#چادراݩہ🌸
.
.
.
خـدایا...
از تو میخواهمـ✋🏻
چادر مرا آنچنان با
چادر خاڪے جدهے ساداتــ💚🍃
پیوند زنے ڪھ
اگر جان از تنم رود
چادر از سرم نرود...😌👌🏻
.
.
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#الله ♡
•
•[گذشتم
از تمام کسانی که
باعث رنجش دلم و
شکستن روحم شدند.....
که بخری شاید به نگاهی ...
دلم را....♡]•
•
#یااله_العاصین
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
᪥࿐࿇🌺✶﷽✶🌺࿇࿐᪥
بــا گـداییِ حــرم
فخــر به دنیــا
داریم
هرچه داریم از این دختر موسے داریم
میلادباسرسعــادتِبنتموسےابنجعفر(علیه السلام)؛
اُختالرضــا😍🎉؛
حضرتمعصومہسلاماللہعلیہا
روبہمحضــرولےنعمتمانآقــاامامرضا
علیہالسلاموامامزمانعجلاللہتعالےٰفــرجہالشـریــف🌿
وشمادوستدارانآلاللہ،تبریڪو
تہنیتعــرضمینماییم💗|••
#یافاطمةاشفعــےلنافےالجنة💜
#میلادبنتموسےبنجعفر
#میلادحضرتفاطمھمهصومھ مبارڪ
#تبریڪامامزمانم💚
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
دوستان عزیز برای من کاری پیش اومده به خاطر همین نمیتونم پارت هارو سر وقت بارگذاری کنم 🙃انشالله ساعت ۳ ــ ۵پارت تایم ظهر+ ۵ پارت هدیه ی من برای روز دختر رو باهم بارگذاری میکنم🙂
با تشکر
🌿°
ولی یه چیزی یادمون باشه،
فکر نکنیم دختر ینی کار خونه و ظرف شستن و غذا پختن،
دخترا میتونن کل دنیا رو به هم بریزن،
اگه فکر میکنین دختر ینی کارِخونه بهتره برید سر بزارید به دشت و بیابون به کارای بد گذشتهتون فکر کنید=//
چون از اول اسلام تا به امروز دخترا پابهپای مرداشون جنگیدن برای حفظ اسلام🙂🖐🏿
اسلام زن رو محدود نکرده،زن رو ارزشمند کرده!
طرز فکرتونو عوض کنید!
#والا
#زشته
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
دختر؛☘
معجزه ایست که بعد از آفرینش آن تمام فرشتگان بی اختیار کف زدند.
دخترها فرشته نیستند...😉
فرشته ها میخواهند دختر باشند...🙈
تقدیم به دختران سرزمینم❤️
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
#عرض_تبریک_و_تهنیت🎉
یاحضرت معصومه (سلام الله علیها)
🌸آیینه ی حجب و عفتی معصومه
🍃مستوره ی نور عصمتی معصومه
🌸یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنه
🍃دست کرم و شفاعتی معصومه
ولادت کریمهٔ اهل بیت، حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) را به محضر حضرت صاحب الأمر علیه السلام و شیعیان و محبّین آن حضرت تبریک عرض میکنیم.
یَا فَاطِمَة اشفَعِی لِی في الجَنَّه... ❤️
🍃
❢░🌸ꦿ🍃
🌸 ꦿ🍃🌸 ꦿ🍃
❢░🌸ꦿ🍃🌸🍃 ꦿ🌸🍃
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ٵݪھے ؏ظݦ أڶݕڵأ...:(:
ڛݪٵݥټے ھمھ ݕێݦأࢪأݩ{ڪࢪونأ} ۆ ٵݩݜأݪݪھ ࢪفع ٵێݩ ٮیݦار ݦڹحۆڛ🤲💔
𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯
《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》،
هرکس نامحرمی را دید و چشم خود را به طرف آسمان بلند کرد و بست خداوند در بهشت حوالعینی را به عقدش در میآورد.
💠 امام صادق علیه السلام میفرمایند.
