eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای_فرج📜 ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم... 🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ 🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ ♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ 🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ 🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى ♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ 🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ 🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً 🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا ♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ 🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى 🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ ♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى 🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی 🌸الساعه الساعه الساعه ♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین (خواندن دعای فرج به نیت سلامتی و ~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون) . . 🌸🌱
دوستان‌بھ‌دلایلاتے‌‌‌‌تایم‌پارت‌ صبح‌بھ‌ساعت‌¹²ظهر‌تغییر‌میکند🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹³ ↯↻ احمد آقا دوست دوران جوونی بایا بود . که چند سالی می شد با زن و بچه هاش ساکن کیش بودن و دختر بزرگش ازدواج کرده بود . و دختر کوچیکش که یه سالی از من بزرگ تر ، هنوز مجرد بود . می دونستم با رفتن خونه شون بهم خوش میگذره , چون می تونستم از صبح برم گردش و تفریح . اونا هم مثل همیشه از مهمون نوازی کم نمی ذاشتن . هفته ی آخر فروردین بود و چون بیشتر مردم از تعطیلات برگشته بودن خیلی راحت بلیط گیر آوردم . بابا هم با احمد آقا تماس گرفت و بهشون خبر داد یکشنبه عصر پرواز دارم - اول از همه با پویا تماس گرفتم و بهش گفتم دارم می رم کیش , اصلا خوشحال نشد . کلی هم غر زد که چرا زودتر بهش نگفتم و ازش نخواستم که باهام بیاد . ولی وقتی بهش اطمینان دادم برای مهمونی سمیرا می رسم کوتاه اومد می دونستم چی تو سرش می گذره مخصوصا بهش مهمونی رو یادآوری کردم که کمتر غر بزنه . می خواستم تا می رم و بر می گردم با خیال مهمونی و نقشه ای که برام کشیده بود خوش باشه ، * * * یه بار دیگه کیفم رو چک کردم . همه وسایل مورد نیازم رو برداشته بودم ، رفتم سمت تختم و مانتوی قرمز ناز کم رو برداشتم و تنم کردم جلوی آینه ایستادم و جلوی موهام رو به سمت عقب بردم بزرگی زدم ، بقیه ی موهام رو هم کنار صورتم ریختم شال مشکیم رو هم انداختم روی سرم و کمی عقب بردمش . آرایشم رود و اخر چک کردم و کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم . مامان و بابا هر دو کنار در منتظرم ایستاده بودن . بابا با دیدن دسته ی چمدون رو گرفت و به دنبال خودش از خونه خارجش کرد . i 14 نگاهی به کارت پروازم انداختم و ردیف نه , صندلی اف . هواپیما به بوئینگ کوچیک بود که توسط یکی از شرکت های هواپیمایی چارتر شده بود . نگاهی به شماره ی ردیف ها انداختم . با دیدن ردیف شماره ی نه که فقط دو ردیف صندلی ازش فاصله داشتم به قدم ها سرغلت دادم ...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁴↯↻ روی صندلیم نشستم و از همون اول کمربندم رو بستیم . مسافرای دیگه هم در حال پیدا کردن صندلی هاشون بودن یا در حال گذاشتن ساک دستیشون تو کابین های زن و شوهر جوونی با بچه ی چند ماهه شون ردیف جلوییم رو اشغال کردن و کنارم هم به خانوم مسن نشست . هواپیما که روی باند پرواز قرار گرفت مهماندار شروع کرد به انجام همون ادا اطوارهای همیشگی که نشون دهنده ی راه های خروج بود و ماسک اکسیژن بالا سرمون و جلیقه می نجات زیر صندلی بی حوصله نگاهم رو ازش گرفتم و از پنجره ی کنار دستم چشم دوختم به هواپیماهای دیگه هر کدوم سر جای خودشون انگار به صف ایستاده بودن . با بالا رفتن صدای موتورها نگاهم رو از پنجره گرفتم و چشم دوختم به رو به روم . هواپیما با سرعت شروع به حرکت کرد . بی اختیار از فشاری که حاصل از سرعت هواپیما بود به دسته ی کنار صندلیم چنگ انداختم . هواپیما اوج گرفت . همیشه از این قسمت پرواز واهمه داشتم ، قلبم به منتهای کویش خودش می رسید . و من نمی دونستم از فشاریه که به بدنم تحمیل می شه یا از ترسه . تا هواپیما توی آسمون صاف نمی شد آروم نمی گرفتم . هواپیما در حین اوج گرفتن کمی به سمت راست چرخید . کمی دلهره م بیشتر شد ، اما چند دقیقه بعد با صاف شدن هواپیما تو آسمون نفس راحتی کشیدم . از پنجره نگاهی به پایین و بلندی های مرتفع انداختم . کوه هایی که قله هاش از روی سایه ای که به قسمت دیگه انداخته بود بلند تر به نظر می رسید . نگاه از کوه ها گرفتم و محو تماشای آسمونی شدم که تک و توک ابرهای سفیدی رو مثل پنبه تو خودش جا داده بود . غول آهنی گاهی از بین ابرها رد می شد و تکون می خورد . با ورود به ابرهای سفید انگار اون ها رو می شکافت و جلو می رفت . چنان محو بودم که نفهميدم کی مهماندار ها شروع کردن به دادن بسته های غذایی , فقط وقتی دستی حاوی بسته ی شفاف پر از اغذیه جلوم قرار گرفت چشم از اون آبی مزین به سفیدی برداشتم ...