♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ²⁹ ↯↻
دست بردم سمت گردن زن . و روی رگش قرار دادم . هیچی حس نمی کردم . تا امید دستم رو به طرف قفسه می ینه ش بردم . نمی زد . با دلسوزی نگاهش کردم . جوون بود . شاید حقش نبود به این زودی بره . حتما کسایی چشم انتظارش بودن . سری به حالت تأسف تکون دادم و با ناراحتی در حالی هنوز نگاهم بهش بود مرد جوون رو مخاطب قرار دادم . من زنده نیست . بیچاره ! صداش رو از پشت سرم شنیدم . - بهتره تو سکوت کار انجام بدیم که اگر صدایی اومد بشنویم . فقط هر کدوم که زنده بودن بگین که ببریمش یه گوشه من - صدا ؟ چه صدایی ؟ - توقع که ندارین تو این کوه چیزی باشه . حتما حيوون وحشی داره دیگه . با ترس برگشتم به سمتش . من - وحشی . یعنی گرگ و خرس . سری تکون داد و در همون حال دیدم یه کلت تو دستاشه من - این چیه ؟ با دست به مردی که جلو پاش رو زمین بود اشاه کرد . - مامور امنیت پرواز بود . خدا رحمتش کنه . این كلتش به دردمون می خوره . من - مگه قراره چقدر اینجا بمونیم . خوب میان دنبالمون دیگه ! - معلوم نیست چی می شه . اگر بدونن کجا سقوط کردیم ممکنه زود بهمون برسن و اگر نه که باید این منطقه رو کامل بگردن که اونم وقت می بره . خلا , این دیگه چه مصیبتی بود ؟ این وسط بر و بیابون سقوط کردنمون دیگه چی بود . مستأصل گفتم . من اگه ندونن چی ؟ نگاهی به پنجره ی شکسته ی هواپیما کرد.....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ³⁰ ↯↻
- اگر بدونن هم ممکنه نتونن امشب کاری بکنن . هوا داره تاریک می شه و تو تاریکی پیدا کردنمون سخته . کلت رو کمی بالا آورد . - بوی خون ممکنه حیوونوای وحشی رو به طرفمون بکشه . باید حواسمون به همه چی باشه . زودتر کارمون تموم بشه بهتره . من - نمی شه از گوشیم زنگ بزنیم و بگیم کجایم ؟ سری تکون داد . - اولا بعید می دونم اینجا آنتن بده . دوما گوشی من که کاملا از بین رفته . مال شما رو نمی دونم . سوم معلوم نیست دقیقا کجاییم . من فقط می دونم از شیراز رد شده بودیم این چیزی بود که یکی از مهماندارا قبل از سقوط داشته می گفت . سری تکون دادم و سکوت کردم . دلم می خواست داد بزنم . چه شانسی ؟ نه می دونستم کجاییم و نه می شد به جایی خبر بدیم . از طرفی ممکن بود با هر چیزی رو به رو بشیم حییونای خطرناک و وحشی ، اصلا دلم نمی خواست غذای حیوونای گرسنه بشم ، مرگ دردناکی بود . حتی دردناک تر از مرگ با سقوط هواپیما . بی اختیار از اینکه که نمی دونستم قراره چی بشه بغض کردم . به کارم سرعت دادم . اون بین دنبال کیفم هم بودم . بالاخره هم گیرش آوردم ، اما درب و غیر از کیف پولم چیزی توش سالم نمونده بود . گوشی بدبختم کاملا داغون بود . بعد از یکی دو ساعتی کارمون تموم شد . ولی از بین اون همه آدم فقط دو نفر زنده بودن . دو تا مرد . که یکیشون سن بالایی داشت و ضربانش خیلی ضعیف بود . و اون یکی که کمی جوان تر بود . هر دو بیهوش بودن . و خون زیادی ازشون رفته بود هر دو رو نزدیک قسمتی که به بیرون راه داشت گذاشتیم و من هم کنارشون نشستم تا اگه یکیشون چشماش رو باز کرد بفهميم - اون مرد جوون هم رفت به سمت جایی که می شد گفت قسمت قرار دادن مواد غذایی بود . بعد از دقایقی اومد , با چهار تا بطری آب و چندتا بسته نزدیکم که رسید دستش رو برای نشون دادن وسایل داخلش جلوم گرفت و گفت .......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ³¹ ↯↻