📚شیخ صدوق
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه محشری ، چه خواهری🌷🌱
ـــــ ـــــ ـــــ❀ـــــ ـــــ ـــــ
#استوری🌙
#ولادت_حضرت_معصومه🍀
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت حضرت معصومه☺
روزمون مبارک🙈🥳
𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯
《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بانوی ایران اومده😍
ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ
#ولادت_حضرت_معصومه🌸
#استوری🌿
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۲۱۱ ↯↻
زود خداحافظی کردیم . احتمالا زنگ زده بود از این موضوع سر در بیاره . یا به خواست بویا و یا به عادت خودش برای سر در آوردن ! کلافه دستی به موهام کشیدم . فردا باید بهش چی می گفتم ؟ حرفم رو باور می کرد ؟ از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم حضور رضوان تو هال باعث شد تعجب کنم من تو اینجا چیکار می کنی ؟ لبخندی به روم زد . رضوان - سلام بر خواهر شوهر دسته و رو نشسته . من - سلام ، در ضمن بی سلام و همینجوری هم عزیزم . گفتم اینجا چیکار می کنی ؟ رضوان - برای افطار اینجا دعوت داشتیم . منم زودتر اومدم به مامان سعیده کمک کنم . من - خود شیرین ! مامان سعیده خودش دختر داره که کمکش کنه . با دست بهم اشاره کرد رضوان - همین که تا الان خواب بوده ؟ چشم غره ای پیش رفتم که باعث خنده ش شد و رضوان - این مدلی زشت می شي . من - من همیشه خوشگلم چشمکی زده رضوان - خانوم خوشگل شنيدم روزه ای ؟ www.gold من - چیه ؟ نکنه تو هم می خوای مثل مامان بگی چیزای جدید می شنوی ؟ بلند شد اومد طرفم رضوان - با اون دعوای شما گفتم قید نماز خوندنم زدی . شونه ای بالا انداختم . من - من به خاطر اون نماز نمی خوندم که حالا به خاطر رفتارش تخونم رضوان دستی به شونه م کشید...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۱۲↯↻
رضوان - أفرين . حالا می شه گفت نمازت برای خداست . با ضعف رفتن دلم بی اختیار گفتم . من - گشنمه رضوان . لبخندی زد . رضوان - هر کاری اولش سخته سری تکون دادم ، من - فعلا از سخت سخت تره . و رفتم به سمت دستشویی بیرون که اومدم خودم رو به رضوان رو مبل نشسته رسوندم و کنارش نشستم . بعد هم سریع سرم رو گذاشتم رو پاش و خوابیدم . مامان از آشپزخونه بیرون اومد و رو بهم گفت . مامان – تو کی بیدار شدی ؟ نگاهش کردم . من - سلام و ظهر به خیر . مامان سری به حالت تأسف تکون داد که حس کردم بات دیر سلام ؛ بعد هم گفت مامان - چیزی نمی خوری ؟ حق به جانب گفتم WW من - روزه ام . مامان – می تونی تحمل کنی ؟ من سعی می کنم . و دوباره از ضعف دلم گفتم . من ولی من گشنمه . مامان سریع گفت . مامان - بیا یه چیزی بخور....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۲۱۳ ↯↻
کمی از جام بلند شدم . ایرویی بالا انداختم و قاطعانه گفتم . من نمی خورم . ولی گشنمه . و دوباره روی پای رضوان خوابیدم . مامان دوباره سری به حالت تأسف تکون داد . رضوان لبخندی زد و دست برد داخل موهام . رضوان - خودت رو مشغول کن تا به گرسنگی فکر نکنی من – اصلا حال هیچ کاری رو ندارم . رضوان - بیا حرف بزنیم . من - بگو . رضوان - یه راهی به ذهنت نمی د اخم کردم . من - بریم که چی بشه ؟ رضوان - می خوام بدونم نامزد نداره با شیرینی خورده ی من - تا حالا نپرسیده بودی ؟ رضوان ایرویی بالا انداخت . رضوان - نه . چون تا حالا رضا بهم اکی نداده بود . لبخندی زدم . من - إ ! پس آقا داداشت افتاد تو دام ؟ لبخندش بیشتر شد . رضوان - آره . من - په نظر دیده یا دو نظر ؟ رضوان مشتی به شونه م زد . رضوان - خودت رو لوس نکنه خندیدم . ...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۱۴↯↻
