این هشتگ باید بیاد بالا
حاشا به غیرت ما بچه شیعه ها
نشربدین 👌👌👌
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
#اربعین #اربعین #اربعین #اربعین
May 11
>تضمینکنندهسلامتجامعهو
مصونیتآندربرابرحیلهشیطانیو
تهاجمفرهنگی!<
#ریحانه 🌱
#حجاب
#مدافع_حرم🌝
✾ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@doktaran_zaenabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تڪریمماݪهمہیزنــاناســٺ☝️🏻‼️
🎙مقامعظماۍولایت😌✨
#چراحجاب
#زن_در_غرب
#مدافع_حرم🌞
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@doktaran_zaenabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید...
سفر متفاوت یک بلاگر آمریکایی
#مدافع_حرم🌻
@doktaran_zaenabe
💎آیتالله قرائتی:
❣در یڪی از دانشگاه ها
پیرامون #حجاب🧕 سخنرانی میڪردم.
💎ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد:
حاجاقااااااااااااااااا
چرا شما #حجاب را ساختید؟!!!!😫
❣گفتم:
#حجاب ، بافته ذهن ما نیست!
#حجاب را ما نساختیم بلکه در کتاب خدا یافتیم🙂
💎گفت:
حجاب اصلا مهم نیست،
چون ظاهر مهم نیست #دل پاڪ باشه کافیه.☹️
❣گفتم:
آخه چرا یه حرفی میزنی ڪه
خودت هم قبول نداری؟!!!!😏
💎گفت: دارم!😊
❣گفتم: نداری😌
💎گفت: دارم☺️
❣گفتم:
ثابت میڪنم
این حرفی ڪه گفتی رو خودت هم قبول نداری!😌😎
💎گفت: ثابت ڪن😊
❣گفتم: ازدواج ڪردی؟!
💎گفت: نه!😕
❣گفتم:
خدایا این خانم ازدواج نڪرده و
اعتقاد داره ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه،
پس یه شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما...😅
💎فریاد زد: خدا نڪنه😟😶
❣گفتم: دلش پاڪه😌😁
💎گفت:
غلط ڪردم حاجاقااااااا☹️😂😂😂
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
#محبت_عمل
#مدافع_حرم🌸
@doktaran_zaenabe
📝 مادر جان دردت بخوره تو سر این اغتشاشگران و آشوبگران 😡
🔹با این کهولت سن که نمیتونی به تنهایی حرکت کنی ، اومدی راهپیمایی ، درود خدا بر شما 😊
🔹 به خاطر خدا ، به خاطر اهل بیت علیه السلام ، به خاطر خون شهدا 👌
🔹 این مملکت به برکت یه همچین عزیزایی همیشه سربلند میمونه به کوری چشم دشمنان اسلام 😊
#حجاب #اربعین
#ملت_بیدار
#مدافع_حرم🌺
@doktaran_zaenabe
⭕️ وندی شلیت نویسنده فمنیست آمریکایی در خصوص فعالیت های مسیح علینژاد می نویسد:«...من او را در یک برنامه تلویزیونی دیدم که خطاب به مردم ایران میگفت اینجا (آمریکا) نهایت امنیت و آزادی زنان است!!!
او با یک دوربین در خیابان هاي آمریکا راه میرفت و زنان ایران را تشویق به ترک حجاب و شبیه شدن به زنان آمریکایی میکرد. او را نمیشناسم و نمیدانم در چه شرایطی قرار گرفته که این کار را انجام میدهد.
اما این را میدانم که او یا آمریکا را نمیشناسد یا میخواهد از زنان کشورش انتقام بگیرد!
#حجاب
#مدافع_حرم🥀
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@doktaran_zaenabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"این چادری که رو سر خواهرامونه...
🎧 کربلایی حسین طاهری
◀️ #استوری
#مدافع_حرم🌹
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@doktaran_zaenabe
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پانزدهم
عمو جلال و پدر و مادر سمیه رفته بودن بیرون .
ما سه تا هم خونه تنها بودیم ...