- همینا سالم مونده بود . چیز بیشتری باقی نمونده . باید تا زمانی که پیرامون کنن با اینا سر کنیم . با در موندگی پرسیدم - من - کافی نیست ؟ سری تکون داد . - غذای زیادی نیست . آب هم که اگر فقط برای خوردن بود بازم کم بود چه برسه به اینکه و سکوت کرد . به کم فکر کردم ببینم منظورش چیه ، که با فشاری که توی مثانه م اومد منظورش رو خوب فهمیدم یعنی دستشویی رفتنمون هم باید جیره بندی می شد برای بار هزارم توی دلم گفتم " وای خدا ! چه مصیبتی با کمک مرد جوون بیرون رفتیم ، چیزی تا تاریک شدن کامل هوا نمونده بود . فقط به کورسوی اسی از نور خورشید باقی مونده بود . از روی اون سنگا که رد شدیم چند قدم اون طرف تر زمین کمی هموار بود . تموم ملت گوشه ی لباسش رو گرفته بودم که نیوفتم ، اون بدبخت هم سعی کرد باهام کنار بیاد . گرچه که آخرش گفت . - من نمی دونم شما خانوما چرا انقدر به پاشنه بلند علاقه دارین . بقیه ی کفشا کفش نیست : بدون اینکه جوابش رو بدم پشت چشمی نازک کزدم و روی یکی از با نشستم . اونم به سمت هواپیما راه افتاد . دستی به مانتوم کشیدم که به لطف سقوط جند جاش پاره شده بود . شلوارم هم که دست کمی ازش نداشت . دوباره فشار مثانه م يادم انداخت نیاز مبرمی به دستشویی دارم . رو به مرد جوون گفتي من - آقای - چرخید به سمتم - درستکار هستم . وای . چنان با لحن خاصی گفت انگار از روزی که دنیا به وجود اومده این جناب همه ی کاراش درست بود و به این خاطر این اسم رو برای نام فامیلش انتخاب کردن ......
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ³²↯↻
زیر لب " از خود راضی " اي بهش گفتم و بلند رو بهش گفتم . من - آقایی درستکار اینجا کجا می شه و و حرفم رو خوردم . روم نشد بگم نیاز به دستشویی دارم . همونجور که سرش پایین بود اخمی کرد . انگار داشت سعی می کرد يفهمه منظورم چیه . تو دلم گفتم " خوب بفهم منظورم چیه دیگه . وگرنه ناچار می شم تو روت بگم . اونوقت تو بیشتر از من خجالت می کشی برادر " متفکر برگشت و نگاهی به سمت هواپیما انداخت همونجور بلند گفت . درستکار – فکر کنم بشه رفت پشت هواپیما . بهتره زیاد دور نشین که اگر مشکلی پیش اومد بتونم کمکتون کنم . بلند شدم و درمونده نگاهی به کفشام کردم . چه جوری دوباره این راه سنگلاخی رو طی می کردم ؟ صداش باعث شد نگاهش کنم . درستکار - بهتره از این طرف برین سمت هواپیما به این قسمت راهش بهتره . نگاه کردم به سمتی که اشاره می کرد . منظورش این بود که برم سمت مخالف جایی که ازش بیرون اومده بودیم • راست می گفت راهش بهتر بود و دید هم نداشت بلند شدم برم اون طرف که اومد به سمتم و یکی از بطری های آب رو گرفته بطری رو گرفتم و زیر لب تشکری کردم . سعی کردم خیلی آب هدر ندم . معلوم نبود چه بلایی سرصون بیاد . تا کی اونجا بمونیم . بدون آب هم که نمی شد کاری کرد وقتی برگشتم دیدم منتظرم نشسته و با دیدنم بلند شد . درستکار - اگر کار دیگه ای ندارین این کلت رو بگیرین و همین جا بمونین تا من ببینم می تونم به آتیشی درست کنیم یا نه . متعجب گفتم من - با چی آتیش درست کنین ؟.....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ عݪێ - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ³³ ↯↻
