eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
224 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
﴿°•ھࢪ ڇہ ݦے ڂۅٵہכ כݪ ٺنڱݓ ݕڱۅ↯🍭😻•°‌﴾ ﴾‌~ http://unknownchat.b6b.ir/3087 ~﴿ نٵݜنٵسݦۅنہ ݕٵنۅ⇦⇧
|°بِھ‌‌نٰام‌ِحٰاڪِمے‌ڪھ°| |°ڪھ‌اَگــࢪحُڪم‌ڪُنَد°| |°همھ‌مٰامَحڪۅمیــم°|
دعای_فرج📜 ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم... 🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ 🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ ♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ 🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ 🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى ♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ 🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ 🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً 🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا ♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ 🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى 🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ ♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى 🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی 🌸الساعه الساعه الساعه ♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین (خواندن دعای فرج به نیت سلامتی و ~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون) . . 🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁹⁶↯↻ صدای زنگ گوشیم اعصابم رو خرد کرده بود . هنوز خوابم میومد و دلم نمی خواست چشمام رو باز کنم پرام مهم نبود ساعت چنده و فقط می دونستم دلم می خواد بازم بخوایم . صبح برای نماز بیدار شده بودم و با تموم سختی و غر غر کردنام ، نماز خونده بودم . و چون نتونسته بودم به خواب پیوسته داشته باشم هنوز میل به بیدار شدن نداشتم . ولی مگه موبایلم می داشت و چهار بار زنگ خورده و من رو کلافه کرده بود . دلم می خواست موبایل رو بکوبم به دیوار تا دیگه صداش در نیاد و یا به تصمیم آنی برای خاموش کردنش جشم باز کردم اما قبل از خاموش کردنش با تصور اینکه ممکنه یکی از شاگردام باشه و بخواد کلاسش رو لغو کنه ، گوشی رو برداشتم و نگاهش کردم ، شماره | .با بی میلی و فقط به امید کنسل شدن یکی از کلاسام ، جواب دادم من - بله ؟ صدای نا آشنای زنی تو گوشی پیچید . - سلام ، خانوم صداقت پیشه ؟ من - سلام ، خودم هستم ، بفرمایید . - ببخشید مزاحمتون شدم . من ، نوید ، خبرنگار روزنامه ی ( ... ) می خواستم اگر می شه امروز باهاتون به مصاحبه داشته باشه . مصاحبه ؟ مردم دیوونه شدن انگار ! کی مہم شدم که خودم خبر نداشتم . من ببخشید در چه مورد ؟ نوید - درباره ی سقوط هواپیما تون بی حوصله گفتم من - تمایلی ندارم . نوید ببینید . نذاشته ادامه بده و گوشی رو قطع کردم . دوباره خوابیدم . ثانیه ای نگذشت که دوباره زنگ زد . " أو " بلندی گفتم و دوباره گوشی رو جواب دادم...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁹⁷↯↻ من - بله ؟ نوید – خانوم صداقت پیشه زیاد وقتتون رو نمی گیرم . عصبی گفتم و من - یه بار که گفتم و تمایلی ندارم . و باز قطع کردم ، و برای اینکه دیگه زنگ نزنه گوشیم رو خاموش کردم و به ادامه می خوایم پرداختم . بالاخره ساعته یازده رضایت دادم دست از خوابیدن بر دارم ، بلند شدم و بعد از شست و شوی دست و صورتم ، به لیوان شیر و یه کیک کوچیکه خوردم مامان رفته بود خونه ی خاله . برام یادداشت گذاشته بود موبایلم رو روشن کردم . بعد از چند ثانیه پیام اومد ، بازش کردم . نوشته بود ده تماس بی پاسخ از شماره گیا شماره رو نمی شناختم . شونه ای بالا انداختم . می خواستم از اتاقم برم بیرون که زنگ خورد . برگشتم و نگاهی به صفحه ش انداختم ، همون شماره ای که ده باری زنگ زده بود . جواب دادم . من - بله ؟ نوید - سلام خانوم صداقت پیشه , نوید هستم از حرص چشمام رو روی هم گذاشتم . چرا دست بردار نبود ؟ نوید – قول می دم خیلی وقتتون رو نگیرم من - من که گفتم بس نذاشت ادامه بدم . شوید - خواهش می کنم ، قول می دم فقط نیم ساعت وقتتون رو بگیرم . تو رو خدا .. می خواستم بازم قبول نکنم که با قسم به خدایی که داد زبونم بند اومد . من صبح برای همون خدا نماز خوندم و حالا چه جوری می تونستم به قسمش بی تفاوت باشم ؟ با اجبار گفتم . من باشه . فردا خوبه ؟ نوید – می شه امروز عصر بیام ؟ می خوام تا شب مصاحبه رو تحویل روزنامه بدم ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁹⁸↯↻ " باشه ای " گفتم و آدرس خونه رو دادم . نمی دونستم این روزنامه ها چرا دست بردار نیستن . همش می خوان صفحاتشون رو پر کنن . برای ساعت سه قرار گذاشتیم . که بعدش بتونم برم خونه ی شاگردم . مامان که برگشت ماجرا رو براش گفتم و مامان گفت که " خوبه قبول کردم " و مشغول تمیز کاری خونه شد . متيم اتاقم رو شروع کردم به مرتب کردن و گردگیری ، بعد از نماز با مامان ناهار مختصری خوردیم . رأس ساعت سه زنگ خونه زده شد و خبرنگار آن تایمی بود ! در رو براش باز کردم . خانوم نوید ، دختر ریزه میزه ای بود با صورتی گرد و کوچیک . تیپ ساده ای زده بود " سلام و احوالپرسی کردیم . تعارفش کردم به داخل . رفتیم توی اتاقم .. من می تونین راحت باشین . غیر از من و مادرم کسی خونه نیست . لبخندی زد . نوید - ممنون نشست . مامان براش شربت آورد و زود تنهامون نوید هم بعد از خوردن مقداری از شريتش شروع کرد . نوید - مرسی که بهم وقت دادین . این اولین مصاحبه ی منه و لبخندی زدم من - پس برای همین اصرار داشتین ؟ سری تکون داد نوید - بله . کار اولمه ، باید خوب باشه . خب شروع کنیم ؟ من - بله ، من آماده م . به دستگاه پلیر و یه برگه از کیفش در اورد . دستگاه رو روشن کرد و گذاشت روی میز . نوید - مصابه با خانوم صداقت پیشه . رو کرد به من . نوید – از اون روز بگین . وقتی نشستین توری هواپیما فکر می کردین چنین اتفاقی براتون بیفته ؟ جواب تک به تک سوالاتش رو دادم ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ⁹⁹ ↯↻ بیشتر از حس اون روز و بعد از سقوط پرسید تموم عدت سعی داشت مسیر صحبت به حاشیه تره . با دقت به حرفام گوش می داد و ماهی از بین حرفام سوالی بعدی رو طرح می کرد . گاهی هم روی برگه رو نگاه می کرد و چیزی می پرسید . بعد از یک ساعت مصاحبه تموم شد . هر دو بلند شدیم و ایستادیم . نگاهی به برگه ی توی دستش انداخت . و رو کرد به من . نوید – شما با محله ی ( ) آشنایی دارین ؟ من - به مقدار - لبخندی زد و برگه رو گرفت طرفم .. نوید - می تونین بگین چه طوری برم به این آدرس ؟ نگاهی به آدرس انداختم . لبخندی زدم . من - نزدیک خونه ی خاله م می شه . البته اونا خونه شون تو فرعی اوله . این کوچه رو نمی دونم کدوم فرعی می شه و می خواین کرو کیش رو بکشم ؟ خوشحال گفت . نوید - ممنون می شم . فرعیش رو هم خودم پیدا می کنیم راه تاکسی خورش رو هم بهم بگین . سری تکون دادم و خودکاری از روی میزم برداشتم , کروکی رو براش کشیدم و کاغذ رو گرفتم طرفش . لبخندی زدم . من - بازم باید برین مصاحبه ؟ نوید بله . باید با آقای درستکار هم مصاحبه کنم . لبخند رو لبام ماسيد ، من - اقای درستکار ؟ نوید – بله می خوایم مصاحبه می هردوتون رو تو یه صحفه بذاریم تپش های قلبم از ريتم معمولی خارج شد . تعدادش رفت بالا . اومد پایین و کم شد ، زیاد شد . یخ کردم . گرم شدم . معجزه به وقوع پیوست و...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁰⁰↯↻ از ساعت هفت صبح منتظر بودیم تو خیابونی که خانوم نوید گفته بود خونه ی امیرمهدی اونجاست . من و رضوان و مهرداد . تو ماشین . منتظر بودیم تا کسی از در اون خونه بیرون بیاد و من شناساییش کنم . من و رضوان پشت نشسته بودیم و مهرداد جلو پشت فرمون و سکوتش نشون می داد کلافه ست وقتی روز قبل مامان زنگ زد بهشون و گفت آدرس رو پیدا کردیم سریع خودشون رو رسوندن رضوان با لبخند و مهرداد با اخم های در هم . مهرداد هنوز هم به دیدن امیر مهدی راضی نبود . بیچاره رضوان با هر ترفندی که بلد بود ، سعی داشت آرومش بابا هم که به کل سکوت کرده بود . رضوان راست گفته بود . اینکه من یه قدم بردارم خدا هزار قدم کارم رو راه می ندازه . من با چشمام معجزه ش رو دیده بودم ، با باز شدن در خونه ای که طبق آدرس ، خونه ی امیر مهدی بود : هر سه نفر صاف تو جامون نشستیم - پژوی سفیدی ازش خارج شد - تموم بدنم چشم شد . نفس رفت و اومد وقتی راننده ی پژو پیاده ن با اینکه فاصله مون تقریبا زیاد بود ولی چشمای مشتاق من نمی تونست صورت رو تشخیص نده خودش بود . خود خودش . مرد رویاهای من ، امیر مهدی ۔ بی اختیار به دست رضوان چنگ زدم . برگشت و با هیجان نگاهم کرد . رضوان - خودشه ؟ مهرداد برگشت و نگاهمون کرد . بدون اینکه از امیرمهدی چشم بردارم ، سری تکون دادم من خودشه . کت شلوار قهوه ای تنش بود با پیراهن مردونه ای که به نظرم کرم رنگ اومد...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁰¹ ↯↻ با آرامش در خونه شون رو بست و دوباره سوار ماشینش شد . فرمون رو چرخوند و به سمتی که ما ایستاده بودیم اومد سرم رو دزدیدم . نباید من رو می دید . وقتش نبود . ماشینش که رد شد ، مهرداد هم ماشین رو روشن کرد و دنبالش راه افتاد . با فاصله ازش حرکت می کردیم وقتی ایستاد و مهرداد هم کمی جلوتر رفت و ایستاد . پیاده شد و دنبالش رفت . وارد به بانک شدن . چند دقیقه بعد مهرداد اومد و سوار ماشین شد . من و روضوان هر دو با هیجان برگشت به سمت عقب . مهرداد - خب چی ؟ رضوان حرصی گفت . رضوان - چی شد ؟ مهرداد نیم نگاهی بهم انداخت . مهرداد - مثل اینکه اینجا محل کارشه . با لبخند برگشتم و نگاهی به ساختمون بانک انداختم . یکی از بانک مهرداد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد چرا نمی رفت تحقیق کنه پس ؟ به سمت جلو خم شدم . من - کجا می ریم . مهرداد - خونه . متعجب گفته من - مگه نمی خواستی تحقیق کنی ؟ مهرداد – محل کارش رو که یاد گرفتم ، شما رو می ذارم خونه به خودمم الان می رم سر کار . بعدا میام برای تحقيق : معترض گفتم.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