سهراب و سمیه در حال صحبت کردن بودن که با شنیدن کلمه حجتی گوشام تیز شد و همون جور که لیوان های شربت رو بر می داشتم به صحبت هاشونم گوش می دادم .
سهراب با لهجه گفت :
+ عا سمیه ، عا همون پسره بود پارسال اومده بود .
چشماش آبی بود ، آقای حجتی اگر اشتباه نکُنم اسمش بود .
دیشب بچه ها می گفتن تو جاده قدیمیه با بچه های سپاه تا صبح دنبال یه خانومی گشتن ، از فواد شنیدُم که موقع تفحص شهدایی که دیشب پیدا شدن اون خانومه بوده ولی بعد اون غیبش زده و دیگه ندیدنش ...
خیلی دنبالشن .
بچه ها میگن تو اون جاده غیر ممکنه کسی به دادش رسیده باشه و ممکنه گیر حیوونا افتاده باشه .
طفلک !
ولی آقای حجتی توی اون هوا ، داره وجب به وجب خوزستان رو میگرده تا پیداش کنه .
با شنیدن حرفاش موهای بدنم سیخ شد و لرز عجیبی گرفتم .
حجتی دنبال من میگشت ؟!
با این فکر، کارخونه قند سازی توی دلم راه افتاد .
لیوان ها رو توی ظرفشویی گذاشتم و سمیه رو صدا زدم .
سمیه بدو بدو به سمتم اومد ، همین که خواستم لب باز کنم و حرف بزنم سمیه آروم گفت :
+ وای مروا ، اینا با توعن درسته ؟
یه چیزایی راجب فرارم به سمیه گفته بودم برای همین با صدای لرزون گفتم :
- آ ... آره سمیه با منن ، خواهش میکنم سمیه خواهش میکنم به داداشت چیزی نگو به مامانتم بگو حرفی نزنه ، بزار من برم تهران ، نمی خوام با اینا برم .
خواهش میکنم سمیه .
سمیه نگاهی به داداشش انداخت و گفت :
+ سهراب خیلی تیزه باید مراقبش باشم بو نبره ، چند بار ازم پرسید از کجا اومدی و کی هستی گفتم دوست نرگس،دخترِ خاله منیژه ای ولی مطمئنا شک کرده چون اصلا قیافت به جنوبیا نمی خوره !
حالا نگران نباش نیم ساعت دیگه حرکت می کنید .
لیوان ها رو شستم و توی آبچکان گذاشتم .
دستام رو با پشت مانتوم خشک کردم و از کشک هایی که روی اُپن بود یکی برداشتم ، چشمکی به سمیه زدم و با خنده به سمت اتاقش رفتم .
سریع چادر و روسری رو از سَرم در آوردم و گوشه ی اتاق انداختم ، با یادآوری اینکه اینجا اتاق سمیه هست سریع چادر و روسری رو ، روی چوب لباسی آویزون کردم .
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که تقه ای به درب اتاق خورد .
- کیه ؟
+ مروا جان، سمیه ام.
میتونم بیام تو ؟
- آره عزیزم بیا .
سمیه سریع وارد اتاق شد و درب رو پشت سرش بست .
اومد کنارم روی تخت نشست و سرشو انداخت پایین و پوست انگشت هاشو کند .
- چیشده چرا مضطربی؟
نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت:
+ سهراب میخواد باهات حرف بزنه .
این پسر خیلی تیزه .
قطعا یه چیزایی بو برده .
با شنیدن حرف های سمیه ، چشم هام گرد شد .
حالا چه غلطی کنم ؟
نکنه حجتی بیاد و منو ببره !
افکار منفی رو پس زدم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_شانزدهم
از جام بلند شدم و به طرف در رفتم .
هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که سمیه گفت :
+ مروا کجا؟
- پیش آق داداشت .
+ آخه با این وضعیت؟
نگاهی به خودم انداختم .
چند دقیقه طول کشید تا مشکلش رو پیدا کردم .
محکم کوبیدم به پیشونیم .
سمیه خندون، روسری و چادر رو برداشت و جلوم قرار گرفت .
روسری رو با دقت روی سرم انداخت و با چند تا گیره محکمش کرد و مدل داد .
