❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت42
پدرم میگوید
.هانیهجان با مهدی برید تو اتاقت حرفهاتون رو بزنین باباجان -
.با ببخشیدی بلند میشوم و سمت اتاقم میروم
.قدمهایش را پشت سرم حس میکنم
.به در اتاقم که میرسیم، اشاره میدهد که اول من وارد شوم
.وارد میشوم و روی تخت مینشینم
:روی صندلی میز تحریرم مینشیند و خیره به قاب عکس بچگیهایمان شروع میکند
راستش... گفتن این حرفها سخته برام. هیچوقت فکر نمیکردم دلبستهتون... نه، دلبستهت شده -
باشم! از سال قبل تا چند وقت پیش که یه سال و چندماه ندیدمت تازه فهمیدم دلم رو باختم. راستش
.فکر میکردم من رو به چشم برادرت میبینی؛ البته تایید اطرافیان هم بیتاثیر نبود توی این طرز فکرم
میترسیدم که بیام جلو و نه بشنوم. دروغ چرا، از شکسته شدن میترسیدم. از اینکه بفهمم احساسم
یهطرفه بوده. اون روز توی خونهی خانمجون مطمئن شدم ازت... االن هم اینجام که حرفهام رو بزنم و
شرمندهی احساسم و دلم نشم. تو راضی هستی هانیه؟
من که تا پایان حرفهایش سرم پایین است و حقیقت اعترافهایش را با جان و دل حس میکنم، سرم را
:باال میآورم و میگویم
.داری میگی اون روز مطمئن شدی ازم -
❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت43
.میخندد، چال کنار گونهاش قلبم را به آتش میکشد
.یه چیزِ دیگه هم هست که دست دست کردم این مدت -
.نگران میشوم. از چشمهایم میخواند حالم را
من یه ارتشیام... میدونی که از وقتی امام اومدن و انقالب شده خطرهای زیادی نظام جمهوری اسالمی -
رو تهدید میکنه. هر لحظه ممکنه نباشم؛ یعنی ممکنه نبودنم حتی همیشگی هم بشه. میتونی هانیه؟
میتونی بی من؟ چند روز، چند هفته، چند ماه! ماموریتهای پشت سر هم، سختی کارم، همهی اینها با
.منن
.حتی پلک هم نمیزنم. هیچوقت فکر این حرفها را نمیکردم
نباشد؟ بعد از آمدنش برود؟ قطره اشکی را که از گوشهی چشمم سرایز شده را میگیرم و مطمئنتر از هر
:وقتی میگویم
.من... من فقط میخوام کنارت باشم، همین -
:لبخند میزند و میگوید
من تمام زندگیم برای حفظ کردن ارزشهام جنگیدم. برای انقالبم، برای دینم، برای وطنم. از این به بعد -
.میخوام واسه حفظ کردن تو هم بجنگم
.قلبم با حرفهایش غرق دوست داشتن میشود
.بیرون که میرویم از لبخندهایمان همه چیز مشخص است
❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت44
مهدی مینشیند کنار عموسبحان و من کنار مادرم جای میگیرم. مینا و مریم کل میکشند و بعدش
.صدای دست زدنها بلند میشود
!آن لبخندها جز رضایت که معنایی دیگر نداشتند
سجاد باید زود عقد کنن؛ چون مهدی تا آخر این ماه باید برگرده تهران. سبحان هم همینطور... میگم -
عقد دوتاشون رو با هم نگیریم؟
:پدرم خطاب به عموسعید که این پیشنهاد را داده میگوید
واللّه من که موافقم. این جوونها که شناخت کافی دارن از هم و الزم به دوران نامزدی نیست. حاال -
.دیگه تصمیم با خودشونه واسه مراسم
:عموسبحان قیافهی بانمکی به خودش میگیرد و با لبخندی میگوید
خوبه که اینطوری. به جای عروسی یه جشن عقد میگیریم. باحال هم میشه اتفاقاً! دوتا عروس و دوتا -
...دوماد
:به دنبال حرفش محکم میزند پشت کمر مهدی که کنارش نشسته و میگوید
مگه نه مجنون جان؟ -
.صدای خندهی جمع بلند میشود
.مهدی اما لبخند آرامی میزند
.مجنون، چه واژهی عاشقانهای
سلام شبتون بخیر
چون نتونستیم دوروز رمان بزاریم امروز هر هشتتا پارتش رو باهم قرار دادیم
دلانہ✨
" و نِفَختُ فیه مِن روحی "
میدنییعنیچۍ ؟
یعنیتوجگرگوشهۍخدایۍ ! 💙(꧇
#دلانه
#شهید_گمنام
@doktaran_zaenabe
"☔️🖇"
•
•
‹ و اگࢪ امیـ✨ـدے دࢪ تو بمیࢪد ، خدا امیدهاے فࢪاوان دیگࢪے ࢪا دࢪونت زنده میکند!💛 ›
•
•
•
•🌱• #حال_خوب"
•🦋•#انگیزشی"
﹏﹏•|🤞🏿🙊|•﹏﹏
#شهید_گمنام
@doktaran_zaenabe
میگفٺ:
جورےنباشید
ڪهوقتۍدلتونواسہخدا
تنگشدوخواستیدبرید
رازونیازڪنید
فرشٺههابگن
ببینڪیاومده !
