eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
•~🖤•~ درماتم‌این‌بلای‌سنگین‌باید ازدیدۀداغ‌دارمان‌خون‌بارد «بی‌سر»نکندکه‌بازگردد،سردار «سردار»خداکندتنش‌بازآید\:🥀 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
گر‌بدانی،شوق‌دیدارت چه‌با‌دل‌می‌ڪند...) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"🌸🎥" خواھـرم‌ چـادرت‌رامحڪم‌تربگیـر . .🖇 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"🌸🎥" بـدحجـاب‌کافـر‌نیسـت‼️ ݐیشنهاد‌دانلود.....🖇 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
سالگرد شهادت🌸🍃 شهید مدافع حرم جواد الله کرم که بعد از چهار سال مفقودی سال ۹۹ پیکر پاکش از خانطومان برگشت گرامی باد🌱 شادی روحش🕊 قرائت فاتحه و ذکر صلوات💟 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
ٺࢪۅࢪێسٺێ ☄️ כٵنݜ ٵݦۅز🧕 ــ ٵڢڠٵنسٺٵن ⛩ سێכ ٵݪݜہכٵء🏢 ݕݪכ ݜۅ😔 ݕࢪٵێ ݜٵכێ ࢪۅح ٺݦٵݦ ݜہכٵێ כڂٺࢪٵن כٵنݜ ٵݦۅز ڢٵٺحھ ٵێ ڂٺݦ ڪنێכ📿 🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ༄📻📞༄ ــہـ۸ــہـ۸ـہـ۸ــہــ گر‌دست‌ِ‌ـھمین‌نیمچھ‌سربازت‌بود،، هــر‌ثــانیـھ‌‌او‌بـــراے‌تو‌جٰان‌میداد!! ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ༄📻📞༄ ــہـ۸ــہـ۸ـہـ۸ــہــ 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
؁🦋 •• دوستےهاتو‌جبهہ؛ ‌طوری‌بود‌کہ‌ازمیون‌گلولہ‌ها همدیگہ‌رو‌بیرون‌مے‌کشیدن سعےکنید‌دوستانےداشته‌باشیدکہ همدیگہ‌روازگناه‍‌نجات‌بدید😉☝️🏻 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍭 🌙 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
😃 ☘ 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎨 🌑 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
↻📞🚔••|| •. دࢪ‌سࢪ‌ِ‌این‌طفل‌بسیجۍ..؛ سوداے‌جھاد‌است‌،،آقٰا .🖐🏻. •. 🚔📞¦⇢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
||•🚛🍏•|| |ـا‌نقلابے؛ |ـآࢪام‌است‌و‌ساڪت‌اما... |ـ‌غوغایے‌ست‌دࢪ‌دل‌تبداࢪش...🖐:)) 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
{•.😍♥️.•} •••••••••••••🗞💕............ رفیق یَعنی کَسی کِع وَقتایی کِع هَست آروم باشی و وَقتایی کِه نیست یِ چیزی تو زِندِگیت کَم باشِه...🙃♥️ 😍🍓 •••••••••••🗞💕............. ✾͜͡😻💕↜| ✾͜͡🧕🏻🌱 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
• . انقـدࢪخدا؎‌مامھربونِ‌انقـدࢪخوبهـ^^🧡! کهـ‌حَتـے‌اگهـ‌‌تنھا،نیت‌یهـ‌کارخوبیـَم‌بکنیم‌🌱 وبهـ‌هردلیلـے‌انجامش‌ندیم؛🍂 بازم‌اونوتودفـتراعمالمون‌مینویسهـ!📙' 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
مـ ا ر ا مـ د ا فـ عـ چـ ا د ر حـ ضـ ر تـ ز هـ ر ا ﴿س﴾ آ فـ ر یـ د هـ ا نـ د ...😌 🖇 🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
ــ یعنے ...♥️ بھ نیتــ غیرتــــ آن ڪس ڪھ در آیندھ همســــ 💍 ــــر تو خواهد شد ♡خودتــــ را حفظ ڪن 🌸 بھ نیتــــ غیرتــــ ھمسرتــــ 🖇 🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
♡میدونے مخفف چیھ‌؟😉 چ‌‌⇦ چھرھ ؁ ا ⇦آسمآنۍ د⇦ دختــــࢪ ࢪ⇦ ࢪسوݪ اللھ ﴿ ‌‌چھࢪھ آسمآنے دختࢪ رسوݪ الله ﴾😌💍 🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
⁉️ معنی فرزند چیست ؟👶 فرزند ترکیب دو واژه است (فر) در زبان زرتشت به معنای شکوه است✨ و (زند) به معنای زندگی !🌱 مواظب شکوه زندگیتان باشید!😃 (بفرست واسه مامانت😅😍) 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
پاڪے♥️ هدیھ آسمانے استــ🤲 بھ زمیــن نفروشیمشــ😌 🍃|•°~@dogtaranbehsti~°•|
