🤍بھـٰاࢪعـٰاشقۍ🤍
#پارتهفتادششم
با شتاب لباس های حدیث را به دست مادرم میسپارم
چادر حدیث را سر میکنند و او را از خانه بیرون میبرند
محسن با عجله از کنارم رد میشود
تنها کسانی که داخل خانه مانده اند من و احسان هستیم با کلافگی روی مبل مینشینم
مات و مبهوت به روبه رو خیره شده ام
احسان با عصبانیت می غرد
+عجله کن زودباش باید بریم!
نگاهش میکنم
+منتظر چی هستی؟
چادرم را از داخل اتاق عزیز میاورم و سر میکنم
و به دنبال احسان خانه را ترک میکنم
سوار ماشین احسان میشوم،احسان با عجله سوار میشود و ماشین را روشن میکند و به سمت بیمارستان حرکت میکند
*مهدی*
+خبری از ریحانه نشد؟
_نه
نرگس با ناراحتی سرش را پایین می اندازد
بابا:چیه خواهر برادری خلوت کردین؟
نرگس با ناز و عشوه پاسخ پدرم را میدهد
+خب باباجون شماهم بیا خلوت کن با ما
بابا:اون که نمیشه خلوت،میشه مهمونی
راستی مامانتون کجاست؟
نرگس:مثل همیشه آخر هفته ها کجاست رفته خیریه
به نرگس اشاره میکنم که به دنبالم بیاید
هردو به اتاق من میرویم
_زنگ بزن
+به کی؟
_ریحانه
+ای بابا عجب عاشق سمجی هستیا
تلفنش را برمی دارد و سریع شماره ی ریحانه را میگیرد
بعد از چند دقیقه می گوید
+جواب نمیده
_دوباره بگیر
نرگس پوفی میکشد و دوباره تماس میگیرد بعد از مکث کوتاهی تلفن را نزدیک گوشش میبرد
+الو..
......
+سلام کجایی؟
#رمان
#بهارعاشقی
🤍بھـٰاࢪعـٰاشقۍ🤍
#پارتهفتادهفتم
+الو..
.....
+سلام کجایی؟
صدایش را بالاتر میبرد
+چرا صدات میلرزه
با جیغ می گوید
+بیمارستان؟
هراسان از جایم میپرم نرگس دستانش را به نشانه ی آرام بودنم تکان میدهد
+باشه خداحافظ
نگاه سوالی ام را به نرگس میدوزم
کمی تکان میخورد روی تخت مینشیند
_خب؟
+حال زنداییش زیاد خوب نیست بردنش بیمارستان
به دیوار تکیه میدهم که صدای موبایلم رشته افکارم را پاره میکند
با دیدن نام سرگرد روبه نرگس میکنم
_میشه یه لحظه بری بیرون؟
سرش را تکان میدهد و من را ترک میکند
تماس را به سرعت وصل میکنم
_ سلام بله سرگرد؟
لحن سرگرد کمی تند بود
+سلام پسر کجایی؟
_چی شده
+اوضاع بهم ریخته میتونی خودتو برسونی...!
_آره اومدم
تماس را قطع میکنم دستپاچه لباس هایم را تعویض میکنم
عرق روی پیشانی ام را با دستانم پاک میکنم و به دو از اتاق خارج میشوم
چند قدمی برنداشته ام که صدای پدرم سرجایم متوقفم میکند
+مهدی
به سمت او برمیگردم
_جانم؟
+کجا میری؟
خبری از نرگس نبود به پدرم نزدیک تر میشوم و در گوش او زمزمه میکنم
_فکر کنم تو دردسر افتادم سرگرد زنگ زد گفت برم پیشِش
+امیدت به خدا باشه پسرم مراقب خودت باش
بوسه ای بر روی شانه ی پدرم میزنم
و خانه را ترک میکنم
نویسنده:سرکارخانممرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این سه صوت ۹۰% استرس رو کاهش میده❤️🩹(:"
برای نماز مغرب و جلسه ای دیگر دوباره به همان کافه رفتیم
از گرسنگی و سرما دستانمان میلرزید
انگشتان یخ زده ام توان گرفتن گوشی وثبت خاطرات امروز را نداشت
کناریک بخاری که با مازوت کار میکرد نشستم
با کمک استکان چای کم کم بی حسی انگشتانم از بین رفت اما هنوز دست وپایم از سرما میلرزیدند
دلم گرفت
من در این کافه کنار بخاری داشتم می لرزیدم یاد حیدر افتادم همان نوزاد4ماهه که با یک دست لباس و یک پتوی کوچک در آغوش مادرش پشت یک وانت خوابیده بود
یاد زینب که باردار بود و فقط یک لباس نازک به تن داشت و کاپشن کوچکی که به او داده بودند اما زیپ ودکمه اش به هم نمیرسید و میگفت طفلم از سرما وگرسنگی خودش را جمع کرده وتکان نمیخورد
نگران بود زحمت 8ماهه اش بر باد نرود...
یا مریم که چند روز دیگر زایمان داشت و در مسجد میخوابید
لباسهایش کثیف بودند و نگران بود با همین لباسهای آلوده بخواهد زایمان کند
ونگران لباسهای نوزادش
میگفت اگر امروز و فردا بدنیا بیاید هیچ چیزی ندارم تنش کنم و حتی جایی ندارم که در آن بخوابم
و زخم پاهای کودکی که دمپایی نداشت
و.....
🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧🇮🇷🇱🇧
https://eitaa.com/safarnameh_lobnan
6.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- حالم تو کربلات ِخوبه حسین :)♥️ .
7.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-کاشکییکیماروسوریهببره💔 ؛
میگفت :
درآخرالزمان آنقدر به بلا مبتلا میشوید که بفهمید تنها نداشتهتان مهدي فاطمه(عج)است .
همه واردِ کانالها شدیم
الّا کانال شهدا ... 💔!
•_شادی روح شهدا صلوات_•