بعد از اتمام کارش ، چادر رو ، روی سرم انداخت و به طرف آینه قدی هلم داد ...
با دیدن خودم کُپ کردم .
حجاب به قدری روی صورتم نشسته بود که از نگاه کردن به خودم سیر نمی شدم .
بالاخره با صدای سمیه از آینه دل کندم و به طرفش برگشتم .
+مگه خوشگل ندیدی ؟
نخودی خندیدم و گفتم :
- خیلی تغییر کردما !
+ آره .
خوشگل تر شدی .
بدو بریم که سهراب الان صداش در میاد .
لبخندی زدم و گفتم:
- بریم .
دوباره نگاهی به خودم انداختم و با سمیه هم قدم شدم و از اتاق بیرون اومدیم .
سهراب، پشت به ما، درحال حرف زدن با تلفن بود .
× باشه باشه حواسم هست .
نه خیالت راحت ...
بالاخره باید بفهمیم خودشه یا نه ...
آخه کِی دیدی بندو به آب بدم؟
گفتم که
جوری ازش میپرسم که بو نبره ...
باشه باشه .
من باید برم .
فعلا یاعلی .
قطع کردن تلفن و برگشتنش به طرف ما همانا و زل زدنش به ما هم همانا .
× ش ... ش ... ما ... از کی ... اینجا ... یید ؟
با پوزخند گفتم :
- از همون موقعی که به یه بدبختی شک کرده بودید و قرار بود از زیر زبونش بکشید که چی شده ..
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هفدهم
گنگ نگاهم کرد .
همون جور که گوشه چادر رو گرفته بودم گفتم :
- شما فکر میکنید اون خانومی که دیشب فرار کرده من بودم ؟!
با شنیدن حرفم چشماش برق عجیبی زد و تلفن رو روی میز قرار داد .
× من کی گفتم اون خانوم فرار کرده ؟!
گفتم غیبش زده !
ای خاک تو سَرت مروا ، باز سوتی !
با لکنت گفتم :
- خ ... ب ... ه ... هرچی .
سمیه ... ب ... به ... م ... من گفت ... ف ... رار کرده.
چند لحظه ای به صورتم خیره موند و بعد گفت :
× بفرمایید بشینید.
روی مبل رنگ و رو رفته ای نشستم و سمیه هم بلافاصله کنارم نشست .
سهراب هم روی مبل تک نفره ای رو به روی من نشست .
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- میشنوم .
سهراب نگاهی به سمیه کرد و گفت :
× میشه برای من یه لیوان آب بیاری ؟
واسه مهمونمون هم یکم میوه بیار .
سمیه نگاه مشکوکی کرد و با ، باشه ای از جاش بلند شد .
- سمیه جان من تازه صبحونه خوردم برای من چیزی نیار .
سمیه سرشو تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت .
سهراب نفسی تازه کرد .
× دلیل اینکه گفتم بیاید اینجا این بود که ...
ببینید من اهل مقدمه چینی نیستم !
رُک و رو راست میگم که آقای حجتی دیشب تا صبح وجب به وجب خوزستان رو دنبال اون خانمه گشته .
از طرفی اومدن شما به اینجا ...
اومدن شما به اینجا ...
لا الله الا الله .
شما اون خانومه هستید ؟
سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم .
- چرا فکر می کنید من اون خانومه هستم ؟!
× چون تمام نشانه ها همین رو میگه ...
- من دوست نرگس هستم .
بخاطر طلاق پدر و مادرم ، از تهران پناه آوردم به اینجا ...
حدودا نیم ساعت دیگه هم برمیگردم تهران .
نمی دونم اون دختره احمق روی چه حسابی فرار کرده ...
یعنی همون گم شده ...
ولی شما اشتباه فکر می کنید من اون دختره نیستم .
خواست حرفی بزنه که موبایلش زنگ خورد .
بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد رو به من گفت :
× عمو جلال زنگ زده میگه آماده شید تا بیان .
حرفی که خواست بزنه رو یادش رفت و سریع از خونه خارج شد ...
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_هجدهم
بعد از رفتن سهراب سریع به سمت در دویدم و از پشت پرده نگاهی به داخل حیاط انداختم ، موتورش رو روشن کرد و رفت .
