♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۳۶۹↯↻
دلش خوش بود با خودش رو اینجوری نشون می داد ؟ یعنی نگرانم نبود ؟ ياد پیام سوم پویا افتادم . نوشته بود " این روزا خیلی شادم ؟ " ... خوب می دونست با زندگیم چیکار کرده ! صدای زنگ خونه بلند شد و چند دقیقه بعدش صدای شاد مهرداد و رضوان تو خونه پیچید که بلند بلند عید رو تبریک می گفتن . چرا همه شاد بودن ؟ در اتاقم باز شد و رضوان سریع به طرفم اومد و بغلم کرد و بوسیدم رضوان - عیدت مبارکه . نه دستی دور شونه ش حلقه کردم و نه حسی خرج اون همه احساساتش ، عید کجا بود ؟ بی حوصله ازش جدا شدم . دستم رو گرفت . رضوان – خبری ازش نداری ؟ سری به معنای " نه " تکون دادم . رضوان - ازش بعید بود ! اگر می دونست پویا چی گفته هیچوقت این حرف رو نمی زد . دستم رو از دستش بیرون کشیدم و رفتم نشستم روی اومد کنارم و آروم نشست . رضوان - فردا میای دیگه ؟ اخم کردم - من - کجا ؟ مردد نگاهم کرد و رضوان - نمیای کمکشون ؟ من - نه . کجا می رفتم ؟ وقتی اون نمی خواست من رو ببینه می رفتم جلوش می ایستادم و می گفتم " نگام کن " ؟ رضوان - نرگس امروز پرسید تو هم فردا میای کمک ؟ آخه دست تنهاست . متهم از طرفت گفتم .. يعني فكر کردم شاید امیر مهدی می خواد تو بری خونه شون ... برای همین از طرفت قول دادم . خیلی سرد گفتم . من - کار بدی کردی ....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۳۷۰↯↻
رضوان - اون عقب کشیده حداقل تو پا جلو بذار . من که چی بشه ؟ رضوان - اون بنده ی خدا این همه از خود گذشتگی کرد . حالا وقتشه .. پریدم وسط حرفش ، من - اون موقع وضع فرق می کرد . هم من و هم اون دلمون می خواست این رابطه ادامه داشته باشه . حالا اون نمی خواد . پوزخند زدم - دستم رو گرفت . رضوان - بگو تا بدونم ملتمس گفتم من نپرس • همون موقع مهرداد وارد اتاق شد . مهرداد - سلام مارال خانوم . الحن صحبتش یعنی تو باید می اومدی بیرون و سلام می کردی ، بلند شد من - سلام .. اشاره کرد به بیرون : مهرداد - بیاین مامان هندونه آورده . قبل از اینکه بگم " من نمیام " رضوان رو به مهرداد گفت . رضوان - میگه فردا نمیاد . من از طرفش قول رفتن دادم . مهرداد نیم نگاهی بهم انداخت و جواب رضوان رو داد . مهرداد - میاد . اخم کردم -...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
