eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 . . . خـدایا... از تو میخواهمـ✋🏻 چادر مرا آنچنان با چادر خاڪے جده‌ے ساداتــ💚🍃 پیوند زنے ڪھ اگر جان از تنم رود چادر از سرم نرود...😌👌🏻 . . 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
♡ • •[گذشتم از تمام کسانی که باعث رنجش دلم و شکستن روحم شدند..... که بخری شاید به نگاهی ... دلم را....♡]• • 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
᪥࿐࿇🌺✶﷽✶🌺࿇࿐᪥ ‌ بــا گـداییِ حــرم فخــر به دنیــا داریم هرچه داریم از این دختر موسے داریم میلادباسرسعــادت‌‌ِ‌بنت‌موسےابن‌جعفر‌(علیه السلام)؛ اُخت‌الرضــا😍🎉؛ حضرت‌معصومہ‌سلام‌اللہ‌‌علیہا روبہ‌محضــرولےنعمتمان‌آقــاامام‌رضا‌ علیہ‌السلام‌وامام‌زمان‌‌عجل‌اللہ‌تعالےٰفــرجہ‌الشـریــف🌿 وشمادوست‌داران‌آل‌اللہ،تبریڪ‌‌و‌ تہنیت‌عــرض‌مینماییم💗|•• 💜 مبارڪ 💚 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
دوستان عزیز برای من کاری پیش اومده به خاطر همین نمیتونم پارت هارو سر وقت بارگذاری کنم 🙃انشالله ساعت ۳ ــ ۵پارت تایم ظهر+ ۵ پارت هدیه ی من برای روز دختر رو باهم بارگذاری میکنم🙂 با تشکر
🌿° ولی یه چیزی یادمون باشه، فکر نکنیم دختر ینی کار خونه و ظرف شستن و غذا پختن، دخترا میتونن کل دنیا رو به هم بریزن، اگه فکر میکنین دختر ینی کارِخونه بهتره برید سر بزارید به دشت و بیابون به کارای بد گذشته‌تون فکر کنید=// چون از اول اسلام تا به امروز دخترا پابه‌پای مرداشون جنگیدن برای حفظ اسلام🙂🖐🏿 اسلام زن رو محدود نکرده،زن رو ارزشمند کرده! طرز فکرتونو عوض کنید! 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
دختر؛☘ معجزه ایست که بعد از آفرینش آن تمام فرشتگان بی اختیار کف زدند. دخترها فرشته نیستند...😉 فرشته ها میخواهند دختر باشند...🙈 تقدیم به دختران سرزمینم❤️ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎉 ‌ ‍یاحضرت معصومه (سلام الله علیها) 🌸آیینه ی حجب و عفتی معصومه 🍃مستوره ی نور عصمتی معصومه 🌸یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنه 🍃دست کرم و شفاعتی معصومه ولادت کریمهٔ اهل بیت، حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) را به محضر حضرت صاحب الأمر علیه السلام و شیعیان و محبّین آن حضرت تبریک عرض می‌کنیم. یَا فَاطِمَة اشفَعِی لِی في الجَنَّه... ❤️ 🍃 ❢░🌸‍ꦿ🍃 🌸‍ ꦿ🍃🌸‍ ꦿ🍃 ❢░🌸‍ꦿ🍃🌸‍🍃 ꦿ🌸‍🍃 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ٵݪھے ؏ظݦ أڶݕڵأ...:(: ڛݪٵݥټے ھمھ ݕێݦأࢪأݩ{ڪࢪونأ} ۆ ٵݩݜأݪݪھ ࢪفع ٵێݩ ٮیݦار؁ ݦڹحۆڛ🤲💔 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》،
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هرکس نامحرمی را دید و چشم خود را به طرف آسمان بلند کرد و بست خداوند در بهشت حوالعینی را به عقدش در می‌آورد. 💠 امام صادق علیه السلام میفرمایند. 📚شیخ صدوق ‎ ‎ ‎ ‌ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه محشری ، چه خواهری🌷🌱 ـــــ ـــــ ـــــ❀ـــــ ـــــ ـــــ 🌙 🍀 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت حضرت معصومه☺ روزمون مبارک🙈🥳 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بانوی‌ ایران اومده😍 ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ ـــــ 🌸 🌿 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استیکر روز دختر😍😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۱۱ ↯↻ زود خداحافظی کردیم . احتمالا زنگ زده بود از این موضوع سر در بیاره . یا به خواست بویا و یا به عادت خودش برای سر در آوردن ! کلافه دستی به موهام کشیدم . فردا باید بهش چی می گفتم ؟ حرفم رو باور می کرد ؟ از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم حضور رضوان تو هال باعث شد تعجب کنم من تو اینجا چیکار می کنی ؟ لبخندی به روم زد . رضوان - سلام بر خواهر شوهر دسته و رو نشسته . من - سلام ، در ضمن بی سلام و همینجوری هم عزیزم . گفتم اینجا چیکار می کنی ؟ رضوان - برای افطار اینجا دعوت داشتیم . منم زودتر اومدم به مامان سعیده کمک کنم . من - خود شیرین ! مامان سعیده خودش دختر داره که کمکش کنه . با دست بهم اشاره کرد رضوان - همین که تا الان خواب بوده ؟ چشم غره ای پیش رفتم که باعث خنده ش شد و رضوان - این مدلی زشت می شي . من - من همیشه خوشگلم چشمکی زده رضوان - خانوم خوشگل شنيدم روزه ای ؟ www.gold من - چیه ؟ نکنه تو هم می خوای مثل مامان بگی چیزای جدید می شنوی ؟ بلند شد اومد طرفم رضوان - با اون دعوای شما گفتم قید نماز خوندنم زدی . شونه ای بالا انداختم . من - من به خاطر اون نماز نمی خوندم که حالا به خاطر رفتارش تخونم رضوان دستی به شونه م کشید... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۱۲↯↻ رضوان - أفرين . حالا می شه گفت نمازت برای خداست . با ضعف رفتن دلم بی اختیار گفتم . من - گشنمه رضوان . لبخندی زد . رضوان - هر کاری اولش سخته سری تکون دادم ، من - فعلا از سخت سخت تره . و رفتم به سمت دستشویی بیرون که اومدم خودم رو به رضوان رو مبل نشسته رسوندم و کنارش نشستم . بعد هم سریع سرم رو گذاشتم رو پاش و خوابیدم . مامان از آشپزخونه بیرون اومد و رو بهم گفت . مامان – تو کی بیدار شدی ؟ نگاهش کردم . من - سلام و ظهر به خیر . مامان سری به حالت تأسف تکون داد که حس کردم بات دیر سلام ؛ بعد هم گفت مامان - چیزی نمی خوری ؟ حق به جانب گفتم WW من - روزه ام . مامان – می تونی تحمل کنی ؟ من سعی می کنم . و دوباره از ضعف دلم گفتم . من ولی من گشنمه . مامان سریع گفت . مامان - بیا یه چیزی بخور.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۱۳ ↯↻ کمی از جام بلند شدم . ایرویی بالا انداختم و قاطعانه گفتم . من نمی خورم . ولی گشنمه . و دوباره روی پای رضوان خوابیدم . مامان دوباره سری به حالت تأسف تکون داد . رضوان لبخندی زد و دست برد داخل موهام . رضوان - خودت رو مشغول کن تا به گرسنگی فکر نکنی من – اصلا حال هیچ کاری رو ندارم . رضوان - بیا حرف بزنیم . من - بگو . رضوان - یه راهی به ذهنت نمی د اخم کردم . من - بریم که چی بشه ؟ رضوان - می خوام بدونم نامزد نداره با شیرینی خورده ی من - تا حالا نپرسیده بودی ؟ رضوان ایرویی بالا انداخت . رضوان - نه . چون تا حالا رضا بهم اکی نداده بود . لبخندی زدم . من - إ ! پس آقا داداشت افتاد تو دام ؟ لبخندش بیشتر شد . رضوان - آره . من - په نظر دیده یا دو نظر ؟ رضوان مشتی به شونه م زد . رضوان - خودت رو لوس نکنه خندیدم . ... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۱۴↯↻ من - خوب دارم می پرسم ! آخه دو نظر حلال نیست . رضوان - به جای اذیت کردن به بهونه پیدا کن . رضوان حرصی گفت . رضوان - که بریم خونه شون بلند شدم نشسته من - بریم ؟ یعنی فکر می کنی من میام ؟ رضوان - چرا نیای ؟ من چون با یکی تو اون خونه و شمانت بار گفت . رضوان - بچه بازی در نیار مارال ! به اتفاقا ویکی تو گفتی یکی اون گفت تموم شد رفت من - از نظر من تموم نشده . رضوان – به خاطر من کوتاه بیا ، به خدا دست تنهام . همین یه داداش ، گناه داره . قول می دم به وقتی بریم که ایشون خونه نباشن . من - حالا جون تویی قبوله . مدیونی فکر کنی خودم دلم می م و تو دلم قند می ساین تا با به اتفاقی حالش رو بگیرم - خندید . رضوان از دست تو کی می خوای از این کارا دست برداری ؟ من وقت گل ني . در ضمن دنبال بهونه هم نباش . رضوان – الکی که نمی شه رفت خونه شون . من - من به نرگس قول دادم به روز بریم خونه شون که اونجا رو بترکونم . لبخندی زد . رضوان - أفرين ، اینم بهونه . اخمی کردم.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۱۵↯↻ من - فقط یه جوری بریم که من خان داداش محترمش رو زیاد نبينما ! رضوان سری تکون داد و با لبخند " باشه " ای گفت . 2 3 4 پشت در خونه ی سمیرا کمی صبر کردم آینه م رو از کیفم بیرون آوردم و نگاهی به خودم کردم . اگر آرایشم رو به اصرار مامان که می گفت روزه م و باید به مقدار مراعات کنم ؛ کم نکرده بودم بیشتر از خودم رضایت داشتم من بدبخت از بعد از سقوط هواپیما و حرفای امیر مهدی کمی از آرایش کردنی رو کم کرده بودم ؛ حالا باز هم کمش کرده بودم و از نظر خودم شده بود به مقدار رنگ و روغن ، گر چه که مامان می گفت هنوز هم بهش می شه گفت به آرایش کامل . دستی به موهای بیرون اومده از شالم کشیدم و مرتبشون کردم . و بعد زنگ رو زدم . سميرا که جواب داد و در رو باز کرد ، آینه رو داخل کیفم گذاشتم و وارد شدم . خونه می بزرگشون مثل همیشه چشم نواز بود . حیاط و باغچه ی سرسبز شون حال آدم رو جا می آورد . با صدای سمیرا چشم از اطرافم گرفتم و با قدم های سریع خودم رو به در ورودی رسوندم سمیرا – به به . سلام به ستاره می سهیل ! فن - سلام . همدیگه رو بوسیدیم . با گذاشتن دستش پشت کمرم ، من رو به سمت داخل هدایت کرد با دیدن مرجان آبرویی بالا انداختم . من - سلام . تو هم اینجایی ؟ بلند شد و اومد به سمنه . مرجان - سلام خانوم بی معرفت ، چه عجب با شما رو دیدیم ! با مرجان هم روبوسی کردم . کنارش نشستم و بعد از گرفتن بهونه ی شلوغی سرم برای نبودن تو جمعشون ، سر صحبت رو باز کردیم ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
۵پارت‌تایم‌ظھر⇧