من - خوب دارم می پرسم ! آخه دو نظر حلال نیست . رضوان - به جای اذیت کردن به بهونه پیدا کن . رضوان حرصی گفت . رضوان - که بریم خونه شون بلند شدم نشسته من - بریم ؟ یعنی فکر می کنی من میام ؟ رضوان - چرا نیای ؟ من چون با یکی تو اون خونه و شمانت بار گفت . رضوان - بچه بازی در نیار مارال ! به اتفاقا ویکی تو گفتی یکی اون گفت تموم شد رفت من - از نظر من تموم نشده . رضوان – به خاطر من کوتاه بیا ، به خدا دست تنهام . همین یه داداش ، گناه داره . قول می دم به وقتی بریم که ایشون خونه نباشن . من - حالا جون تویی قبوله . مدیونی فکر کنی خودم دلم می م و تو دلم قند می ساین تا با به اتفاقی حالش رو بگیرم - خندید . رضوان از دست تو کی می خوای از این کارا دست برداری ؟ من وقت گل ني . در ضمن دنبال بهونه هم نباش . رضوان – الکی که نمی شه رفت خونه شون . من - من به نرگس قول دادم به روز بریم خونه شون که اونجا رو بترکونم . لبخندی زد . رضوان - أفرين ، اینم بهونه . اخمی کردم....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۱۵↯↻
من - فقط یه جوری بریم که من خان داداش محترمش رو زیاد نبينما ! رضوان سری تکون داد و با لبخند " باشه " ای گفت . 2 3 4 پشت در خونه ی سمیرا کمی صبر کردم آینه م رو از کیفم بیرون آوردم و نگاهی به خودم کردم . اگر آرایشم رو به اصرار مامان که می گفت روزه م و باید به مقدار مراعات کنم ؛ کم نکرده بودم بیشتر از خودم رضایت داشتم من بدبخت از بعد از سقوط هواپیما و حرفای امیر مهدی کمی از آرایش کردنی رو کم کرده بودم ؛ حالا باز هم کمش کرده بودم و از نظر خودم شده بود به مقدار رنگ و روغن ، گر چه که مامان می گفت هنوز هم بهش می شه گفت به آرایش کامل . دستی به موهای بیرون اومده از شالم کشیدم و مرتبشون کردم . و بعد زنگ رو زدم . سميرا که جواب داد و در رو باز کرد ، آینه رو داخل کیفم گذاشتم و وارد شدم . خونه می بزرگشون مثل همیشه چشم نواز بود . حیاط و باغچه ی سرسبز شون حال آدم رو جا می آورد . با صدای سمیرا چشم از اطرافم گرفتم و با قدم های سریع خودم رو به در ورودی رسوندم سمیرا – به به . سلام به ستاره می سهیل ! فن - سلام . همدیگه رو بوسیدیم . با گذاشتن دستش پشت کمرم ، من رو به سمت داخل هدایت کرد با دیدن مرجان آبرویی بالا انداختم . من - سلام . تو هم اینجایی ؟ بلند شد و اومد به سمنه . مرجان - سلام خانوم بی معرفت ، چه عجب با شما رو دیدیم ! با مرجان هم روبوسی کردم . کنارش نشستم و بعد از گرفتن بهونه ی شلوغی سرم برای نبودن تو جمعشون ، سر صحبت رو باز کردیم .....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ ۲۱۶↯↻