همون
#توبهشکنِهمیشگی..:)💔
#تلنگر☝️🏼
#شهید_گمنام
@doktaran_zaenabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سادهزیستے بَده؟..🤔
۲تا نمونه از ساده زیستۍای بگم که بهترین زندگۍرو رقم زد؟!
#سادگۍقشنگتره
#شهید_گمنام
@doktaran_zaenabe
ابلیس وقتی نتواند به
کسی بگوید بیا خراب شو،
مدام میگوید تو الان خوب هستی
او را در همین حد متوقّف میکند
درحالی که این ، مرگ ایمان هلاکت
انسان است!
-حاجآقاپناهیان🪴
#اذان_ظهر_به_افق_اصفهان
#شهید_گمنام
@doktaran_zaenabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فــقــطـ16ــروز
تــاعــیـــداللهالاڪـبــر💚✨..
⊹
⊹
⊹
تماملذتعمرمهمیناست، کہمــولــایمامــیـرالمؤمنیناست💕
#عید_غدیر💚🕊
#شهید_گمنام
@doktaran_zaenabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ویدیو حاویِ یک نکته مهم است!👌
به دقت ببینید!!!!!!!
#پیشنهاد_دانلود👌🏻
#باغبان_دلمان_باشیم🌿🕊
#شهید_گمنام
@doktaran_zaenabe
❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت45
حرف به حرفش طوفان عشق به پا میکند
:زیرلب میگویم
!لیلی -
چیزی گفتی مادر؟ -
:رو میکنم سمت خانمجان و میگویم
.نه. من هم موافقم، زهرا هم میدونم مخالفت نمیکنه -
مهریه چی؟ -
:مادرم رو به زنعمو که این بحث را پیش کشیده میگوید
واهلل اعظم جون میگن مهریه رو کی داده کی گرفته! ولی خب عرف و رسمه. باز هم من و آقاسجاد -
.حرفمون حرفه هانیهست. به هر حال آینده و زندگی اونه
.میبینم که پدرم با لبخند مادرم را نگاه میکند
.همهی این سالها عشقشان محکمتر و عمیقتر شده
.همه منتظر نگاهم میکنند
:لبهای خشک از هیجان و استرسم را با زبان کمی تر میکنم و میگویم
...به نیت امام زمان»عجل اللّه تعالی فرجه شریف« دوازده شاخه گل نرگس، همین -
❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت46
صدای کسی نمیآید، سرم را بلند میکنم و یک دور همه را نگاه میکنم. رضایت چشمهای همه یک
.طرف و آرامش و لبخند مخفی ته چشمان مهدی یک طرف
***
!خب داداش رضا عصبانیتش که خوابید، راضی شد. گفت خواب بابام رو دیده... متحول شده داداشم -
.لبخند میزنم به لبخندِ روی لبهای زهرا
.چهخوب که غم عشق او و عمو سر آمد
:با شیطنت میگوید
!تو هم که بله ناقال -
.میخندم
دوتامون میریم تهران زهرا. تو دلت واسه این شهر و این محله و خاطرههامون تنگ نمیشه؟ -
.واسه همیشه که نمیریم دیوونه -
هر چی... دلت تنگ نمیشه؟ -
.دلم، شاید! من خاطرهی خوب از اینجا زیاد ندارم. عوضش خاطرهی گریهدار تا دلت بخواد دارم -
تصادف مامان و بابام، یتیم شدنم. حسِ سربار بودن سرِ خونه زندگی داداشم و زن داداشم. روزهای