با دست به کمی اون طرف تر اشاره کرد . درستکار - اونجا چندتا درخته . احتمالا چوب خشک هم باید باشه . ناچاریم هر جور می تونیم به آتیش به پا کنیم . اینجوری حیوونا نمی تونن غافلگیر مون کنن . با ترس سری تکون دادم ، کلت رو گرفتم و نشستم و منتظر شدم ببینم چیکار می کنه . نیم ساعت بعد به زور آتیشی به پا کرد . البته با استفاده از یه سری چوب و روکش چندتا صندلی و کبریتی که از جيبه مسافرای به ملکوت پیوسته پیدا کرده بود . خوبی آتیش این بود که دیگه تو تاریکی نبودیم . جایی نزدیک آتیش رو برای نشستن انتخاب کردم . خودش هم رفت کمی اون طرف تر . نگاش کردم ببینم چیکار می کند که دیدم شروع کرد به تیمم کردن ، بعد تکه پارچه ای پهن کرد و ایستاد به نماز خوندن پوفی کردم ، این وضع و اینجا نماز خوندنم داشت ! نمازش که تموم شد رو کرد بهم . درستکار - نماز تون رو زودتر بخونین بهتره . اینجا افقش معلوم نیست . خوشم نیومد گفت نماز بخونم . می خواستم بگم تو چیکار به کار من داری ! همین که تو نمازت رو خوندی بسه دیگه چیکار به نماز من داری . اصلا دلم می خواد قضا بشه . اما در یک حرکت خبیثانه جواب دادم . من من نماز نمی خونم و این حرفم باعث شد با بهت نگاهم کنه . منم زل زدم تو چشمش , تازی فهمیدم چشای جناب برادر درستکار سبز تیره ست , سریع نگاهش رو ازم گرفت و در سکوت بلند شد و پارچه رو جمع کرد . بدون حرف اومد و جایی نزدیک آتیش نشست و چشم دوخت بهش . چند دقیقه ای که گذشت از تصور اینکه باید تا صبح همینجوری صمم بکم بشینیم اعصابم به هم ریخت . خدا هم عجب برنامه ای برام درست کرده بود . نکرده بود یکی رو تصيبم کنه که بشه دو کلوم حرف زد باهاش . این برادر الهی حتما به خاطر ترس از آتش جهنم سعی می کرد باهام حرف نزنه , بی اختیار با صدای آرومی گفتم من - وای خدا .....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
یـکـے انـگار داره صـدات میـزنـہ 😌
بـرا صـحـبت ڪردن بـاهاش 🌸📿
بـلـنـد شـو بـزرگـوار تـا نـمازت سرد نشـده ❤❤
[🌿💚]
#چادرانه
وقتـی که عطرت💚🎻
دلخـدآ رو برد:)🌿
قبل ترش نگاهمآدر سمتم بود^^👀📗
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
☁️⃟♥️
•ـ┈┈┈┈┈••❀••┈┈┈┈┈ـ•
روز و شب ما اگر جهنم گردد
شخصیتمان ترور دمادم گردد
ما بسیجیان نمی گذاریم حتی
یک مو زسر خامنه ای کم گردد
•ـ┈┈┈┈┈••❀••┈┈┈┈┈ـ•
↫ #رهـبرانھ🖤
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•💞•ما هیچـ
ما نگاھ•👀•
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جالباتـ😲
از متر و خطڪش بہ چہ چیزایـے رسیدیمـ!📏✂️
𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯
《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آیھگرافے🖇
#استورطور🦋
+دلشورھندارھ؛ڪسےڪھمیدونھحتۍیــھبرگــازدرختنمےافتھ،اگرتــونخوا!!
[میدونمحواستبھمهست...:)]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی