eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷سلام چالش داریم🌈 🌷نوع ایموجی🌈 🌷زمان الان🌈 🌷ظرفیت بیشتر از سه نفر🌈 🌷جایزه برنده خودش میفهمه🌈 🌷اسم ها را به آیدی زیر بدهید🌈 https://eitaa.com/Golnargs59ظرفیت پر شد
🌈گمنام🌷 🌈مبینا خانم🌷 🌈زهرا خانم🌷 🌈عاطفه خانم🌷 🌈فاطمه خانم🌷
دیگه اسم ندید
شروع چالش راند اول
😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊☺️😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊 تفاوت+اسمت
🌈فاطمه جانا🌷 🌈زهرا جانا🌷 🌈عاطفه جانا🌷 🌈گمنام🌷
راند بعدی بقییه حذف
جمع ایموجی مثال👇🏻👇🏻 💗=💖+💖+💖 پاسخ بده👇🏻👇🏻 📎+📎= 💖+💖= پاسخ+اسمت
🌈فاطمه بانو🌷 🌈گمنام بانو🌷 🌈زهرا بانو🌷
راند بعدی بقییه حذف
🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡💛🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡🧡 تفاوت+ اسمت
🌈گمنام 🌷 🌈عاطفه خانم🌷
راند بعدی بقییه حذف
این ایموجی ها را ارسال کن طرف عسل قلب صورتی درخشان کفش مردانه لباس صورتی سه ایموجی زرد شش ایموجی صورتی
برنده کسی نیست جز جز انقدر زود خسته شدی بیا پایین تر جز 🌈گمنام🌷با ماسک و دستکش بپر پیوی من
دوستان تمام کسانی که در چالش هستن جایزه دارن فقط جایزه نفر اول متفاوت است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁸¹↯↻ من تو رو خدا مامان . مامان – حالا برو . تا بعد . بی اختیار بغض کردم . من - من چیکار کنم ؟ پر گشت و با نگرانی نگاهم کرد .. مامان – یعنی انقدر واجبه دیدن اون پسر ؟ اشک تو چشمم نشست . به حدی که صورت ماهان کمی برام تار شد . کاش مامان می فهمید چقدر و آشفته هستم . چقدر دلم بی تابه ، دست خودم نبود . انگار یه جایی از زندگیم خالی بود . نیست شبی که تا سحر ، خون نفشانم از يصر زان که غم فراق تو ، کرده تمام کار دل . چشمای به اشک نشسته م رو که دید با کلافگی نفسی کشید و گفت . مامان - برو تو اتاقت ببینم چیکار می تونم بکنم ! چقدر از این جمله متنفر شده بودم ! " چیکار می شه کرد زیون مامان باز می شد به گفتن . رفتم تو اتاقم و منتظر نشستم . منتظر بودم ببینم بالاخره این دل ؛ اروم می گیره یا نه . * * صدای بلند بابا مو رو به تنم سیخ کرد و لرز بدی به جونم انداخت . بابا - مارال ؟ مارال ؟ بی اختیار از روی تخت بلند شدم ایستادم . در اتاق به شدت باز شد و من از شدتش قدمی به عقب رفتم ، استرسم بیشتر و بیشتر شد وقتی صورت قرمز و عصبانی بابا رو دیدم . بی اختیار دستام رو تو هم قلاب کردم و فشاد دادم ، بايا - مامانت چی می گه ؟ نمی دونستم باید چی بگم . برای همین سکوت کردم . صدای بابا بلند تر شدم..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁸²↯↻ بايا - تو چیکار کردی ؟ تا اون روز کم پیش اومده بود بایا سرم داد بزنه . یا باهام اونجور تندی کنه . تقریبا دختر لوس و نازک نارنجی بابا بودم . و این رفتارش برام گرون تموم شده بود بازم بغض کردم و فقط تونستم با لب های لرزون بگم من ببخشید بابا قدم جلو اومد بابا - تو واقعا این کارا رو کردی ؟ از شرم سرم رو پایین انداختم . وای که بدترین لحظه ی عمرم بود . چرا اون موقع که به فکر اذیت امیرمهدی بودم فکر نکردم آخرش ممکنه کارم به اینجا بکشه ؟ بابا – این جواب اون همه اعتماد من بود ؟ بازم سکوت تنها جواب من بود . بايا - از این به بعد مسافرت تنهایی یا با دوستات تا مرشد , بدون یکی از افراد خونواده حق مسافرت نداری . ناراحت نشدم اگه بابا می دونست تموم ذهن من پر از امیر مهدی طور تنبیهم نمی کرد و مسافرت در مقابل امیر مهدی برای من هیچ بود . آروم گفتم . من - چشم دیگه صدایی نشنیدم . فکر کردم بابا رفته . سرم رو بلند کردم که دیدم ایستاده و تو سکوت داره نگاهم می کنه با لحن آرومتر و همچنان خشکی گفت بابا - بیا از این پسره برام بگو . بی اختیار لبخند زدم که باز اخماش رفت تو هم ، و باز با صدای بلند گفت .. بابا – فکر نکلی از کارت گذاشتم ! فقط می خوام ببینم این بابا کیه که اصرار داری ببینیش ! سرم رو کج کردم . من - هرچی شما بگین..