eitaa logo
دختران زینبی
285 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
678 ویدیو
28 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🖤 •. "اگہ‌فڪرمیڪنےخودت‌چادرۍشدے، اشتباه‌میڪنےبدون‌ڪہ‌انتخابت‌ڪردن! بدون‌ڪہ‌یہ‌جایےخودتو‌نشون‌دادۍ! بدون‌حتمایہ‌یازهـرا گفتے ڪہ‌بےبے‌خریدتت ⎬پشت جبهه↜ @shoroteconal ناشناس: https://daigo.ir/secret/6554491053 ❤️🖤❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
بیچاره اونکه حرم رو ندیده .. بیچاره تر اونکه دید کربلاتو ..
الهم‌ الرزقنا کربلا
۴٠٠تایی شدنمون مبارک
این هشتگ باید بیاد بالا حاشا به غیرت ما بچه شیعه ها نشربدین 👌👌👌
داعشیا پرچم ایران و آتیش زدن .. وقتشھ پروفایلامون رو پرچم ایران کنیم تا نشون بدیم پرچم ایران کفنمونھ🇮🇷! پ.ن: رفقا همه پروفایلا رو ست کنید . اگر کانال هم دارید کھ زحمت انتشارش با شما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
>تضمین‌کننده‌سلامت‌جامعه‌و مصونیت‌آن‌دربرابر‌حیله‌شیطانی‌و‌ تهاجم‌فرهنگی‌!< 🌱 🌝 ✾ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @doktaran_zaenabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تڪریم‌ماݪ‌همہ‌ی‌زنــان‌اســٺ☝️🏻‼️ 🎙مقام‌عظماۍ‌ولایت😌✨ 🌞 ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @doktaran_zaenabe
؛ قرآنی👌🏻. 🌼 •┈┈┅┅┅⭑┅┅┅┈┈• @doktaran_zaenabe
💎آیت‌الله قرائتی: ❣در یڪی از دانشگاه ها پیرامون 🧕 سخنرانی میڪردم. 💎ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد: حاج‌اقااااااااااااااااا چرا شما را ساختید؟!!!!😫 ❣گفتم: ، بافته ذهن ما نیست! را ما نساختیم بلکه در کتاب خدا یافتیم🙂 💎گفت: حجاب اصلا مهم نیست، چون ظاهر مهم نیست پاڪ باشه کافیه‌.☹️ ❣گفتم: آخه چرا یه حرفی میزنی ڪه خودت هم قبول نداری؟!!!!😏 💎گفت: دارم!😊 ❣گفتم: نداری😌 💎گفت: دارم☺️ ❣گفتم: ثابت میڪنم این حرفی ڪه گفتی رو خودت هم قبول نداری!😌😎 💎گفت: ثابت ڪن😊 ❣گفتم: ازدواج ڪردی؟! 💎گفت: نه!😕 ❣گفتم: خدایا این خانم ازدواج نڪرده و اعتقاد داره ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه، پس یه شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما...😅 💎فریاد زد: خدا نڪنه😟😶 ❣گفتم: دلش پاڪه😌😁 💎گفت: غلط ڪردم حاج‌اقااااااا☹️😂😂😂 ‏🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🌸 @doktaran_zaenabe
📝 مادر جان دردت بخوره تو سر این اغتشاشگران و آشوبگران 😡 🔹با این کهولت سن که نمیتونی به تنهایی حرکت کنی ، اومدی راهپیمایی ، درود خدا بر شما 😊 🔹 به خاطر خدا ، به خاطر اهل بیت علیه السلام ، به خاطر خون شهدا 👌 🔹 این مملکت به برکت یه همچین عزیزایی همیشه سربلند میمونه به کوری چشم دشمنان اسلام 😊 🌺 @doktaran_zaenabe
⭕️ وندی شلیت نویسنده فمنیست آمریکایی در خصوص فعالیت های مسیح علینژاد می نویسد:«...من او را در یک برنامه تلویزیونی دیدم که خطاب به مردم ایران می‌گفت این‌جا (آمریکا) نهایت امنیت و آزادی زنان است!!! او با یک دوربین در خیابان‌ هاي آمریکا راه می‌رفت و زنان ایران را تشویق به ترک حجاب و شبیه شدن به زنان آمریکایی می‌کرد. او را نمی‌شناسم و نمی‌دانم در چه شرایطی قرار گرفته که این کار را انجام می‌دهد. اما این را می‌دانم که او یا آمریکا را نمی‌شناسد یا می‌خواهد از زنان کشورش انتقام بگیرد! 🥀 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @doktaran_zaenabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"این چادری که رو سر خواهرامونه... 🎧 کربلایی حسین طاهری ◀️ 🌹 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @doktaran_zaenabe