•﴾🍇🌸✨﴿•
اعمالقبلازخواب☔️🧡
حضرترسولاکرمفرمودندهرشبپیشازخواب
وضویادتونباشه...🕊🍃؛
۱.قرانراختمکنید
۳بارسورهتوحید..🌿🍄؛
۲.پیامبرانراشفیعخودگردانید🍓🐾:
۱باراللهمصلعلیمحمدوالمحمدعجلفرجهم؛اللهمصلعلیجمیعالانبیاءوالمرسلین...🕊؛
۳.مومنینراازخودراضیکنید💚🖇:
۱باراللهماغفرللمومنینوالمومنات...🖤🌙؛
۴.یکحجویکعمرهبهجااورید🌚✨:
۱بارسبحاناللهوالحمدللهولاالهالااللهواللهاکبر...🕊؛
۵.اقامههزاررکعتنماز⛅️🦋:
۳باریَفْعَلُاللهُمایَشاءُبِقُدْرَتِهِ،وَیَحْكُمُمایُریدُبِعِزَّتِهِ..🐣🖤؛
۶.خواندن آیت الکرسی💫
ایاحیفنیست؟!هرشببهاینسادگیازچنینخیرپربرکتی
محرومشوید...🌱🎋
|•°~@dogtaranbehsti~°•|
ٺۅ ٵێن ݜݕ زێݕٵ
ٵࢪزۅ ݦێڪنݦ…😍
ݦࢪڠ ٵݦێن ݕہ ٵࢪزۅہٵٺۅن🕊
ٵݦێن ݕڱہ…🤲
ٺٵ כݪۅٵݐسێ ٺۅۅ ڂێٵݪٺۅن نݦۅنہ😌
ۅ ڇـہ ڇێزێ ٵز🖐
ٵࢪٵݦݜ نٵݕ ڂۅݜٺࢪ…! :)
#نێٵێݜ ݜݕٵنھ🖇
|•°~@dogtaranbehsti~°•|
این پیام از من خوابالو ! 😴
برای یک آدم خوابالو!!😴
در زمان خوابالودگی!!!💤
ارسال شده است !!!!↯
لطفا خوب بخوابید 😁😌
اعضا جدید خوش اومدید🎉
اعضا قدیمے بمونید برامون🍬
|•°~@dogtaranbehsti~°•|
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
|°بِھنٰامِحٰاڪِمےڪھ°| |°ڪھاَگــࢪحُڪمڪُنَد°| |°همھمٰامَحڪۅمیــم°|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
حࢪفامۅنھ↻
چنݪاصݪیمۅنھ↯↻
[ @dogtaranbehsti ]
ݪینڪناشناسمۅنھ↯↻
[ http://unknownchat.b6b.ir/3087 ]
چنݪناشناسۅشࢪۅطمۅنھ↯↻
[ @OostadO ]
آیدےبندھ↯↻
[ @OostadO19 ]
+چـرا حجابت رو رعایت نمیڪنے؟!
-چـون هنوز بچہ ام و تنها ۱۸ سالمہ...!😁
+چـرا نماز نمیخونے؟!❌
-چـون هنوز بچہ ام و تنها ۱۸ سالمہ...!😁
+چـرا با نامحرم حرف مےزنے؟!😐
-چـون بچہ ام و تنها ۱۸ سالمہ...!😁
چـرا و چـون هاےِ زیادے🤞🏻🌙
•|ولے یادمان باشد ڪہ فاطمہ هم تنها ۱۸ سال داشت|•🙂✨
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
یاصاحب الزمان ✋🏻
خودت
ما را دریاب🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻
💔💔💔💔💔💔💔
دعای عهد بعد از نماز صبح فراموش نکنید🤲🏻
مارو هم دعا کنید😅
🌈🌈🌈🌸🌈🌈🌈
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
.
عاقبتنوڪرِخودرابهحـرمخواهـیبُرد
شکندارمبخُداازڪرَمَتمعلوماست..♥️
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
''🌸💕''
هروقـتموفقیتروازیكگزینـه
بهتنھاترینگزینهتبدیلڪردی
موفقمیشـی . !