از مهمونیای که نبودم شروع به صحبت کرد . از بچه هایی که می شناخته به اینکه مهناز و سعید دوستیشون رو به هم زدن . اینکه الهام می خواد با پدرام دوست شه و دنبال یه راهی برای مخ زنیه و در عوض پدرام بهش راه نمی دهد سمیرا با سینی حاوی لیوان های شربت اومد . وقتی بهم تعارف کرد ، بی توجه بهش در حالی که تموم حواسم به حرفای مرجان بود یه لیوان برداشتم . همون موقع حس کردم چقدر تشنمه ! انگار از صبح آب نخورده بودم و در همون حین هم لیوان رو به سمت ذهنم بردم - مغزم شروع کرد به تحلیل اینکه چرا حس می کردم از صیح آب نخوردم ! کمی تو ذهنم گشتم تا ببینم به باد میارم کی آب خوردم ؟ هر چی گشتم چیزی پیدا نکردم . چرا آب نخورده بودم ؟ یعنی از صبح آب نخورده بودم ؟ و یکی تو ذهنم جواب داد نخوردی چون روزه ای سريع لیوان رو که به لب هام نزدیک شده بود ، دور کردم و روی میز گذاشتم . و سعی کردم با توجه به حرفای مرجان و يعضأ سمیرا ، از فكر اون لیوان شربت خنک و میوه هایی که جلوم گذاشته می شد و اون ظرف پر از شیرینی دانمار کی بیرون بیام . خیلی سخت بود خودداری از خوردن در حالی که دلم از داخل باهام سر جنگ گذاشته بود یک ساعتی رو تونستم به بهانه ی حرف زدن و پرسیدن راجع به هر چیزی که به ذهنم می رسید ، از توجه شون به نخوردنم کم کنم ، ولی وقتی حرفامون تموم شد و نگاه های خاص سمیرا به طرف های دست نخورده کی جلوم شروع شد فهمیدم راه فراری ندارم . سمیرا با ابرو اشاره کرد . سمیرا – چرا نمی خوری ؟ لبخند زدم . من می خورم . مرجان هم که در حال خوردن آلو بود با دست اشاره کرد و گفت مرجان - بخور دیگه . من می خورم . و سعی کردم نگاهم رو به چیزی معطوف کنم و دنبال شروع بحث جدیدی باشم که سمیرا بار گفت . ...
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♤♡♤♡♤♡♤♡♤
♡♤♡♧♡♧
♤♡♤
♤
#ࢪݦٵن ٵכݦ ۅ حۅٵ📓
#ٵݦێࢪ مھد - ݦٵࢪٵݪ🎎
#ݐٵࢪٺ۲۱۷ ↯↻
السميرا - بخور . نگاهش کردم . موشکافانه نگاه می کرد . باید می گفتم دیگه . فقط تو دلم دعا کردم شروع نکتن به مسخره کردن و دهن باز کردم به گفتن که سمیرا زودتر از من گفت سمیرا - روزه ای ؟ نگاهش بدجور حالت مچ گیرانه داشت . اسری تکون دادم ، من - آره . با این حرفيم سمیرا با همون حالت لبخند خاصی زد ، انگار راضی بود از مچ گیریش . ولی مرجان با دهن باز نگاهم می کرد . سمیرا ابرویی بالا انداخت . و کمی خودش رو جلو کشید . سمیرا – نه مثل اینکه قضیه به حدی جدید که به خاطر این پسره روزه هم می گیری ؟ لب باز کردم و حقیقت رو به زبون آوردم . من - باور کن چیزی بینمون نیست و خیلی اتفاقی صورت گرفت و - پرید وسط حرفي . سمیرا - که منجر شد به خواستگاری ! من – نه بابا . چرا برای خودت می بری و می دوزی ؟ سميرا – بریدن و دوخت ؟ جلو اون همه آدم وسط پاساژ دل و قلوه رد و بدل می کردین اونوقت می گی می برم و می دوزم ؟ من - اون روز به خواست رضوان ... اینبار مرجان پرید وسط حرفي . مرجان - تازه با اون شرایطی که پويا می گفت و پسره داشته از خوشی غش می کرده ؟ بعد می گی به خواست رضوان ؟ کی از خوشی غش کرد ؟ امیر مهدی ؟ کی ؟ نکنه همون موقع رو گفته بود که داشت با عشق از روزه گرفتن حرف می زد ؟ سعی کردم از اشتباه بیرون بیارمشون .....
#ٵכٵݦھ כٵࢪھ ....🖋
#حٺݦٵ ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇
#ݐێݜنھٵכ ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁
ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:)
پآࢪت اولمونھ↯↻
[ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ]
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ
♢
♧♢♧
♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧
♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢
♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢
♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