نفس راحتی کشیدم و به سمت مبل ها رفتم .
لیوان آبی که سمیه برای سهراب ریخته بود و سهراب نخورده بود رو یک نفس سر کشیدم و خودمو روی مبل پرت کردم ...
آخیش ، اینم گذشت .
با شنیدن صدای بسته شدن در به خیال اینکه دوباره سهراب برگشته سریع خودم رو جمع و جور کردم .
خاله اَمینه و عمو جلال باهم وارد هال شدن .
بلند شدم و سلامی کردم .
خاله اَمینه با لحن زیبایی که داشت گفت :
+ دخترم بیا اینجا .
همراهش به سمت آشپزخونه قدم برداشتم .
خاله اَمینه از توی در پایینی اجاق گاز یه پلاستیک در آورد و یه قابلمه رو توی پلاستیک گذاشت .
یه پلاستیک مشکی هم از زیر چادرش در آورد و به سمتم گرفت .
+ بیا مروا جان .
این پلاستیک غذا برای تو راهته .
اینم یه هدیه ناقابل از طرف من و سمیه اس .
ذوق زده دستامو به هم کوبیدم و مثل بچه ها پریدم بغلش .
از این همه لطفی که به من داشت متعجب شده بودم .
آخه آدم به این خوبی ؟!
خب دروغ چرا ، توی عمرم همچین آدمایی ندیده بودم .
تشکری کردم و با خنده گفتم :
- خاله جون میگم این کبه هست دیگه ؟!
خاله اَمینه بلند بلند شروع کرد به خندیدن .
+ نه دخترم ، این ظرف کوچیکه توش رنگینکه .
اونم که نافلست .
- تا حالا نخوردم ولی از بوش معلومه که خوشمزست.
خنده ای کرد و گفت:
+ای زبون باز.
لبخندی زدم و بوسی روی گونش کاشتم و با ذوق به سمت اتاق سمیه رفتم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_نوزدهم
توی راهرو سرویس بهداشتی ایستادم و آبی به دست و صورتم زدم .
سمیه همون جور که پلاستیک ها توی دستش بود از هال بیرون اومد .
عمو جلال هم ماشین رو ، روشن کرده بود و دیگه کم کم باید آماده رفتن میشدم.
نفسی کشیدم و با دستم ابروهام رو که بر اثر خیس شدن بهم ریخته شده بودند رو درست کردم .
سمیه که کفشاش رو درست نپوشیده بود به سمتم اومد .
پلاستیک ها رو به دستم داد و مشغول درست کردن کفشاش شد .
خاله اَمینه هم با یه کاسه آب از هال بیرون اومد .
به سمت خاله اَمینه رفتم و گفتم :
- نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم ، واقعا ممنونم .
خیلی به من لطف داشتید ، ان شاءالله جبران میکنم.
از طرف من سلام عمو اکبر رو برسونید و بخاطر اون شب هم ازشون عذرخواهی کنید .
متوجه شدم خاله اَمینه چشماش پر از اشک شد ولی به روی خودش نیاورد ، منم چیزی نگفتم .
همراه سمیه وارد ماشین شدیم ، سمیه جلو نشست ، منم عقب .
بعد از خداحافظی کردن راه افتادیم .
چقدر زود دلتنگ خاله اَمینه شدما .
هوف ...
سفر خیلی بدی بود البته به جز قسمت آشنایی با سمیه
اینا .
در حال فکر کردن بودم که با دیدن چندتا ماشین جلومون تمام حواسم به سمتشون رفت .
نه ، امکان نداره !
ا ... این آراده ؟!
خدای من !
آراد لباس مشکی به تن کرده بود و یه تابلو بزرگ هم توی دستش بود .
با دیدنش تمام موهای بدنم سیخ شد .
داشتیم کم کم نزدیکشون میشدیم .
هیچ راهی به ذهنم نرسید جز این که به سمیه بگم .
آروم صداش زدم :
- سمیه ، سمیه .
سمیه با شنیدن صدام ، به عقب برگشت .
+ جانم؟
خیلی آروم بهش فهموندم آدمایی که جلومون ایستادن همون بچه های راهیان نورن .
سمیه هول کرد و گفت:
+ عه مروا جان سَرت درد میکنه؟
حتما بخاطر گرماست .
از توی نایلونی که خاله اَمینه بهم داده بود چادری در آورد و به طرفم گرفت .
+ بیا .
دراز بکش و این چادر رو بکش روت .
با تعجب به چادر نگاهی کردم و کاملا کف صندلی دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم سمت چپ و پاهام رو سمت راست دراز کردم .
چادر رو هم روم کشیدم ...
بعد از چند دقیقه ، احساس کردم ماشین ایستاد .
از زیر چادر همه چیز سیاه دیده می شد ، ولی یه چیزایی قابل تشخیص بود .
آراد رو دیدم که به سمت عمو جلال اومد .
× سلام آقا .
یه گمشده داریم .
یه خانوم قد بلند و لاغر .
حجاب آنچنانی نداره و ...
و عصبی هم هست .
= لا افهم لا افهم.
سمیه سریع گفت :
+ آقا ، ایشون فارسی متوجه نمیشن .
شما بیاید این طرف تا صحبت هاتون رو براشون ترجمه کنم.
چند لحظه ای مکث کرد و اومد سمت سمیه .
با اومدنش به طرف سمیه، تازه تونستم چهره اش رو ببینم .
چقدر لاغر شده بود ...
موهاش به هم ریخته و نامرتب بود .
آشفتگی از سر و روش می بارید .
دلم براش کباب شد .
خواستم بلند بشم و بگم من اینجام .
چرا اینقدر خودتو اذیت کردی؟
اما به زور خودم رو کنترل کردم ...
اون دیگه قرار بود ازدواج کنه ، بودن و نبودن من اصلا
براش اهمیتی نداشت ، الانم که اینجاست احتمالا به خاطر مسئولیتی هست که بر عهده اش هست .
آراد با سری افتاده ، شروع کرد به صحبت کردن .
× ببینید یه خانمی گم شدن .
احیانا شما اون خانوم رو ندیدید ؟!
احتمال میدیم که اینجا باشند چون آخرین بار اون رو حوالی اینجا دیدند.
از طرفی کاملا قابل تشخیصه که مال این اطراف نیست .
+عکس یا مشخصاتی ازشون دارید؟
× مروا فرهمند .
یه دختر کله شق و قد بلند و لاغر .
و ...
دیگه چیز زیادی نمیدونم .
آها ، کمی شل حجاب هم هستند .
سمیه برگشت طرف عمو جلال :
جملاتی رو به عربی گفت :
+ ..................
( ترجمه : عمو جلال ایناها دنبال مهمان ما هستند.
لطفا نگید که اون با ماست ...
خودش اینطور خواسته.
الان هم بگید که همچین شخصی رو ندیدید . )
عمو جلال نگاهشو از سمیه گرفت و رو به آراد با نگاه مبهمی چند تا جمله رو گفت .
سمیه هم جملات رو برای آراد ترجمه کرد .
آراد با نگاهی به غم نشسته ، تشکری کرد و به سمت دیگه ای رفت .
عمو جلال هم سریع از اونجا دور شد .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_بیستم
بعد از گذشت چند دقیقه از زیر چادر بیرون اومدم و نفس راحتی کشیدم .
سمیه به سمتم برگشت و گفت :
+ مروا شانس آوردیما !
- هوف .
آره دختر .
راستی ماجرای این چادره چیه ؟!
توی اون پلاستیک که مامانت داده بود چادر بود؟
سمیه لبخندی زد ، به عقب برگشت و چادر رو برداشت و توی پلاستیک گذاشت ، در همین حین هم گفت :
+ یه هدیه ناقابله عزیزم .
البته چندتا هدیه ناقابل دیگه هم هست .
لبخندی به روش پاشیدم و تشکر کردم .
مانتو و روسریم رو هم مرتب کردم .
بعد از گذشت نیم ساعت به ترمینال رسیدیم .
از ماشین پیاده شدم و همراه با سمیه و عمو جلال به سمت اتوبوس ها حرکت کردیم .