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
''🌸💕'' هروقـتموفقیتروازیكگزینـه بهتنھاترینگزینهتبدیلڪردی موفقمیشـی . ! 〖🌸•@dogtaranbehsti
وقتیبهبالایقلـهبرسـی
شایدهمهیدنیاتورونبینـن
ولیتوهمهیدنیارومیبینـی
گاهیزندگییعنیسختڪوشی
برایرویاییڪهڪسیجزتـو
قادربـهدیدنـشنیسـت🍓 :)
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫🦋💫
🦋💫🦋💫🦋
🦋💫🦋💫
🦋💫🦋
🦋💫
🦋
😁چآݪش دآࢪیݥ چہ چآڶشے عزیز😁
🔮نۅ؏⇦ࢪآند🔮
🎊مۅضو؏⇦قآطے پآتے🎊
⌛زمآݩ⇦اݪآݧ⌛
🌈ظرفیټ⇦۵ݩڣࢪبہ باݪآ👛
🎁جآیزه⇦ پروفایل حاج قاسم سلیمانی🎁
↻شࢪۅط⇦ اسݥټ ࢪۅ ڪݩآࢪ هࢪ راند بنۅیسے+عضۅ چنݪ بآشے↻
┘🚌⃟💕⃟🌸└اسݥ هآ قشݩڴتۅݧو بفࢪسټید⇩
᭄؟🐥💕🌈↑-@Sfmirhoseyni
🧀🚜💞دࢪ ڪآݩآݪ دُخمݪۅنمۅن⇩
🚛🌿💕|•°~ https://eitaa.com/dogtaranbehsti ~°•|
📸
🌟
🌟🌸
🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸🌟
سوره ی حمد به چه معروف است؟
بهترین خوردنی که در قرآن ذکر شده چیست؟
بهترین نوشیدنی که در قرآن به آن اشاره شده چیست؟
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
سوره ی حمد به چه معروف است؟ بهترین خوردنی که در قرآن ذکر شده چیست؟ بهترین نوشیدنی که در قرآن به آن
هرکی زودتر جواب هارو فرستاد برنده است✨
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۳۷۱ ↯↻
من نمیام اخم کرد و مهرداد - میای و زشته . و برگشت و از اتاق خارج شد و رضوان که خیره به اخم شوهرش بود و برگشت به سمتم . رضوان - فردا عموشون هم هست با زن عموشون و هه من - ملیکا ؟ رضوان - آره . حس حسادت می ذاشت حضور ملیکا رو اونجا ، کنار امیرمهدی تحمل کنم ؟ یا اینکه با موضوع پیش اومده راه رو برای رقیب باز می ذاشتم ؟ دوباره سردرگم شدم . باید چیکار می کردم ؟ حس حسادتيم به قدری قوی بود که نذاره درست فکر کنم . سر دو راهی رفتن و نرفتن گیر کرده بودم . ولی آخر سر با یادآوری اینکه هنوز به روز از محرميتمون باقی مونده تصمیم گرفتم به رفتن , هنوز زنش بودم . و گذاشتم رضوان تو این فکر بمونه که به خاطر بردن اسم ملیکا من رو وادار کرده به رفتن . **** با تردید به روان نگاه کردم . جلوی در خونه شون بودیم و من دوباره و تردید شده بودم . اگر راهم نمی داد داخل بشم ؟ زنگ رو زد و برگشت نگاهم کرد . خوان - آروم باش . نفس عمیقی کشیدم ولی آروم نشدم . تازه قلبم هم بنای ناسازگاریش رو گذاشت و شروع کرد پر حرص به دواره های سینه م فشار آوردن . مهرداد هم بعد از بستن در ماشینش اومد کنارمون . در با صدای تیکی باز شد و من با فشار دست مهرداد به جلو رونده شدم . انگار می دونست اگر هولم نده تا ابد همونجا می مونم و پاهام بنای رقتن نمی ذارن ،....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۳۷۲↯↻
وارد حیاطشون شدیم و کلی کارتن بسته بندی شده کنار هم چیده شده بود و چند تا فرش لوله شده . قاب تخت خواب ها و بوفه ی چوبی طلایی رنگشون . وارد خونه شدیم . هم چیز جمع شده بود و کل خونه خالی و برهنه بود . همه هم وسط هال در حال کار بودن عمو و زن عموشون ، طاهره خانوم و آقای درستکار . نرگس و رضا . و امیر مهدی و کنارش هم ملیگا . نزدیک بلند سلام کردیم . همه جواب دادن . امیرمهدی با مهرداد که به طرفش رفته بود دست داد و نگاهش رو از فراز شونه ش به سمتم کشید . اخمش دلم رو لرزوند . نباید می اومدم مهرداد با گفتن " خب از کجا شروع کنیم ؟ " نگاه امیرمهدی رو متوجه خودش کرد . اقای درستکار جوابش رو داد . درستکار - منتظریم ماشین بیاد و اسباب ها رو بار بزنه . الانم داریم همه می وسائل رو می بریم تو حیاط که زیاد معطل تشیم . مهرداد سری تکون داد . و رفت کمک عموی امیرمهد داشت مبل ها رو تکون می داد برای بردن تو حیاط . رضا هم با کمک آقای درستکار میز ناهار خوری رو برداشته بودن . نرگس به من و رضوان اشاره کرد . نرگس - وسائل اتاق من هنوز مونده . به سمت اتاق نرگس رفتیم . اما وسط راه من خشک شدم از دیدن علیکایی که به کارتون بزرگی خم شده بود و می خواست به امیر مهدی تو بلند کردنش کمک کنه . با متانتی که بیشتر برای جلب توجه بود به امیر مهدی گفت . ملیکا - بذارین کمکتون کنم . امیر مهدی خیلی طبیعی جواب داد . امیر مهدی - شما بفرمایین ، این سنگینه . و به تنهایی بلندش کرد . ملیکا هم از حرفش به قدری خوشش اومده بود که لبخند زد . حتما داشتن تو دلش قند آب می کردن ، شاید واقعا مثل من عاشق بود و نمی خواست به هیچ عنوان امیر مهدی رو از دست بده . وهم....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۳۷۳↯↻
به رفتن امیرمهدی خیره شدم . اومده بودم چیکار ؟ که حرص بخورم ؟ تا زمانی که زنش بودم حق داشتم حرص بخورم و نداشتم ؟ نرگس صدام کرد . نرگس - مارال جان این فرش رو می تونی ببری تو حیاط ؟ نگاهش کردم . فرش کوچیک اتاقش لوله شده تو دستش بود . رفتم طرفش و فرش رو گرفتم و راهی حیاط شدم . سعی کردم همراه بقیه به کارها برسم . برای اخم و تخم امیر مهدی وقت زیاد بود . مدام در رفت و آمد بودیم . همه . هر کی چیزی بیرون می برد و این میون ملیکا از حضورش کنار امیر مهدی فیض می برد و من رو عصبی می کرد ، امیر مهدی هم که انگار نه انگار ، نگاهم هم نمی کرد . انگار اصلا حضور نداشتم ، بی صدا کارش رو انجام می داد . حتی به بار می خواستم جعبه ی سنگینی بلند کنم و اومد و زودتر از اینکه برش دارم ، بلندش کرد و برد ولی نگفت " تو دست نزن " نگفت " سنگینه زنش بودم . چرا اینجوری می کرد ؟ رفتارش هر لحظه حالم رو بدتر می کرد و بیشتر از قبل . می شدم این روزهای سخت آغاز روزهای جداییه ماست . باید باور می کردم همه چی تموم شده . و چه سخت بود قبول کنم ملیکا قراره جایگزینم بشه . وسائل که بار کامیون ها شد ، ما هم سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه : خریداری شده ی خونواده کی درستکار . با اینکه قبلا آینه و قران برده بودن ، باز طاهره خانوم با قران ، قبل از همه وارد شد و بسم اللهی گفت . نگاهی به سمت طبقه ی دوم انداختم . یه روزی قرار بود اونجا خونه ی من باشه . حالا نصیب کی می شد ؟ ملیکا ؟ نگاه که از ساختمون گرفتم . امیرمهدی رو متوجه خودم دیدم . یه نگاه به طبقه ی دوم انداخت و به نگاه به من و بعد هم بدون کوچکترین تغییری تو چهره ش رفت به سمت کارگرایی که داشتن اسباب ها رو از کامیون ها بیرون می آوردن .....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۳۷۴↯↻
