هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
【عاشقۍرایجنبودعباسآنرابابڪرداو
دودستشراڪنارعلقمھنذرسراربابڪرد🌱°】
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
〖عالم همھ محو گلِ رُخسار حسین است(:
ذرات جھان در عجب کارِ حسین است☁️.〗
هدایت شده از 『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
『﷽』
『↫اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ ↬』
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت37
مهیا سر ڪالس نشسته بود اما متوجه نمی شد استاد چه می گفت دیشب اصال نخوابیده بود همه وقت را صرف
طراحی سه تا پوستر ڪرده بود خیلی روی آن طرح ها حساسیت نشان داده بود حتی برای طرح های استاد صولتی
هم اینگونه وسواس نداشت
با ضربه ای که زهرا به پهلویش وارد ڪرد از خواب پرید
تا می خواست به زهرا بدوبیراه بگوید زهرا با ابرو به استاد اشاره ڪرد
ــــ خانم رضایی حواستون هست
ــــ نه استاد خواب بودم
با این حرفش دانشجوان شروع به خندیدن ڪردند رو به همه گفت
ـــ چتونه حقیقتو گفتم خو
ـــ خانم رضایی بفرمایید بیرون
مهیا بدون هیچ بحثی وسایلش را جمع کر خدا خیرت بده استاد
قبل از اینڪه از ڪالس خارج شود استاد گفت
ـــ خانم رضایی لطفا قبل اینڪه برید منزل استراحت ڪنید برید درس منو حذف ڪنید
ــــ چشم استاد
سوار تاکسی شد و موبایلش را دراورد یڪ پیام از همان شماره ناشناس داشت
ــــ زبون دراز هم ڪه هستی
زیاد اهمیت نداد حدس می زد ڪه یڪی از بچه ها دانشگاست ڪه دوست داره یڪم تفریح ڪنه
ڪه برای شماره مریم سیو ڪرده بود انداخت و ریز خندید اسمش را
شماره مریم را گرفت نگاهی به اسمی
سیو ڪرده بود
"خواهر مجاهد"
ــــ سالم مهیا خانم
ـــ سالم مریم جان ڪجایی
ـــ پایگام عزیزم
ـــ خب من طرحارو آماده ڪردم بیارم برات
ـــ واقعا؟؟وای دختر تو دیگه کی هستی ما اینیم دیگه هستی بیارم
ـــ آره هستم بیار منتظرتم
مهیا احساس خوبی نسبت به مریم داشت اصال مریم نظرش را در مورد آن تصویری ڪه از دخترای محجبه در
ذهنش ساخته بود تغییر داد
ـــ ممنون همینجا پیاده میشم
بعد حساب کردن کرایه پیاده شد
فاصله ی خیلی کمی تا مسجد بود
به پایگاه رسید بدون آنڪه در را بزند وارد شد
ولی با دیدن صحنه روبه رویش شوڪه شد و سرجایش ایستاد...