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت غرید: ــ چی گفتی؟ با صدای لرزانی که سعی در کنترلش داشت گفت: ــ گفتم گندکاریای دخ.. با مشتی که بر روی صورتش نشست،جلوی ادامه ی حرفش را گرفت. دستش را بر روی بینی اش گذاشته بود از درد روی شکم خم شده بود، کمیل دوباره به طرف او خیز برداشت و یقه ی او را در مشت گرفت: ــ گوش بده ببین چی میگم،یه بار دیگه تو یا داداشتو یا هر کی از خاندان محبی رو اطرف این خونه دیدم ،به ولای علی میشکمت فریاد زد: ــ فهمیدی؟ و محکم او را هل داد،سهیلا سریع به سمت بردارش که بر روی زمین افتاده بود دوید،و با صدای بلند گفت: ــ بخدا ازت شکایت میکنم،به خاک سیاه مینشونمت کمیل به طرف سمانه و فرحناز خانم که نگران نظاره گر بودند چرخید و آرام گفت: ــ برید داخل سمانه از ترس اینکه کمیل دوباره با کوروش درگیر شود با لحن ملتمسی گفت: ــ توروخدا شما هم بیاید کمیل که دلیل پیشنهاد سمانه را می دانست گفت: ــ نترسید دوباره بهاش درگیر نمیشم ** فرحناز خانم سینی چایی را مقابل کمیل گرفت،کمیل تشکری کرد و چایی را برداشت و نگاهی به سمانه که متفکر روی مبل روبه رو نشتسته بود ،انداخت. ــ تو دیگه چرا خاله جان،اون نااهله برا چی درگیر میشی باش؟ ــ یعنی چون اون نا اهله باید بزارم هر حرفی که دلش بخوادو بزنه ؟ ــ چی بگم خاله جان ــ محسن و سید میدونن؟ ــ نه عزیز دلم نمیدونن نمیخوام قضیه بزرگ بشه تو هم چیزی بهشون نگو ــ چشم،ولی دوباره اومدن خبرم کنید ــ باشه خاله جان کمیل استکان خالی را در سینی گذاشت و از جایش بلند شد. ــ منم دیگه برم،ممنون بابت چایی ــ کجا خاله الان دیگه وقته نهاره ــ بای برم کار دارم،با شما که تعارف ندارم ــ هرجور راحتی عزیزم اما صبر نن یه چیزی بهت بدم ،بدی به سمیه ــ باشه ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : محیا سادات هاشمی ○⭕️
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت سمانه که آن همه وقت بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیده بود باید از کمیل تشکر کند ،این فرصت را طلایی دانست‌. ــ خیلی ممنون ــ بابت چی؟ سمانه نمی دانست چه بگوید،بگوید یه خاطر دعوا یا بخاطر دفاع کردنش یا بخاطر مشت زدن تو صورت کوروش،آنقدر حرص خورد که دوبار بدون فکر کردن حرفس زده،با استیصال به کمیل نگاه کرد،از وقتی که کیل به او پیشنهاد ازدواج داد بود،برایش سخت بود که با او صحبت کند و همه وقت هول میکرد. به کمیل نگاه کرد و دعا می کرد که منظورش را از چشمانش بخواند،کمیل نگاه کوتاهی به چشمانش می اندازد و با لحنی دلنشین گفت: ــ تشکر لازم نیست وظیفمه،اینقدر بی غیرتم که ببینم یکی داره به ناموسم تهمت بزنه و ساکت باشم؟ و چه می دانشت که با این جمله ی کوتاهش چه بلایی بر سر قلبی که عشق به تازگی در آن جوانه زده،چه آورد. * سمانه تشکری کرد و چایی را از دست محمد گرفت. محمد روبه رویش روی صندلی نشست و گفت: ــ چی شده که سمانه خانم یادی از دایی اش بکنه،و بیاد محل کار ــ ببخشید دایی نمیخواستم بیام محل کارت اما مجبور بودم ــ نشنوم این حرفو ازت،بگو ببینم چی شده سمانه که همیشه برای تصمیم های مهم زندگی اش محمد را برای مشاوره انتخاب می کرد اینبار هم انتخابش او بود،آرام گفت: ــ کمیل ازم خواستگاری کرد لبخندی بر لبان محمد نشست ،سمانه انتظار داشت که محمد از این حرفش شوکه شود اما با دیدن این عکس العملش مشکوک گفت: ــ خبر داشتید؟ ــ کمیل به من گفت،خب پس دلیل این پریشانی و آشفتگی چیه؟ سمانه ببخندی به این تیز بینی دایی اش زد. ــ نمیدونم دایی، خجالت میکشید صحبت کند و از احساسش بگوید،محمد دستانش را در دست گرفت و فشرد، ــ به این فکر کن که میتونی زندگی در کنار کمیلو تحمل کنی؟کمیلو میشناسی؟با اعتقاداتش کنار میای؟یا اصلا برای ازدواج و تشکیل خانواده آماده ای؟ سمانه سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد: ــ نمیدونم دایی تا میام جواب منفی بدم چیزی به یاد میارم و منصرف میشم ،تا میام جواب مثبت بدم هم همینطور میشه. ناراحت گفت: ــ اصلا گیج شدم،نمیدونم چیکار کنم، محمد لبخندی به سمانه زد و گفت: ــ کمیلو دوست داری؟ ↩️ ... ○⭕️ ✍🏻 : فاطمه امیری ○⭕️ --------------------•○◈❂