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ‌‌‌⁸³↯↻ با این حرفم انگار بابا کمی آروم شد . بابا - چی بگم به تو دختر ؟ اسری تکون داد . بايا – این کارا شایسته ی یه دختر نیست . فکر می کردم بزرگ شدی ! معترض گفتم بدون نگاهی به من به سمت هال رفت و من هم دنبالش و تو هال و رو مبل کناری بابا نشستم و از امیر مهدی گفتم . از حرفاش ، حالتاش ، و از هر چیزی که تو ذهنم پر رنگ بود . بابا به دقت به حرفام گوش کرد و آخرش هم بعد از چند دقیقه سکوت با اخم گفت بابا – هر کاری می خوای با صلاحدید مادرت انجام بده . فقط یادتون باشه تا من این پسر رو نبینم و تأییدش نکنم به فکر ازدواج و این چیزا نباشین . مامان سری تکون داد . مامان – من کی بدون همفکری شما کاری کردم ؟ بابا لبخند محوی زد بايا - شما رو که می دونم . ولی می ترسم به خاطر مارال کوتاه بیای . مامان با گفتن " خیالتون راحت باشه " به بابا اطمینان داد . وای که سخت ترین مرحله تموم شد و منم آروم شدم . البته برای چند ساعت . چون بعد از اون تو فکر این بودم که چه جوری می شه امیر مهدی رو پیدا کرد . ### مهرداد روی مبل نشسته بود و عصبی باهاش رو تکون می داد , رضوان هم کنار مامان نشسته بود و تو پاک کردن آخرین سری کنگر ها کمک می کرد از وقتی اومده بودن و مامان ماجرا رو براشون گفته بود مهرداد عصبی بود . عصبانیتش اون اول به حدی بود که لیوان آب تو دستش رو با شدت تو سینک ظرفشویی پرت کرد و لیوان شکست ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ‌⁸⁴↯↻ البته مامان کارای من رو فاکتور گرفت . وگرنه اگر اونا رو هم می گفت معلوم نبود مهرداد چیکار کنه . سر موضوع صیغه انقدر داد و هوار کرد که آخر سر هم بابا با گفتن " کار بدی نکرده پسره . می خواسته به خواهرت کمک کنه " آرومش کرد . گرچه که اخمی که بابا بعدش بهم کرد نشون می داد خودش هم با صیغه نتونسته راحت کنار بیاد . کلی هم از برادر محترم توپ و تشر خوردم که " یعنی چی می خوام پسره رو پیدا کنم " . البته حق داشت ، اون از دید خودش قضیه رو نگاه می کرد در عوض رضوان از لحظه ای که شنید لبخندش بند نیومد . هر چند دقیقه به بار من رو نگاه می کرد و می خندید . دورتر از مهرداد رو مبل نشسته بودم . و منتظر بودم بلند شه من رو بزنه تا آروم بگیره بدجور عصبانی بود . با صدای مامان نگاه از مهرداد عصبانی گرفتم . مامان – به جای بیکار نشستن بیا کمک کن زودتر تموم شه . هم بیکار نمی مونی هم یاد می گیری . فردا می خوای شوهر کنی هیچی بلد نیستیم با این حرف مامان ، رضوان باز هم لبخند زد و نگاهم کرد . مهرداد هم چنان نگاهم کرد که از ترسم ترجیح دادم کنار مامان تا اگر خواست کتکم بزنه پشت مامان پناه بگیرم . بلند شدم و کنارشون نشستم و مامان کنار گوشم گفت مامان - ببین چه الیم شنگه ای راه انداختی ؟ اون از بابات اینم از مهرداد , راست می گفت . چه جمعه ای بود ! چند دقیقه بعد بابا و مهرداد برای قدم زدن با هم بیرون رفتن . این کار از دو سال پیش شروع شده بود و پدر و پسر روزای تعطیل یک ساعتی رو با هم قدم می زدن و خلوت می کردن با رفتن اونا مامان سریع رو به رضوان گفت , مامان - رضوان جان کسی رو با فامیلی درستکار می شناسی ؟ تو جلسات روضه تون یا جاهایی که برای اینجور مجلسا می رفتی کسی رو با این فامیلی ندیدی ؟ رضوان سری تکون داد . رضوان - راستش نه ، دقعه ی اوله این فامیلی رو می شنوم ...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