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت38
مهیا بادیدن پنج تا بسیجی که دو تا از آن ها روحانی هستن و رو به رویشان سارا و نرجس مریم نشسته
مهیا با دیدن پنج تا بسیجی
بودندشوحڪه شد
مریم به دادش رسید
مریم فراموش ڪرده بود به مهیا بگویید قرار است یڪ جلسه برای مراسمات در پایگاه برگزار شود
ـــ سالم مهیا جان
مهیا به خودش آمد
سالمی کرد و موهایش را داخل فرستاد
همه جواب سالمش را سربه زیر دادند حتی شهابی که به خاطر زخمش روی صندلی نشسته بود
اما روحانی مسنی با لبخند روبه مهیا گفت:
علیڪ السالم دخترم بفرما تو
مهیا ناخوداگاه در مقابل آن لبخند دلنشین لبخندی زد
روحانی جوانی ڪه آن روز هم در بیمارستان بود رو به حاج آقا گفت
ـــ حاج آقا ایشون دختر آقای رضایی هستند ڪه طراحی پوسترارو به عهده گرفتند
حاج آقا سری تڪون داد
ــــ احسنت .دخترم من دوست پدرت هستم موسوی شاید شنیده باشید
مهیا با ذوق گفت
ــــ اِ شما همونید ڪه با پدرم تو جبهه ڪلی آتیش سوزوندید
ڪردند حاج آقا موسوی خندید
همه با تعحب به مهیا نگاه می
ــــ پس احمد آبرومونو برد
ـــ نه اختیار دارید حاج آقا
مهیا رو به مریم گفت
ـــ مریم طرح هارو زدم یه نگاه بنداز روشون ڪه اشڪال ندارن بدی چاپ ڪنن برات
فلش را به سمت مریم برد ڪه مریم به شهابی که روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشسته اشاره ڪر بدینشون به آقای مهدوی
مهیا به سمت شهاب رفت
ـــ بگیر سید
شهاب ڪه مشغول روشن ڪردن سیستم بود سرش را با تعجب باال آورد
ڪرد فلش را از دستش گرفت و وصلش ڪرد
اولین باری بود ڪه یڪ نامحرم او را اینطور صدا می
ــــ میگم سید حالتون بهتر شد؟
شهاب معذب بود مخصوصا ڪه دوستانش حضور داشتند
در حالی ڪه طرح هارا بررسی می کرد آرام
ـــ بله خداروشڪری
گفت
ــــ میشه ما هم ببینم شهاب
شهاب مانیتورو به سمتشان چرخاند
ـــ بله حاج آقا بفرمایید
ـــ احسنت دخترم ڪارت عالی بود نظرت چیه مرادی
روحانی جوان ڪه مهیا فهمید فامیلش مرادی هست سرش را به عالمت تائید تڪان داد
ڪه برای نشست خواهرا با موضوع حجابه
ــــ خیلے عالی شدند مخصوصا اونی
بقیه حرفش را تایید ڪردن
جزنرجس و یڪی از پسرهای بسیجی که از بدو ورود مهیا را با اخم نظاره گر بود
ــــ خیلی ممنون خانم رضایی زحمت ڪشیدید چقدر تقدیم کنم؟؟
مهیا اخمی به شهاب ڪرد
ـــ من خودم دوست داشتم این پوسترارو طراحی ڪنم پس این حرفا نیاز نیست...
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365
🌸
♥️🌸
🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
#رمان_جانم_میرود🌱
#پارت39
منظوری نداشتم خانم رضایی
آروم زیر لب گفت
ـــ بله اصال ڪامال معلوم بود
رو به مریم گفت
ـــ مریم جان من خستم اگه کاری نداری من برم
ــــ نه عزیزم زحمت ڪشیدی
بعد از خداحافظی به طرف خانه رفت در طول راه به این فڪر می کرد که چطور توانست اینقدر راحت با این
جماعت صحبت ڪند با اینڪه همیشه از آن ها دوری مے ڪرد
به خانه رسید خانه غرق در سڪوت بود
به اتاقش رفت از خستگی خودش را روی تخت انداخت
ڪرد اصال نمی داند مقصدش
زندگی برایش خسته ڪننده شده بود هر چه فڪر می کرد هدفی برا خود پیدا نمی
ڪجاست
دوست داشت از این پریشانی خالص شود
ڪرد امروز هم از همان روزهای
روزها می گذشت و مهیا جز دانشگاه رفتن و طراحی پوستر ڪار دیگه ای نمی
خسته ڪننده ای بود ڪه از صبح تا غروب ڪالس داشت و مهیا را از نفس انداخته بود
مهیا خسته و بی حال وارد کوچه شد نگاهی به درمشکی رنگ خونه ی مریم انداخت با شنیدنمحمود دست بزن داشت و همیشه مهیا از ڪتڪ خوردن عطیه عصبی می شد
با دو به طرفشان رفت
ڪنی
ــــ هوووووی داری چیکار می
محمود سرش را بلند کرد با دید مهیا پوزخندی زد.مهیا دست عطیه را گرفت و به طرف خودش کشید
ـــ خجالت نمی کشی تو خیابون سر زنت داد می زنی
ـــ آخه به تو چه جوجه زنمه دوست دارم
مهیا فریاد زد
ـــ غلط ڪردی دوس داشتی مگه شهر هرته هاا
عطیه برای اینکه می دانست همسرِ معتادش اگر عصبی بشه روی مهیا هم دست بلند می کند سعی در آروم کردن
مهیا کرد
ــــ مهیا جان بیخیال عزیزم چیزی نیست
مهیا چشم غره ای به عطیه رفت
ــــ تو ساڪت باش همین حرفارو میزنی که این از اینی که هست گستاختر میشه
محمود جلو رفت
زبونت هم که درازه نزار برات ببرمش بزارم کف دستت
ـــ برو ببینم خر کی باشی
محمود تا می خواست به مهیا حمله کند با صدایی ڪه آمد متوقف شد
ــــ اینجا چه خبره...
