشناس زبان انگلیسی به دنبال کار می گشت و به ناچار تا پیدا کردن کار شناسی تدریس خصوصی می کرد . رضوان با گفتن " اگر شرکتی که مهرداد کار می کنه نیاز به کارشناس ژیان داشت ، خبرش می کنه " پیوندش رو محکمتر کرد و شماره ی همراهش رو ازش گرفت . خیلی خوشحال بودم جایی که من از اضطراب زبونم یاری نمی کرد به حرف زدن و مامان و رضوان تموم تلاششون رو می کردن تا بتونن برام کاری کنن . مجلس که تموم شد خانوم درستکار و نرگس خیلی زود آهنگ رفتن کردن . خاله رو به خانوم درستکار گفت . خاله - معلومه کار داری که می خوای زود بری ! خانوم در سنگار لبخند قشنگی زد . درستکار - می دونی که هر سال شب میلاد حضرت كل محله و آدمایی که میان رو شربت و شیرینی می دیم امسال روز تولد که امروز باشه رو هم باز برنامه داریم . خاله رو به ما کرد خاله - خانوم درستکار و حاج آقا هر سال شب میلاد برنامه دارن . مولودی و شربت و شیرینی . هر کی بیاد تو کوچه شون بی نصیب نمی مونه . کل کوچه رو تزیین می کنن . غوغایی می شه هر سال . مامان با لبخند رو کرد به خانوم درستکار . مامان - خوش به سعادتتون . هر کسی این سعادت نصیبش نمی شه . خانوم درستکار با اون چهره ی مهربون و گیراش لبخندی زد . درستکار - مجلس ما نیست . مجلس آقاست . خودشم مهمون نوازی می کنه . تشریف بیارید در خدمت باشیم مامان – ممنون . پسرم میاد دنبالمون . با اینکه من سلامتی مارال رو مدیون حضرت هستم ولی انشاالله به وقت دیگه . بعد در حالی که صداش در اثر بغض لرزش پیدا کرده بود ، با لبخند گفت . مامان – خدا یه بار دیگه مارال رو بهمون داد ......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