به یه اتوبوس VIP سفیدی رسیدیم ، سمیه گفت :
+ اینم از این مروا جون .
لبخند غمگینی زدم و در آغوشش گرفتم .
- سمیه ...
واقعا نمی دونم چه جوری خوبی هاتون رو جبران کنم.
خیلی بهم لطف داشتید خیلی بهم محبت کردین .
واقعا ممنونم .
با شنیدن صدای مَردی که می گفت مسافر ها سوار اتوبوس بشن نگاهم رو از سمیه گرفتم و سریع به طرف عمو جلال حرکت کردم .
از سمیه خواستم صحبت هام رو براش ترجمه کنه ...
جملاتی رو که گفتم سمیه به عربی به عموش گفت که باعث شد عمو جلال لبخندی بزنه .
بعد از خداحافظی با سمیه و عموش به سمت اتوبوس رفتم .
چقدر دلم گریه میخواست !
نگاهی به پشت سرم کردم و توی دلم گفتم :
خداحافظ مژده .
خداحافظ آیه .
خداحافظ بهار مهربونم .
خداحافظ آ ...
اسم آراد رو نتونستم بگم ، بغض گلومو گرفت و قطره اشکی از چشمم اومد که سریع وارد اتوبوس شدم ...
نگاهی به بیرون انداختم و گفتم :
خداحافظ راهیان نور ...
خداحافظ شهدا .
سرمو به سمت شیشه چرخوندم تا کسی متوجه اشکام نشه و بی صدا شروع کردم به گریه کردن .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_بیست_و_یکم
بعد از گذشت ۱۰ ساعت به تهران رسیدیم .
به شدت خسته شده بودم و کمرم درد می کرد .
نای راه رفتن نداشتم .
حالت تهوع دیگه داشت کلافم می کرد .
حوالی ساعت یازده شب بود که دیگه رسیدیم ترمینال تهران ...
به سمت یکی از تاکسی ها رفتم و با گفتن آدرسم ، سوار ماشین زرد رنگش شدم .
سَرمو به شیشه ماشینش تکیه دادم و چرت زدم که با شنیدن صداش به خودم اومدم .
با پول هایی که خاله اَمینه بهم داده بود کرایش رو حساب کردم و پیاده شدم .
رو به روی در حیاطمون ایستادم و بیرون خونه رو برانداز کردم که یک دفعه با یادآوری چیزی نالیدم .
ای وای نه !
خدایا نه !
این چه وضعشه !
کلید ندارم که !
بی حوصله به سمت در قدم برداشتم که متوجه شدم در نیمه بازه .
یک دفعه خواب از سرم پرید و چشمام برق عجیبی زد !
خدای من ؟!
مامان اینا که خونه نیستن !
یعنی ممکنه اومده باشن !
اصلا امکان نداره ، مامان وقتی میره شمال تا یک ماه فیکس اونجا می مونه !
پس چرا در حیاط بازه !
اصلا گیریم اومده باشن ، سابقه نداشته در حیاط رو باز بزارن .
دست از فکر کردن برداشتم و با ترس در رو هل دادم که با صدای خیلی بدی کاملا باز شد .
حیاط خیلی کثیف و خاکی بود و این نشون می داد مدت زیادی کسی خونه نبوده !
انگار بعد از رفتن من ، برکت و شادی هم از این خونه رفته .
در حیاط رو کاملا باز گذاشتم که اگر اتفاقی افتاد بتونم فرار کنم .
با ترس و لرز به سمت در هال قدم برداشتم .
هنوز یک متر مونده بود به در هال برسم که صدای خنده بلندی از داخل به گوشم رسید .
دوباره ترس به جونم افتاد ، موهای بدنم سیخ شد و آب دهنمو با صدا قورت دادم .
مروا آروم باش ، آروم آروم ...
هیچی نیست ، هیچی .
نفس عمیقی کشیدم و وسایل هام رو همون جا روی زمین گذاشتم .
به طرف انباری کهنه ای که ته حیاط بود دویدم و از لای وسایل ها یه چوب خیلی بزرگ برداشتم و باز به سمت در هال حرکت کردم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•