eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
2.1هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
10.5هزار ویدیو
151 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ کانال تعرفه ها و رضایت: https://eitaa.com/Dokhtaran1 تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🤍بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ‌🤍 *راوی* در این میان سرنوشت عموی ریحانه،سعید بود که به دلیل کینه دوزی و حسادت نابود شد او با حسادت ریشه ی خودش را سوزاند!! به دست قاچاقچیان مرزی کشته شد. شاید هیچکس فکر همچین روزی را نمیکرد روزی که احسان قاتل عمه اش بشود و روزی که سعید به این سرنوشت دچار شود. *مهدی* ریحانه روی سنگ قبر را با گلاب شستشو میدهد و لبخند دلربایی میزند +مهدی _جانم +من میبخشمش سوالی نگاهش میکنم +احسان رو میگم میبخشم. پس بالاخره به نتیجه ای که میخواست رسیده بود و تصمیم خودش را گرفته بود _چطور به این نتیجه رسیدی؟ +نمیخوام یه خانواده دیگر رو اعزادار کنم _پس بالاخره تونستی ببخشی +آره اما خیلی سخت بود اینکه بین انتقام و بخشش یکی رو انتخاب کنم.به سنگ قبر مادرش خیره میشود و لبخند غمگینی میزند _ریحانه تو تصمیم درستی گرفتی خیلی خوشحالم از اینکه بالاخره همه چیز رو به یاد آوردی با لیخند میپرسد: +میتونم یه درخواستی بکنم؟ _آره بفرما +میشه امروز با احسان ملاقات کنم؟ _البته فقط از کاری که میخوای انجام بدی مطمئنی؟ +آره خیلی وقته که دارم با خودم فکر میکنم _ریحانه +بله؟ _دوست دارم چیزی زیر لب زمزمه میکند _چیزی گفتی؟ +اهوم _چی؟ +گفتم منم دوست دارم لبخندی روی لبانم کش می آید. ریحانه روبه سنگ قبر مادرش میکند و با بغض می گوید: مامان دلم خیلی برات تنگ شده خیلی... دلم میخواست الان کنارم بودی و درآغوشت میگرفتم خیلی بهت احتیاج داشتم به آغوشت به خودت به آرامش همیشگیت که داخل نگاهت بود! کجایی مامان؟کجایی؟.. سرم را پایین میاندازم و سعی میکنم غمی که دارم را از ریحانه پنهان کنم نباید از من هم ناامید میشد _بریم؟ +بریم *ریحانه* قدم هایم را با استرس برمیدارم وارد اتاق ساکت و ترسناکی میشوم روی صندلی مینشینم و نگاهم را به زمین میدوزم که صدای قدم های شخصی توجه ام را جلب میکند سرم را بالا میاورم که چهره ی آشفته و بهم ریخته ی احسان را میبینم.. نویسنده:سرکار‌خانم‌مرادی
🤍'جانم‌میرود'🤍 ــ اومدم برو کنار ــ مهیا چادرش را دست پگاه داد و آرام ارام بالا رفت ــ بچه ها این مشکل داره ،داره میلرزه نیفتم پگاه با شوخی کمی آن را تکان داد پای مهیا پیچ خورد و بر زمین افتاد و همزمان پگاه و دخترها جیغ بلندی کشیدند شهاب با شنیدن صدای جیغ همراه بقیه به سمت سالن دویدند خانم ها دور مهیا جمع شده بودند شهاب با صدای نگرانی گفت: ــ چی شده؟؟ پگاه که چادر مهیا را سرش می کرد و سعی کرد دست مهیا تکان نخورد جواب شهاب را داد: ــ آقای مهدوی مهیا از بالا افتاد شهاب با شنیدن حرف پگاه "یاحسینی"گفت و به سمت جایگاه دوید خانما از مهیا کمی دور شدند مهیا به دیوار تکیه داده بود و دستش را در دست دیگری گرفته بود و از درد چشمانش را بسته بود شهاب با نگرانی کنارش زانو زد و صدایش کرد: ــ مهیا،مهیا خانومی جواب بده .کجات درد میکنه؟؟ مهیا چشمانش را که باز کرد قطره ی اشکی بر روی گونه اش سرازیر شد و با صدای لرزانی زمزمه کرد: ــ شهاب،دستم شهاب دستش را گرفت که مهیا صورتش از درد جمع شهاب عصبی دستی در موهایش کشیدو با صدایی که سعی کرد کنترل کند گفت: ــ چطور افتادی ؟؟اصلا چرا رفتی بالا ؟ پگاه شرمنده سرش را پایین انداخت و جواب شهاب را داد: ــ شرمنده تقصیر من شد میخواستم بنرو درست کنم که افتاد،بعد من از مهیاخواستم که بالا بره درستش کنه شهاب نگاهش را از زمین گرفت و به چشمان اشکی مهیا دوخت؛ ــ ای کاش صدامون میکردید پگاه حرفی نزد و شرمنده سرش را پایین انداخت!! شهاب به مهیا کمک کرد که از جایش بلند شود و رو به آرش کرد و گفت: ــ آرش اینجارو میسپارم بهت ــ برو داداش خیالت راحت باشه مهیا سوار ماشین شد شهاب در را بست و سریع پشت فرمون نشست. مهیا از درد شدید دلش می خواست جیغ بزند،اما می دانست شهاب الان چقدر از او عصبیه برای همین سعی می کرد چیزی نگوید شهاب کلافه نگاهی به مهیا انداخت؛ ــ درد داری ?? ــ نه خوبم شهاب که می دانست مهیا به خاطر خودش حرفی نمیزد غرید؛ ـــ مهیا،پرسیدم درد داری ?? مهیا چشمانش را روی هم فشرد و آرام لب زد: ــ آره خیلی درد دارم شهاب شهاب محکم بر روی فرمون کوبید و سرعتش را بیشتر کرد شهاب و مهیا روبه روی دکتر نشسته بودند و منتظر بودند دکتر عکس های دست مهیا را دوباره چک کند. مهیا به دستش که برای بار دوم تو گچ رفته بود نگاهی انداخت،کمی به سمت شهاب خم شد و آرام در گوشش گفت: ــ میگم شهاب، یعنی دیگه نمیتونم بیام دانشگاه کمک؟ شهاب با اخم نگاهی به او می کند ؛ ــ با این دستت میخوای بیای؟ مهیا خواست اعتراضی کند، که شهاب اجازه نداد وگفت: ــ اعتراض نکن ،به اندازه کافی از دستت عصبیم ــ خب به من چه؟ نویسنده:سرکار‌خانم‌فاطمه‌امیری