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
لینک پارت اول👇🏿🌱
https://eitaa.com/dogtaranbehsti/25365
✅با پیوند طـــب مـــدرن و طـــب سنتـــے ڪرونا را شڪست میدهیم💪
💠استفاده از طـــب سنتـــے یڪے از راه هاے مهـــار بیمارے ڪرونا ست!
‼️درخواست بررســـی علمی ڪارایی طـــبسنتـــے در درمان ڪرونـــا↯
➣https://farsnews.ir/my/c/90262
#کرونا
|| @dogtaranbehsti
تنھـاچیزیڪهبینتووهدفت
قرارگرفتهداستانهـایمزخرفیـه
ڪهبرایخـودتتعریفمیڪنیڪه
چرانمیتونیبـهاونھـابرسی🖇♥️••
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
تنھـاچیزیڪهبینتووهدفت قرارگرفتهداستانهـایمزخرفیـه ڪهبرایخـودتتعریفمیڪنیڪه چرانمیتونیب
⬥خالیڪنذهنتوازافڪارمنفی
منفيانميذارندرستبيينی
منفياخيلیبدترازونچیزیهست
ڪهنشونشميدن
منفياحسحرڪتوجلورفتنروازسرت بيرونميڪنن!🛵💛
#خالیڪنذهنتوازافڪارمنفـی💕
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
‹🚛🌵›
•
فـرازیازوَصیتنـٰامہیِحـٰاجی(:
عزٺدستِخداست؛
وبدانیداگـرگمنـٰامترینهمباشید
ولینیتِشمایارۍمردمباشد
میبینیدخدٰاوند؛
چقدربـٰاعزتوعظمت
شمآرادرآغوشمیگیرد:")!
〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗
❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
تا{¹⁰}پیاممیریمچوندیروقتہ✨🌿 بقیہبمونہبرایفردا😅 انشاللہفردامحفلداریم‼️ درموردحجابومزیت
ساعت³⁰"² دقیقہ محفل شروع میشه✨🌿
موضوعمحفل:حجابومزیتهایاون🧕🤞🏾
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
اولازایجاشرو؏کنیمکہازچندسالگےچادرمیزنید؟🌸"
بندهازسہسالگےچادرسرمیکردم🧕"
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
اولازایجاشرو؏کنیمکہازچندسالگےچادرمیزنید؟🌸"
کسایےهمکہچادرنمیزننبگنکهازچندسالگے{•حجابکاملبدونروسرۍ•}؟🌸"
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
بندهازسہسالگےچادرسرمیکردم🧕"
شایدفکرکنیدکهخانوادهاجبارکردن
امااصلااینطورنیستبلکہخودماشتیاقداشتم
واصلاخانوادهدخالتےنداشتند🌸"
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
شایدفکرکنیدکهخانوادهاجبارکردن امااصلااینطورنیستبلکہخودماشتیاقداشتم واصلاخانوادهدخالت
نهاینکہاصلخانوادهدخالتنکردن
منظورازدخالت
سختگرفتنکهبایدحتماچادربزنی🌸"
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَنݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
نهاینکہاصلخانوادهدخالتنکردن منظورازدخالت سختگرفتنکهبایدحتماچادربزنی🌸"
چندتاحدیثازحضرتفاطمهدربارهۍحجابمیزارم🌸"