،برای‌تکست‌گرافی🪺. 🌛 •┈┈┅┅┅⭑┅┅┅┈┈• @doktaran_zaenabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 عمو جلال و پدر و مادر سمیه رفته بودن بیرون . ما سه تا هم خونه تنها بودیم ... سهراب و سمیه در حال صحبت کردن بودن که با شنیدن کلمه حجتی گوشام تیز شد و همون جور که لیوان های شربت رو بر می داشتم به صحبت هاشونم گوش می دادم . سهراب با لهجه گفت : + عا سمیه ، عا همون پسره بود پارسال اومده بود . چشماش آبی بود ، آقای حجتی اگر اشتباه نکُنم اسمش بود . دیشب بچه ها می گفتن تو جاده قدیمیه با بچه های سپاه تا صبح دنبال یه خانومی گشتن ، از فواد شنیدُم که موقع تفحص شهدایی که دیشب پیدا شدن اون خانومه بوده ولی بعد اون غیبش زده و دیگه ندیدنش ... خیلی دنبالشن . بچه ها میگن تو اون جاده غیر ممکنه کسی به دادش رسیده باشه و ممکنه گیر حیوونا افتاده باشه . طفلک ! ولی آقای حجتی توی اون هوا ، داره وجب به وجب خوزستان رو میگرده تا پیداش کنه . با شنیدن حرفاش موهای بدنم سیخ شد و لرز عجیبی گرفتم . حجتی دنبال من میگشت ؟! با این فکر، کارخونه قند سازی توی دلم راه افتاد . لیوان ها رو توی ظرفشویی گذاشتم و سمیه رو صدا زدم . سمیه بدو بدو به سمتم اومد ، همین که خواستم لب باز کنم و حرف بزنم سمیه آروم گفت : + وای مروا ، اینا با توعن درسته ؟ یه چیزایی راجب فرارم به سمیه گفته بودم برای همین با صدای لرزون گفتم : - آ ... آره سمیه با منن ، خواهش میکنم سمیه خواهش میکنم به داداشت چیزی نگو به مامانتم بگو حرفی نزنه ، بزار من برم تهران ، نمی خوام با اینا برم . خواهش میکنم سمیه . سمیه نگاهی به داداشش انداخت و گفت : + سهراب خیلی تیزه باید مراقبش باشم بو نبره ، چند بار ازم پرسید از کجا اومدی و کی هستی گفتم دوست نرگس،دخترِ خاله منیژه ای ولی مطمئنا شک کرده چون اصلا قیافت به جنوبیا نمی خوره ! حالا نگران نباش نیم ساعت دیگه حرکت می کنید . لیوان ها رو شستم و توی آبچکان گذاشتم . دستام رو با پشت مانتوم خشک کردم و از کشک هایی که روی اُپن بود یکی برداشتم ، چشمکی به سمیه زدم و با خنده به سمت اتاقش رفتم . سریع چادر و روسری رو از سَرم در آوردم و گوشه ی اتاق انداختم ، با یادآوری اینکه اینجا اتاق سمیه هست سریع چادر و روسری رو ، روی چوب لباسی آویزون کردم . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که تقه ای به درب اتاق خورد . - کیه ؟ + مروا جان، سمیه ام. میتونم بیام تو ؟ - آره عزیزم بیا . سمیه سریع وارد اتاق شد و درب رو پشت سرش بست . اومد کنارم روی تخت نشست و سرشو انداخت پایین و پوست انگشت هاشو کند . - چیشده چرا مضطربی؟ نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت: + سهراب میخواد باهات حرف بزنه . این پسر خیلی تیزه . قطعا یه چیزایی بو برده . با شنیدن حرف های سمیه ، چشم هام گرد شد . حالا چه غلطی کنم ؟ نکنه حجتی بیاد و منو ببره ! افکار منفی رو پس زدم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 از جام بلند شدم و به طرف در رفتم . هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که سمیه گفت : + مروا کجا؟ - پیش آق داداشت . + آخه با این وضعیت؟ نگاهی به خودم انداختم . چند دقیقه طول کشید تا مشکلش رو پیدا کردم . محکم کوبیدم به پیشونیم . سمیه خندون، روسری و چادر رو برداشت و جلوم قرار گرفت . روسری رو با دقت روی سرم انداخت و با چند تا گیره محکمش کرد و مدل داد . بعد از اتمام کارش ، چادر رو ، روی سرم انداخت و به طرف آینه قدی هلم داد ... با دیدن خودم کُپ کردم . حجاب به قدری روی صورتم نشسته بود که از نگاه کردن به خودم سیر نمی شدم . بالاخره با صدای سمیه از آینه دل کندم و به طرفش برگشتم . +مگه خوشگل ندیدی ؟ نخودی خندیدم و گفتم : - خیلی تغییر کردما ! + آره . خوشگل تر شدی . بدو بریم که سهراب الان صداش در میاد . لبخندی زدم و گفتم: - بریم . دوباره نگاهی به خودم انداختم و با سمیه هم قدم شدم و از اتاق بیرون اومدیم . سهراب، پشت به ما، درحال حرف زدن با تلفن بود . × باشه باشه حواسم هست . نه خیالت راحت ... بالاخره باید بفهمیم خودشه یا نه ... آخه کِی دیدی بندو به آب بدم؟ گفتم که جوری ازش میپرسم که بو نبره ... باشه باشه . من باید برم . فعلا یاعلی . قطع کردن تلفن و برگشتنش به طرف ما همانا و زل زدنش به ما هم همانا . × ش ... ش ... ما ... از کی ... اینجا ... یید ؟ با پوزخند گفتم : - از همون موقعی که به یه بدبختی شک کرده بودید و قرار بود از زیر زبونش بکشید که چی شده .. &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 گنگ نگاهم کرد . همون جور که گوشه چادر رو گرفته بودم گفتم : - شما فکر میکنید اون خانومی که دیشب فرار کرده من بودم ؟! با شنیدن حرفم چشماش برق عجیبی زد و تلفن رو روی میز قرار داد . × من کی گفتم اون خانوم فرار کرده ؟! گفتم غیبش زده ! ای خاک تو سَرت مروا ، باز سوتی ! با لکنت گفتم : - خ ... ب ... ه ... هرچی . سمیه ... ب ... به ... م ... من گفت ... ف ... رار کرده. چند لحظه ای به صورتم خیره موند و بعد گفت : × بفرمایید بشینید. روی مبل رنگ و رو رفته ای نشستم و سمیه هم بلافاصله کنارم نشست . سهراب هم روی مبل تک نفره ای رو به روی من نشست . آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - میشنوم . سهراب نگاهی به سمیه کرد و گفت : × میشه برای من یه لیوان آب بیاری ؟ واسه مهمونمون هم یکم میوه بیار . سمیه نگاه مشکوکی کرد و با ، باشه ای از جاش بلند شد . - سمیه جان من تازه صبحونه خوردم برای من چیزی نیار . سمیه سرشو تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت . سهراب نفسی تازه کرد . × دلیل اینکه گفتم بیاید اینجا این بود که ... ببینید من اهل مقدمه چینی نیستم ! رُک و رو راست میگم که آقای حجتی دیشب تا صبح وجب به وجب خوزستان رو دنبال اون خانمه گشته . از طرفی اومدن شما به اینجا ... اومدن شما به اینجا ... لا الله الا الله . شما اون خانومه هستید ؟ سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم . - چرا فکر می کنید من اون خانومه هستم ؟! × چون تمام نشانه ها همین رو میگه ... - من دوست نرگس هستم . بخاطر طلاق پدر و مادرم ، از تهران پناه آوردم به اینجا ... حدودا نیم ساعت دیگه هم برمیگردم تهران . نمی دونم اون دختره احمق روی چه حسابی فرار کرده ... یعنی همون گم شده ... ولی شما اشتباه فکر می کنید من اون دختره نیستم . خواست حرفی بزنه که موبایلش زنگ خورد . بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد رو به من گفت : × عمو جلال زنگ زده میگه آماده شید تا بیان . حرفی که خواست بزنه رو یادش رفت و سریع از خونه خارج شد ... &ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از رفتن سهراب سریع به سمت در دویدم و از پشت پرده نگاهی به داخل حیاط انداختم ، موتورش رو روشن کرد و رفت . نفس راحتی کشیدم و به سمت مبل ها رفتم . لیوان آبی که سمیه برای سهراب ریخته بود و سهراب نخورده بود رو یک نفس سر کشیدم و خودمو روی مبل پرت کردم ... آخیش ، اینم گذشت . با شنیدن صدای بسته شدن در به خیال اینکه دوباره سهراب برگشته سریع خودم رو جمع و جور کردم . خاله اَمینه و عمو جلال باهم وارد هال شدن . بلند شدم و سلامی کردم . خاله اَمینه با لحن زیبایی که داشت گفت : + دخترم بیا اینجا . همراهش به سمت آشپزخونه قدم برداشتم . خاله اَمینه از توی در پایینی اجاق گاز یه پلاستیک در آورد و یه قابلمه رو توی پلاستیک گذاشت . یه پلاستیک مشکی هم از زیر چادرش در آورد و به سمتم گرفت . + بیا مروا جان . این پلاستیک غذا برای تو راهته . اینم یه هدیه ناقابل از طرف من و سمیه اس . ذوق زده دستامو به هم کوبیدم و مثل بچه ها پریدم بغلش . از این همه لطفی که به من داشت متعجب شده بودم . آخه آدم به این خوبی ؟! خب دروغ چرا ، توی عمرم همچین آدمایی ندیده بودم . تشکری کردم و با خنده گفتم : - خاله جون میگم این کبه هست دیگه ؟! خاله اَمینه بلند بلند شروع کرد به خندیدن . + نه دخترم ، این ظرف کوچیکه توش رنگینکه . اونم که نافلست . - تا حالا نخوردم ولی از بوش معلومه که خوشمزست. خنده ای کرد و گفت: +ای زبون باز. لبخندی زدم و بوسی روی گونش کاشتم و با ذوق به سمت اتاق سمیه رفتم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 توی راهرو سرویس بهداشتی ایستادم و آبی به دست و صورتم زدم . سمیه همون جور که پلاستیک ها توی دستش بود از هال بیرون اومد . عمو جلال هم ماشین رو ، روشن کرده بود و دیگه کم کم باید آماده رفتن میشدم. نفسی کشیدم و با دستم ابروهام رو که بر اثر خیس شدن بهم ریخته شده بودند رو درست کردم . سمیه که کفشاش رو درست نپوشیده بود به سمتم اومد . پلاستیک ها رو به دستم داد و مشغول درست کردن کفشاش شد . خاله اَمینه هم با یه کاسه آب از هال بیرون اومد . به سمت خاله اَمینه رفتم و گفتم : - نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم ، واقعا ممنونم . خیلی به من لطف داشتید ، ان شاءالله جبران میکنم. از طرف من سلام عمو اکبر رو برسونید و بخاطر اون شب هم ازشون عذرخواهی کنید . متوجه شدم خاله اَمینه چشماش پر از اشک شد ولی به روی خودش نیاورد ، منم چیزی نگفتم . همراه سمیه وارد ماشین شدیم ، سمیه جلو نشست ، منم عقب . بعد از خداحافظی کردن راه افتادیم . چقدر زود دلتنگ خاله اَمینه شدما . هوف ... سفر خیلی بدی بود البته به جز قسمت آشنایی با سمیه اینا . در حال فکر کردن بودم که با دیدن چندتا ماشین جلومون تمام حواسم به سمتشون رفت . نه ، امکان نداره ! ا ... این آراده ؟! خدای من ! آراد لباس مشکی به تن کرده بود و یه تابلو بزرگ هم توی دستش بود . با دیدنش تمام موهای بدنم سیخ شد . داشتیم کم کم نزدیکشون میشدیم . هیچ راهی به ذهنم نرسید جز این که به سمیه بگم . آروم صداش زدم : - سمیه ، سمیه . سمیه با شنیدن صدام ، به عقب برگشت . + جانم؟ خیلی آروم بهش فهموندم آدمایی که جلومون ایستادن همون بچه های راهیان نورن . سمیه هول کرد و گفت: + عه مروا جان سَرت درد میکنه؟ حتما بخاطر گرماست . از توی نایلونی که خاله اَمینه بهم داده بود چادری در آورد و به طرفم گرفت . + بیا . دراز بکش و این چادر رو بکش روت . با تعجب به چادر نگاهی کردم و کاملا کف صندلی دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم سمت چپ و پاهام رو سمت راست دراز کردم . چادر رو هم روم کشیدم ... بعد از چند دقیقه ، احساس کردم ماشین ایستاد . از زیر چادر همه چیز سیاه دیده می شد ، ولی یه چیزایی قابل تشخیص بود . آراد رو دیدم که به سمت عمو جلال اومد . × سلام آقا . یه گمشده داریم . یه ‌خانوم قد بلند و لاغر . حجاب آنچنانی نداره و ... و عصبی هم هست . = لا افهم لا افهم. سمیه سریع گفت : + آقا ، ایشون فارسی متوجه نمیشن . شما بیاید این طرف تا صحبت هاتون رو براشون ترجمه کنم. چند لحظه ای مکث کرد و اومد سمت سمیه . با اومدنش به طرف سمیه، تازه تونستم چهره اش رو ببینم . چقدر لاغر شده بود ... موهاش به هم ریخته و نامرتب بود . آشفتگی از سر و روش می بارید . دلم براش کباب شد . خواستم بلند بشم و بگم من اینجام . چرا اینقدر خودتو اذیت کردی؟ اما به زور خودم رو کنترل کردم ... اون دیگه قرار بود ازدواج کنه ، بودن و نبودن من اصلا براش اهمیتی نداشت ، الانم که اینجاست احتمالا به خاطر مسئولیتی هست که بر عهده اش هست . آراد با سری افتاده ، شروع کرد به صحبت کردن . × ببینید یه خانمی گم شدن . احیانا شما اون خانوم رو ندیدید ؟! احتمال میدیم که اینجا باشند چون آخرین بار اون رو حوالی اینجا دیدند. از طرفی کاملا قابل تشخیصه که مال این اطراف نیست . +عکس یا مشخصاتی ازشون دارید؟ × مروا فرهمند .‌ یه دختر کله شق و قد بلند و لاغر . و ... دیگه چیز زیادی نمیدونم . آها ، کمی شل حجاب هم هستند . سمیه برگشت طرف عمو جلال : جملاتی رو به عربی گفت : ‌+ .................. ( ترجمه : عمو جلال ایناها دنبال مهمان ما هستند. لطفا نگید که اون با ماست ... خودش اینطور خواسته. الان هم بگید که همچین شخصی رو ندیدید . ) عمو جلال نگاهشو از سمیه گرفت و رو به آراد با نگاه مبهمی چند تا جمله رو گفت . سمیه هم جملات رو برای آراد ترجمه کرد . آراد با نگاهی به غم نشسته ، تشکری کرد و به سمت دیگه ای رفت . عمو جلال هم سریع از اونجا دور شد . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از گذشت چند دقیقه از زیر چادر بیرون اومدم و نفس راحتی کشیدم . سمیه به سمتم برگشت و گفت : + مروا شانس آوردیما ! - هوف . آره دختر . راستی ماجرای این چادره چیه ؟! توی اون پلاستیک که مامانت داده بود چادر بود؟ سمیه لبخندی زد ، به عقب برگشت و چادر رو برداشت و توی پلاستیک گذاشت ، در همین حین هم گفت : + یه هدیه ناقابله عزیزم . البته چندتا هدیه ناقابل دیگه هم هست . لبخندی به روش پاشیدم و تشکر کردم . مانتو و روسریم رو هم مرتب کردم . بعد از گذشت نیم ساعت به ترمینال رسیدیم . از ماشین پیاده شدم و همراه با سمیه و عمو جلال به سمت اتوبوس ها حرکت کردیم . به یه اتوبوس VIP سفیدی رسیدیم ، سمیه گفت : + اینم از این مروا جون . لبخند غمگینی زدم و در آغوشش گرفتم . - سمیه ... واقعا نمی دونم چه جوری خوبی هاتون رو جبران کنم. خیلی بهم لطف داشتید خیلی بهم محبت کردین . واقعا ممنونم . با شنیدن صدای مَردی که می گفت مسافر ها سوار اتوبوس بشن نگاهم رو از سمیه گرفتم و سریع به طرف عمو جلال حرکت کردم . از سمیه خواستم صحبت هام رو براش ترجمه کنه ... جملاتی رو که گفتم سمیه به عربی به عموش گفت که باعث شد عمو جلال لبخندی بزنه . بعد از خداحافظی با سمیه و عموش به سمت اتوبوس رفتم . چقدر دلم گریه میخواست ! نگاهی به پشت سرم کردم و توی دلم گفتم : خداحافظ مژده . خداحافظ آیه . خداحافظ بهار مهربونم . خداحافظ آ ... اسم آراد رو نتونستم بگم ، بغض گلومو گرفت و قطره اشکی از چشمم اومد که سریع وارد اتوبوس شدم ... نگاهی به بیرون انداختم و گفتم : خداحافظ راهیان نور ... خداحافظ شهدا . سرمو به سمت شیشه چرخوندم تا کسی متوجه اشکام نشه و بی صدا شروع کردم به گریه کردن . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 بعد از گذشت ۱۰ ساعت به تهران رسیدیم . به شدت خسته شده بودم و کمرم درد می کرد . نای راه رفتن نداشتم . حالت تهوع دیگه داشت کلافم می کرد . حوالی ساعت یازده شب بود که دیگه رسیدیم ترمینال تهران ... به سمت یکی از تاکسی ها رفتم و با گفتن آدرسم ، سوار ماشین زرد رنگش شدم . سَرمو به شیشه ماشینش تکیه دادم و چرت زدم که با شنیدن صداش به خودم اومدم . با پول هایی که خاله اَمینه بهم داده بود کرایش رو حساب کردم و پیاده شدم . رو به روی در حیاطمون ایستادم و بیرون خونه رو برانداز کردم که یک دفعه با یادآوری چیزی نالیدم . ای وای نه ! خدایا نه ! این چه وضعشه ! کلید ندارم که ! بی حوصله به سمت در قدم برداشتم که متوجه شدم در نیمه بازه . یک دفعه خواب از سرم پرید و چشمام برق عجیبی زد ! خدای من ؟! مامان اینا که خونه نیستن ! یعنی ممکنه اومده باشن ! اصلا امکان نداره ، مامان وقتی میره شمال تا یک ماه فیکس اونجا می مونه ! پس چرا در حیاط بازه ! اصلا گیریم اومده باشن ، سابقه نداشته در حیاط رو باز بزارن . دست از فکر کردن برداشتم و با ترس در رو هل دادم که با صدای خیلی بدی کاملا باز شد . حیاط خیلی کثیف و خاکی بود و این نشون می داد مدت زیادی کسی خونه نبوده ! انگار بعد از رفتن من ، برکت و شادی هم از این خونه رفته . در حیاط رو کاملا باز گذاشتم که اگر اتفاقی افتاد بتونم فرار کنم . با ترس و لرز به سمت در هال قدم برداشتم . هنوز یک متر مونده بود به در هال برسم که صدای خنده بلندی از داخل به گوشم رسید . دوباره ترس به جونم افتاد ، موهای بدنم سیخ شد و آب دهنمو با صدا قورت دادم . مروا آروم باش ، آروم آروم ... هیچی نیست ، هیچی . نفس عمیقی کشیدم و وسایل هام رو همون جا روی زمین گذاشتم . به طرف انباری کهنه ای که ته حیاط بود دویدم و از لای وسایل ها یه چوب خیلی بزرگ برداشتم و باز به سمت در هال حرکت کردم . &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•