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ¹⁵ ↯↻ بسته رو گرفتم و تشکری کردم . ققل میز مخصوصم رو باز کردم و بسته رو روش قرار دادم و بسته می حاوی به ساندویچ كالباس ، شکلات ، آب میوه و کارد و به بسته ی کوچیک سس سفید . پاکت محتوی آبمیوه رو برداشتم و نی رو داخل سوراخ مخصوصش فرو کردم . آب پرتقال ش خنک بود و آدم رو سر حال می آورد . باز هم نگاهم چرخید سمت پنجره و آبی بیکران و لذتی داشت غرق شدن بین اون همه حجیم گازی سقيد . غرق لذت بودم دلم مي خواست از هواپیما بیرون برم و پا بذارم روی اون ایرهای پنبه ای زیبا که با انوار خورشید رنگ به نظر کمی طلایی رنگ شده بودن . با احساس کم شدن ارتفاع و دوباره بالا رفتن غول آهنی وحشت زده به سمت مخالف برگشتم تا ببینم این حس مته یا واقعا اتفاقی داری می افته . بقیه هم مثل من با وحشت به دیگران نگاه می کردن ، با صدایی یکی از مهماندارا که می گفت : - چیزی نیست نگران نباشین به چاله ی هوایی رو رد کردیم . و صد البته وضعیت هواپیما که انگار به حالت نرمال برگشته بود همه با خیال راحت لم دادن به صندلی هاشون . اما این آرامش لحظه ای بیشتر نبود ، چرا که هواپیما دوباره ارتفاع کم کرد . با سرعت . انگار نیرویی ما رو به سمت پایین می کشید ، وحشت زده از اون همه فشار و سرعت رو به پایین ، با دست آزادم به دسته ی صندلیم چنگ زدم . گرمای دست دیگه ای رو روی دستم احساس کردم ، نگاهی انداختم . دست خانوم کنار دستیم بود . به سرعت نگاهش کردم . با وحشت لب زد : - خدا رحم کنه . و من باور کردم خدا باید رحم کنه تا اتفاقی نیفته . چراغ های داخل هواپیما روشن و خاموش می شد . با وحشت از پنجره خیره بودم به زمینی که انگار با نیرویی صد برابر جاذبه ها رو به سمت خودش می کشید . نقسم حيس جسم ترسیده ام شده بود دستام به شدت می لرزید.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ‌‌‌‌¹⁶↯↻ سرما به بدنم رسوخ کرده بود . حس کسی رو داشتم که انگار بین کوهی از یخ گیر افتاده و در هر ثانیه دمای بدنش کم و کم تر می شد . هواپیما تكون سختی خورد و در کمال ناباوری اوج گرفت همه ی مسافرا که تا اون لحظه ساکت بودن با این اوچ شروع کردن به صلوات فرستادن و بعضی دست زدن , بی اختیار چنگی به قفسه ی سینه م انداختم و انگار تازه داشت سعی می کرد خودش رو به مدد نفس های عمیقم پر کنه از هوا برای ادامه ی زندگی هنوز هواپیما خیلی اوج نگرفته بود که دوباره به شدت به سمت پایین کشیده شد . اینبار صدای جیغ و فریاد از هر گوشه بلند بود . - خدا به دادمون برس - - یا ابوالفضل - بسم الله ده و سنی که اینبار مطمئن بودم قبل از هر اتفاقی چراغ ها به طور کامل خاموش شد - به شدت با چیزی برخورد کردیم و احساس معلق بودن بهم د و سیاهی - بوی بد و زننده ای بینیم رو پر کرد . یه چیزی مخلوط از بوی روغن داغ ، موتور سوخته یا داغ کرده ، بویی که وقتی ماشین داغ می کنه و جوش میاره ، و يه بوی بد دیگه مثل بوی خون ، خون مردار أه . بوی بدی بود . چشمام هنوز بسته بود و من اصلا حوصله نداشتم بازش کنم . از کی خوابم برده بود ؟ . چرا مامان بیدارم نکرده بود ؟ وای - تازه یادم اومد من داشتم می رفتم کیش . توی هواپیما بودم که ... دوباره قلبم ضربان گرفت ...... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
به جاهای حساسش داریم نزدیک میشیم😁
↻|بھ سلامتے ڪسے ڪھ🐶🍉 ↻| وقتی بࢪدم، گفٺ:🍬☕️ ↻|اون ࢪفیـ💕ـق منہ🐿🌰 ↻|و وقتے باختم گفٺ:🌈🦄 ↻|من ࢪفیــ💞ـقتم…🐝 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو رفاقت مثل پت و مت باشین 😃 دنیا رو خراب میکنن ولی همو خراب نمیکنن ☺️ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به ادمین فعال نیاز داریم گل گلی ها👇❤️ @Fatima098 آیدی بالا👆😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺ ويذكرك النبض بلحظاتك في عروقي... و نبضم هر لحظه بودن تو را در رگهایم یادآوری میکند..🌱🧡 ♥️ :) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما چـادریا قد یه دنیا احساس داریم... فقط یکم زرنگیم برای هرکسی و هرجایی خرجش نمیکنیمツ 😍 🍓 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍎 🍌 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چرا عاشـ😍ـق خدا نباشم؟! وقتے ڪہ بہ من گفتــ تو ریحانہ ے خلقتـــ منــی❤️ فَاِنَّ المَرأَةَ رَیحانهُ من ‌هم‌ ریحانه ے خدامـــــ😍🧕🏻 ♥️ 🌸 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مــدافـ؏حیــایــم❗️ و امــانٺ‌دار‌چــادرے‌هســٺـم ڪہ‌بعضـےهــافــࢪامۅݜـݜ‌ڪردند...💔 ✨ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام مردم دنیا✋🏻 بدانید ڪه اگر تمام شما مرا به خاطر چادرم رها ڪنید من مے مانم و خدا❤️ من مے مانم و چادرم❤️ چه باڪ! خدایے دارم مهربان از تار و پود چادرم به من نزدیڪتر 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی