eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌ پر مےکشد دلم بہ هواے حرم حسین‌ دارم بہ اشتیاق شما مےپرم حسین..🍃 ‌ 💔🥺 ‌ ‌〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۵۱↯↻ ترس ... حس رخوت - تقسيم حبس جسم ترسیده م شده بود . دوباره اوج گرفتن هواپیما صدای کف زدن و صلوات فرستادن - دوباره با شدت به سمت پایین کشیده شدن خانومی که کنارم نشسته می گه " خدا خودش رحم کنه " و من باور دارم که خدا باید رخم کنه .. صدای جیغ و فریاد از هر گوشه پلنده . - خدا به دادمون برس - - یا ابوالفضل . - بسم الله ده و من تکرار کردم " خدایا به دادمون برس . با شدت برخورد به چیزی هم معلق شدن دنده سیاهی ۔ صدای بوق وحشتناک بماند بی اختیار چنگی به قفسه ی سینه م انداختم . ماشین با سرعت تغییر مسیر داد و با بوق بلند و وحشتناکی از کنارم رد شد .. لرزش پاهام بیشتر شد ۰۰۰۰ در آغوشی کشیده شدم - چون از پاهام رفت و به سمت زمین سقوط کردم . دست دایی دورهم پیچیده شد ۲۰۲۰۰۰۰ www.go.com همهجاه ووووو طعمهه ۳۲۰۰۰ نگاهم رو چرخوندم ۱۲۰۰ همه بودن و نبودن - دهن ها باز می شد و من چیزی نمی شنیدم غیر از صدای غرش وحشتناک .............. כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۵۲↯↻ کسی دست هام رو ماساژ می داد ........ من قرار بود بمیرم ! قرار بود جسمم رو روی زمین بذارم و به سمت آسمون پرواز کنم ! و باز خدا بهم رحم کرد باز نجات پیدا کردم ۰۰۰ کسی زد تو صورتم " باز نگاهم رو چرخوندم . کسی حالم رو می فهمید ؟ اینکه از بین اون همه دود و آهن پاره ، زنده بیرون اومدم ؟ و برای بار دوم ، تو راه مرگ پا نذاشته و به زندگی دوباره هدیه گرفتم ؟ کسی می فهمید دوبار تا پای مرگ رفتن یعنی چی ؟ کی ؟ ... کی ؟ .................. کی می تونست چنین اتفاقاتی رو از سر گذرونده باشه ؟ چشمم قفل شد رو صورت آشنایی خودش بود ! اون می فهمید ، سه بی اختیار بغض کردم . بطری آبی دستش بود بوده در ش رو باز کرد ... کمی ریخت تو دستش اومد بپاشه تو صورتم ده دهم 1986'MMM شوک زده گفتم مه دهد من - بازم هواپیما سقوط کرد ... صداش وحشتناک بود ... چشماش برای لحظه ی کوتاهی ، با بهت ؛ قفل شد تو چشمام . خونه م لرزید . من بازم نزدیک بود بمیرم - البم رو به دندون گرفتم . چشماش رو با درد روی هم گذاشت . لبش رو به دندون گرفت و سریع بلند شد و رفت , پشت به ما ایستاد . نمی تونستم بفهمم در چه حالیه ولی می دیدم که سرش رو به آسمون بلند بود.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۵۳ ↯↻ با صدای کسی که گفت " بخور " نگاه ازش گرفتم و دوختم به لیوان جلوی دهنم . پس صداهای دیگه رو هم می شنیدم ! یا شاید صدای هواپیمای تو ذهنم تموم شده و اجازه ی شنیدن بهم داده بود . به زور مامان و رضوان چند جرعه از محتوی لیوان به ليم نزدیک شده و خوردم . آب قند خنکی که بیشتر دلم رو حال آورد تا اینکه بخواد لرز بدنم رو کم کنه . لرزی که از ترس بود ، از وحشت بود . سعی می کردم با دم عمیق ، نفس های منقطعم رو منظم کنم . تازه مغزم شروع کرده بود به فرمانروایی در بدنم و سعی می کرد با هر فرمانی شده حالت نرمال رو به بدنم برگردونه مادر رضوان ، رو به مامان و بابا که بدتر از من بی حال و مبهوت بودن گفت که بهتره بریم داخل . با حمایت دست هایی به داخل خونه رفتیم ، همه دورم بودن و سعی می کردن کاری انجام بدن تا اون شوک و اون حال بد رو پشت سر بذارم . به پیشنهاد طاهره خانوم ، رضوان بالشتی آورد و وادارم کردن گوشه ای دراز بکشم . طاهره خانوم هم کنارم شست و شروع کرد به مالیدن دستای یخ کرده از ترسم . حین مالش ، گاهی فشاری هم به دستم می آورد تا خون با هجوم تو دستام به جریان بیفته و اینجوری لرز بدنم کم شه . مامان هم بالا سرم نشسته بود و موهام رو نوازش می کرد . هر دو نفر سعی داشتن حس اطمینان رو با کارشون بهم القا کنن . اطمینان به حضور شون . به حمایتشون و اطمینان به اینکه تنها نیستم . پتویی که روم کشیده بودن ، بدنم رو گرم کرده بود ولی از داخل به قدری سرد بودم که اون پتو درست وسط تابستون هم نتونست بدن سردم رو به غرق بشوته همه سکوت کرده بودن و انگار هنوز تو بهت ماجرای پیش اومده بودن . هیچ کس هم اشاره ای به اینکه خونواده ی درستکار قبل از اون ماجرا قصد رفتن داشتن ؛ نداشت . سکوت موجود برام آزاردهنده بود . بیشتر باعث می شد به اتفاق افتاده فکر کنم و اون ماشین و قصد پويا گاهی هم با خودم فکر می کردم واقعا اون شخصی که قصد جونم رو داشت ، پویا بود ؟ چرا ؟ چون ردش کرده بودم ؟ مد... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۵۴ ↯↻ چون گفته بودم دلم با شخص دیگه ايه ؟ با چون جواب توهین هاش رو داده بودم ؟ یا شاید اینجوری می خواست حالم رو بگیره ! خودش گفته بود که نمی ذاره امیرمهدی مال من بشه ! یعنی به همین خاطر این کار رو کرده بود ؟ با صدای آروم حرف طاهره خانوم و مامان ذهنم رو از پویا جدا کردم . طاهره خانوم – سعیده خانوم خودتون هم يه ليوان آب قند بخورین . رنگ به صورتتون نمونده . مامان هم آروم گفت . مامان – داشت جلو چشمام - بغض کرد و نتونست ادامه بده . طاهره خانوم - خدا رو شکر به خیر گذشت . می دونم چه حالی دین . منم همین حال الانتون رو داشتم وقتی امیر مهدی تو کربلا زخمی شد . قضا بلا بود که از سرتون رفع شد . یه صدقه بدین . مامان باید همین کار رو بکنیم . داشتم سکته می کردم . نمی دونم خدا به من رحم کرد یا به جوونیش ؟ طاهره خانوم – به دل پاک هر دوتون . بعد از این حرف دوباره هر دو سکوت کردن . صدای پچ پچ های آرومی سکوت فضا رو کمی آشفته کرده بود . و دونستم چه حرفی رد و بدل می شه و نه می دونستم گوینده چه کسانی هستن ترجیح دادم چشمام رو ببندم . و در همون حال با صحنه ی نزدیک شدن ماشین دوباره برام تداعی شد , انقدر فکر کردم و حرف های پویا با اتفاق پیش اومده رو مرور کردم که نفهمیدم چطور زمان گذشت و خونواده کی درستکار برای بار دوم قصد رفتن کردن . نذاشتن برای بدرقه شون بلند شدم و همونجور ازم خاحافظی کردن . نگاه امیرمهدی لحظه ی رفتن پر بود از نگرانی " مواظب خودتون باشید " ی که زیر لب گفت ، پر بود از حس دلتنگرونی و شاید من دلم خواست نگاه و حرفش رو اینجوری تعبیر کنی . چند دقیقه بعد هم خونواده ی رضوان رفتن . ولی مهرداد و رضوان شب پیش ما موندن . زودتر از بقیه به خواب رفتم با به ذهن در گیر و پر از سوال . وه.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۵۵↯↻ بیشتر خوابم کابوسی بود که من در اون از پویا دليل کارش رو می پرسیدم . و هزاران جواب بی سر و ته تحویل می گرفتم . با صدای رضوان چشم باز کردم . رضوان - مارال ! مارال جان ! نگاهش کردم . گیج و خوابالود . لبخندی زد . رضوان - نمی خوای بلند شی ؟ پاشو دست و صورتت رو بشور و حاضر شو ، می خوایم بریم بیرون . بی حوصله گفتم ، من - اول صبحی بازی گرفته ؟ زبون روزه تو این گرما کجا بریم ؟ رضوان – اتفاقا الان وقت خوبیه . می خوایم بریم زیارت . با همون چشمای خمار آبرویی بالا انداختم . من - زیارت ؟ کجا ؟ رضوان - مامان سعیده دلش هوای شاه عبدالعظیم کرده چشمام رو بستم . من - زیارت میام ولی چادر سرم نمی کنم ! رضوان - تو چادر ملی من رو بپوش . راحت تر از چادر معمولیه ، من از مامان سعیده چادر می گیرم . من - چادر چادره . ملی و معمولیش فرقی نداره . روی سر من بند نمی شه . اگر بهمون خندیدن ناراحت نشین ! رضوان - نگران نباش اگر از سرت هم بیفته رو زمین ولو نمی شه . بلند شو دیگه . با کشیدن لباسم ناچار ، با سنگینی بلند شدم و روی تخت نشستم . من - آخه الان چه وقت زیارت رفتنه ؟ برگشتم نگاهش کردم ببینم عکس العملش چیه که دیدم خیره شده به صورتم . همونجور خيره پرسید . رضوان - چرا پويا اون کار رو کرد ؟ ده ... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
براے‌حمایتے‌داریم‌لیست‌تھیہ‌مے‌ڪنیم😃 آیدے‌چنݪاتونو‌بفࢪستید‌بہ‌آیدے‌بندھ↯↻ [ https://eitaa.com/OostadO19 ]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🌸 روایت‌داریم‌ڪه‌اغلب‌جهنمی‌ها، جهنمی‌زبان‌هستند. فڪرنڪنیدهـمه‌شراب‌مۍخورند وازدیوارمردم‌بـالامۍرونـد. یڪ‌مـشت‌مومـنِ مقـدّس را مۍآورندجـهنم. اۍآقاتوڪه‌همیشه‌هیئت‌بـودی‌ مـسجـدبودی! 😏 درصف‌نمازجماعت‌می‌نشینندوآبرو مۍبرند. 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
یك خـیابانِ منتهـی بہ حـرم.. )❤ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَي اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَميدُ ای مردم شما به خدا نیازمندید، و خداست که بی نیازِ ستوده است فاطر | ۱۵🌿• الهی نیاز‌های ما بهانه‌ایست برای پر ڪشیدن به آستان رحمتت و خوشا به حال کسانی که با هر بهانه‌ای چند قدم دیگر به سوی تو برمی‌دارند، و تنها تو بی‌نیاز‌ مطلق هستی🌸 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَي اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَميدُ ای مر
تنها سرمایه ام گفتۍ صدايت بزنم، ميكنۍ..! از بند گناہ بدہ زنجیر شدہ ام..:)✨ "اِغْفِرْ لِمَنْ لايَمْلِكُ اِلاَّ الدُّعآءَ" 🌱 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
میگفت بازنده کسیه که منتظر معجزه ای از طرف دیگرانه پس تو باید خودت معجزه زندگی خودت باشی🐝⚡️🌻 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
شھیـدابراهیـم‌هادی‌هـم‌میگـه : هروقت‌نفھمیدی‌ جبھه‌خودی‌ڪدومـه ببنین‌دشمن‌ڪجا‌رومیزنـه اونجـاجبھه‌خودیـه✋🏻🌱 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
رفیقانه دوست ....مانند ستاره ای است که چشمک می زند و می درخشد یا شبیه اقیانوسی که به آرامی جریان دارد✨ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش بستن شال☺🌱 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
سلام سلامممم👋🏻👋🏻 چالش داریم چه چالشی😊 ظرفیت:⁶نفر نوع:قر‌وقاطی زمان: فردا ساعت¹⁸:³⁰یا⁶:³⁰ مهلت‌ثبت‌نام:از‌الان‌تا‌فردا‌ساعت¹⁷یا⁵ آیدی‌من⇩⇩ {@seyedezahra88} لینک‌چنل⇩⇩ [@dogtaranbehsti]
[من‌انقلابیم✌️🏻] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
#استوری [من‌انقلابیم✌️🏻] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
🌿° سکوت اصلاح‌طلبان، منافقین و ضد انقلاب، بی‌بی‌سی و منو تو و امثالهم، خبر از تخریبی بزرگ در ۴۸ ساعت آخر میده، شبهه‌سازی‌ای که حزب‌اللهیا،به دلیل کمبود وقت،شاید نتونن بهش پاسخ بِدن! واین خطرناکه! ولی همین که این مَکر رو مردم بفهمن،روشنگری بشه،و دست دشمن رو بشه، باعث میشه نقشه‌شون جواب نده! فلذا حتما به اطرافیانتون این هشدار رو بدید! 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
🚶🏾‍♂💔!
- فرشاے‌حرم ؛ رازدارترینان .. تمام‌ِدرد‌ودلارو :) سجده‌هارو :) دعاهارو ؛ حࢪفارو . . شنیدند ! اونامحرمِ‌زائرینن :)💔 𝓳𝓸𝓿𝓲𝓷↯ 《¤ … ➣‴@dogtaranbehsti‴↻ … ¤》