مزخرف تحمل کردن فرهاد. تظاهر به خوشحال بودن! میبینی؟ همهش خاطرهی بَده. حتی رسیدن به
.کسی که دوستش دارم هم با غم و ناراحتیه، با سیلی خوردنه
❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت47
.اولین قطرهی اشکش که سرازیر میشود، بحث را ناشیانه عوض میکند
راستی، االن که دیپلم رو گرفتیم. تو مگه نمیخواستی دانشگاه بری؟ کنکور نمیدی؟ -
"ممکنه نباشم یه روزی
"...حرفهای مهدی جوالن میدهند در سرم
.فعال نه -
"در دل ادامه میدهم "فعال میخوام همهی ثانیههام رو از کنارش بودن خاطره و روزهای خوب بسازم
.با نگاه به ساعت از جایم بلند میشوم
.باید به خانه بروم. با زهرا خداحافظی میکنم و مسیر خانهی خودمان را در پیش میگیرم
.وارد حیاط که میشوم، سکوت خانه و حیاط نشان از نبودن مادر و پدرم میدهد
.این روزها سخت مشغول خریدن جهیزیهاند
.مینشینم کنار حوض کوچکمان
افکار منفی و مزاحم دست از سرم برنمیدارند. اگر مهدی نباشد چهکار کنم؟
من طاقت نبودن و ندیدنش را ندارم، نه حاال که عاشقتر شدهام، نه حاال که هفتهی دیگر عقدمان است!
!نه االنی که نشان نامزدیاش خودنمایی میکند روی انگشتم
.اشکهای داغ گونهام را میسوزانند
.میانِ گرمای خرداد ماهِ دزفول، من سردم میشود و وجودم یخ میبندد از فکرِ رفتن و نیامدنش
❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت48
!من که گفته بودم عشق خانمانسوز است
***
.هانیه؟ بیا دیگه مادر -
.با وسواسِ شدیدی لبهی روسریِ کِرِم رنگم را صاف میکنم
.چادر پوشیده و آماده از اتاق بیرون میزنم
.مهدی را میبینم که کنار درِ حیاط منتظر ایستاده
!مثل همیشه سربهزیر
.تسبیح تربت میان دستانش خودنمایی میکند
انگشتهایش که دانههای درشتِ تسبیح را رد میکنند و ذکرهایِ زیرِ لبش، لبخند را روی لبم شکل
.میدهند
.کنارش که میایستم، سرش را بلند میکند و نگاهم میکند؛ کوتاه و عمیق
.آرام سالم میکنم و او آرامتر جواب میدهد
.از در خانه بیرون میزنیم
.در امتدادِ خیابانِ خانهمان شانه به شانه و قدم به قدم همراه میشویم
[• #حدیث_ناب💌•]
-
✍🏽امام حسين «علیھالسلـام»: ناتوان ترين مردم كسے است كھ از #دعا عاجز باشد و بخيل ترين مردم كسے است كھ در #سلام" بُخل ورزد🖐🏽🌿!!
-
- بحارالانوار ج۹۳ص۲۹۴📓..:)
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- --
#شهید_گمنام
@doktaran_zaenabe
دلانہ✨
یه وقتایـیام باید بہ خودموڹ یادآوری کنیم که:
گــر نگهدار من آن اسٺــ که من مـۍدانم،
شیشه را در بغل سنگــ نگہ مـــۍدارد..😌✨
#دلانه
#خدای_من
#شهید_گمنام
@doktaran_zaenabe