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۱۶↯↻ از مهمونیای که نبودم شروع به صحبت کرد . از بچه هایی که می شناخته به اینکه مهناز و سعید دوستیشون رو به هم زدن . اینکه الهام می خواد با پدرام دوست شه و دنبال یه راهی برای مخ زنیه و در عوض پدرام بهش راه نمی دهد سمیرا با سینی حاوی لیوان های شربت اومد . وقتی بهم تعارف کرد ، بی توجه بهش در حالی که تموم حواسم به حرفای مرجان بود یه لیوان برداشتم . همون موقع حس کردم چقدر تشنمه ! انگار از صبح آب نخورده بودم و در همون حین هم لیوان رو به سمت ذهنم بردم - مغزم شروع کرد به تحلیل اینکه چرا حس می کردم از صیح آب نخوردم ! کمی تو ذهنم گشتم تا ببینم به باد میارم کی آب خوردم ؟ هر چی گشتم چیزی پیدا نکردم . چرا آب نخورده بودم ؟ یعنی از صبح آب نخورده بودم ؟ و یکی تو ذهنم جواب داد نخوردی چون روزه ای سريع لیوان رو که به لب هام نزدیک شده بود ، دور کردم و روی میز گذاشتم . و سعی کردم با توجه به حرفای مرجان و يعضأ سمیرا ، از فكر اون لیوان شربت خنک و میوه هایی که جلوم گذاشته می شد و اون ظرف پر از شیرینی دانمار کی بیرون بیام . خیلی سخت بود خودداری از خوردن در حالی که دلم از داخل باهام سر جنگ گذاشته بود یک ساعتی رو تونستم به بهانه ی حرف زدن و پرسیدن راجع به هر چیزی که به ذهنم می رسید ، از توجه شون به نخوردنم کم کنم ، ولی وقتی حرفامون تموم شد و نگاه های خاص سمیرا به طرف های دست نخورده کی جلوم شروع شد فهمیدم راه فراری ندارم . سمیرا با ابرو اشاره کرد . سمیرا – چرا نمی خوری ؟ لبخند زدم . من می خورم . مرجان هم که در حال خوردن آلو بود با دست اشاره کرد و گفت مرجان - بخور دیگه . من می خورم . و سعی کردم نگاهم رو به چیزی معطوف کنم و دنبال شروع بحث جدیدی باشم که سمیرا بار گفت . ... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۱۷ ↯↻ السميرا - بخور . نگاهش کردم . موشکافانه نگاه می کرد . باید می گفتم دیگه . فقط تو دلم دعا کردم شروع نکتن به مسخره کردن و دهن باز کردم به گفتن که سمیرا زودتر از من گفت سمیرا - روزه ای ؟ نگاهش بدجور حالت مچ گیرانه داشت . اسری تکون دادم ، من - آره . با این حرفيم سمیرا با همون حالت لبخند خاصی زد ، انگار راضی بود از مچ گیریش . ولی مرجان با دهن باز نگاهم می کرد . سمیرا ابرویی بالا انداخت . و کمی خودش رو جلو کشید . سمیرا – نه مثل اینکه قضیه به حدی جدید که به خاطر این پسره روزه هم می گیری ؟ لب باز کردم و حقیقت رو به زبون آوردم . من - باور کن چیزی بینمون نیست و خیلی اتفاقی صورت گرفت و - پرید وسط حرفي . سمیرا - که منجر شد به خواستگاری ! من – نه بابا . چرا برای خودت می بری و می دوزی ؟ سميرا – بریدن و دوخت ؟ جلو اون همه آدم وسط پاساژ دل و قلوه رد و بدل می کردین اونوقت می گی می برم و می دوزم ؟ من - اون روز به خواست رضوان ... اینبار مرجان پرید وسط حرفي . مرجان - تازه با اون شرایطی که پويا می گفت و پسره داشته از خوشی غش می کرده ؟ بعد می گی به خواست رضوان ؟ کی از خوشی غش کرد ؟ امیر مهدی ؟ کی ؟ نکنه همون موقع رو گفته بود که داشت با عشق از روزه گرفتن حرف می زد ؟ سعی کردم از اشتباه بیرون بیارمشون ..... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