وارد خونه که شدیم شروع کردیم از روی نوشته های روی کارتن ها ، اونا رو بذاریم جایی که وسایلش اونجا باید دیده می شد . ساعت دوازده و نیم بود و تازه شروع کرده بودیم . هر كس سعی داشت به طرف کار رو بگیره که تا شب ، حداقل وسائل بزرگ سر جای خودشون قرار بگیرن و فقط کارهای جزئی و خرده کارها باقی بمونه . باز هم امیرمهدی یا بی توجهیش عذابم می داد . باز هم انگار نه انگار که منم اونجا بودم . چندین بار نگاهش کردم اما حواسش به من نبود و کار خودش رو انجام می داد . دوته های عرق روی صورتش بارها پام رو شل کرد که با برداشتن دستمال کاغذی به سمتش پرواز کنم و پیشونی خیس از گرما و خستگیش رو پاک کنم . اما ندید گرفتنم از طرفش ، بال پروازم رو شکسته بود و جوتی برام نذاشته بود . خودم رو با کمک کردن سرگرم کرده بودم ، ملیکا همراه زن عموی امیرمهدی و طاهره خانوم تو آشپزخونه بودن و کارتن ها دونه به دونه باز می کردن تا بتونن چیدمانش رو شروع کنن سرشون گرم بود البته به غیر از ملیکایی که مثل من هر چند دقیقه یکبار نگاهش به سمت امیر مهدی می رفت ، یعنی بیشتر از من عاشق بود ؟ هر چی بود که من تاب تحمل نگاه هاش رو نداشتم و همین نگاه هاش اعصایی رو خط خطی می کرد . آقای درستکار و عموی امیر مهدی وسط هال بودن و کارهای اون قسمت رو انجام می دادن ، زمین تمیز می کردن و با پهن کردن فرش ، قصد داشتن چیدمان هال رو شروع کنن . امیر مهدی و رضا و مهرداد هم هنوز در حال آوردن کارتن های وسائل بودن . من و رضوان هم تو اتاق نرگس کمکش می کردیم . از اتاقی که متعلق به نرگس شده بود به راحتی داخل هال دید داشت . بعد از اینکه رضا ، قاب تخت نرگس رو وصل کرد ، شروع کردیم به چیدن بقیه ی اتاق . کار چندانی نداشت . چون چیدن لباس هاش داخل کمد دیواری و جا به جایی وسائل داخل میز و کشوهایی در اورش کار خودش بود . وقتی دیدم رضوان و نرگس می تونن از پس کارها به تنهایی بر بیان با گفتن " می رم به طاهره خانوم کمک کنم " از شن جدا شدم و به سمت آشپزخونه رفتم . یخچال فریزر رو به برق زده بودن و ملیکا در حال تمیز کردن چهار چوب بیرونیش بود . به سمت طاهره خاتوم رفتم و گفتم . من - من اومدم اینجا کمک کنیم *...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۳۷۵↯↻
طاهره خانوم که در حال بیرون آوردن به سری از ظروفش بود ، سر بلند کرد و لبخندی به روم زد . طاهره خاتوم - اتاق نرگس تموم شد ؟ من - کامل نه . ولی وسائل اساسیش چیده شده . طاهره خانوم - خدا خیرتون بده . به خودش بود که تا دو روز دیگه هنوز اتاقش شبیه اتاق نمی شد . لبخندی زدم . من - ممنون . وظیفه مون بود . طاهره خانوم دستش رو گذاشت رو کمرم . طاهره خانوم – ان شاالله به وقتش جبران می کنیم . و لبخندش معنی دار شد . پس امیرمهدی هنوز چیزی بهشون نگفته بود ! دلم پر از غم شد . یعنی وقتی می فهمیدن بین من و امیرمهدی همه چی تموم شده ، باز هم اینجوری باهام مهربون بودن ؟ فشاری به کمرم داد که باعث شد قدم بردارم و دیدم که باهام هم قدم شد . آهسته گفت . طاهره خانوم - مادر به کاری ازت بخوام ناراحت نمی ابروهام بالا رفت . من - نه . بفرمایید . طاهره خانوم – الهی دورت بگردم مادر ، أشپز خونه م که به مقدار . بگیره ، من می رم سراغ اتاق خوابم . اما امیر مهدی بچه م انقدر سرش گرمه که فکر نکنم بتونه حتى تختش رو برای خوابیدنش درست كته می تونی بری تو اتاقش حداقل تختش رو درست کنی ؟ چه کاری ازم خواسته بود ؟ اتاق امیر مهدی ؟ وای ... له می تونستم به راحتی قبول کنیم چون بعید می دونستم امیر مهدی حاضر باشه دستم به وسائلش بخوره ؛ و نه می تونستم درخواستش رو رد کنم ! در مونده نگاهش کردم . طاهره خانوم – قاب تختش رو اماده گذاشته . فقط باید تشک و بالشتش رو رویه بکشی . جنان با التماس گفت که نمی شد بگم نه . با این حال بهونه گرفتم . من - شاید ناراحت بشن ! د....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