eitaa logo
♡•دُختࢪانِ چـٰادُࢪَی♡
2.1هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
10.5هزار ویدیو
151 فایل
˼ بِسۡـم‌ِرَب‌ِالْحُ‌ـسِی‍ـنۡ...˹🫀 هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد 🍃 ⩥ مدیر کانال: @Amamzmanaj ⩥ کانال تعرفه ها و رضایت: https://eitaa.com/Dokhtaran1 تولد کانال✨ : ۱۴۰۱/۱/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
💭 فاطمه : یک هفته ای شده بود که دیگر نه من پی سهراب را گرفته بودم نه او ، حالا زندگی ام خیلی بهتر شده بود و حس خیلی خوبی داشتم . شب بود داشتم می خوابیدم که پدرم از ماموریت برگشت با تمام سرعت به سمت در دویدم ولی روی پله ها در حیاط ایستادم در میان ان همه تاریکی چشم های پر از اشک پدرم را به خوبی میدیدم ، شانه های امیر هم در آغوش پدرم میلرزید ، مادرم سراسیمه آمد . مامان : سلام ، حسن ، چی شده ؟ چرا ناراحتی ؟ امیر جان مامان چرا گریه می کنی ؟! بابا : بریم داخل صحبت می کنیم . وارد خانه شدیم ، دلم شور میزد ، یعنی چه شده بود ؟ در این فکر ها بودم که پدرم به حرف آمد بابا : امروز یکی از بچه هامون شهید شد ،البته مبادا این حرف جایی درز پیدا کنه !☝️🏻 _ خوش به سعادتش 😢 و پدرم سری تکان داد و با امیر وارد اتاق شدند و در را پشت سرشان بستند ، خواستم پشت در باشم تا متوجه اصل ماجرا شوم که مادرم رسید و با تلنگری گفت : هی فاطمه خانم فال گوش وایسادن هیچ کار خوبی نیست ، یا برو اتاقت یا بیا آشپزخونه کمک من _ چشم مامانی معلومه میام کمکت تو اتاقم چیکار کنم 💭امیر : یکی از دوستان و همکار هایمان به شهادت رسیده بود ولی این اتفاق خیلی مشکوک بود یک جورهایی مثل ترور ، اینطور که پیداست و حدس هایی که من زدم احتمالا داخل دستگاه نفوذی داریم به نظرم پدرم هم همین احساس را داشته باشد .اما... این نفوذی چه کسی می توانست باشد... 🤔 ادامه دارد ... 💔🌿•
💭 فاطمه : یک هفته ای شده بود که دیگر نه من پی سهراب را گرفته بودم نه او ، حالا زندگی ام خیلی بهتر شده بود و حس خیلی خوبی داشتم . شب بود داشتم می خوابیدم که پدرم از ماموریت برگشت با تمام سرعت به سمت در دویدم ولی روی پله ها در حیاط ایستادم در میان ان همه تاریکی چشم های پر از اشک پدرم را به خوبی میدیدم ، شانه های امیر هم در آغوش پدرم میلرزید ، مادرم سراسیمه آمد . مامان : سلام ، حسن ، چی شده ؟ چرا ناراحتی ؟ امیر جان مامان چرا گریه می کنی ؟! بابا : بریم داخل صحبت می کنیم . وارد خانه شدیم ، دلم شور میزد ، یعنی چه شده بود ؟ در این فکر ها بودم که پدرم به حرف آمد بابا : امروز یکی از بچه هامون شهید شد ،البته مبادا این حرف جایی درز پیدا کنه !☝️🏻 _ خوش به سعادتش 😢 و پدرم سری تکان داد و با امیر وارد اتاق شدند و در را پشت سرشان بستند ، خواستم پشت در باشم تا متوجه اصل ماجرا شوم که مادرم رسید و با تلنگری گفت : هی فاطمه خانم فال گوش وایسادن هیچ کار خوبی نیست ، یا برو اتاقت یا بیا آشپزخونه کمک من _ چشم مامانی معلومه میام کمکت تو اتاقم چیکار کنم 💭امیر : یکی از دوستان و همکار هایمان به شهادت رسیده بود ولی این اتفاق خیلی مشکوک بود یک جورهایی مثل ترور ، اینطور که پیداست و حدس هایی که من زدم احتمالا داخل دستگاه نفوذی داریم به نظرم پدرم هم همین احساس را داشته باشد .اما... این نفوذی چه کسی می توانست باشد... 🤔 ادامه دارد ... 💔🌿•
🤍🤍 +سلام سکوت میکنم صدا برایم آشنا است اما نمی دانم صاحب صدا کیست! +ریحانه خانم خوبین؟ منم احسان در دل خودم را لعنت میکنم و پاسخ میدهم _سلام آقا احسان خوبین دایی و زندایی خوبن شرمنده نشناختم +این حرفا چیه میخواستم ببینم امروز وقت دارید؟ _امروز،راستش دارم میرم خونه ی دوستم چطور؟ +چیز مهمی نبود میخواستم درمورد یه مسئله ای باهاتون صحبت کنم ان شاالله دفعه بعد خدانگهدار!! _خداحافظ. کرایه تاکسی را حساب میکنم جلوی در خانه میاستم و زنگ آیفون را فشار میدم +کیه؟ _منم ریحانه در با صدای تیکی باز میشود وارد حیاط میشوم زیبایی حیاط مرا به وجد می آورد نگاهم را از سنگ فرش ها به درختان سربه فلک کشیده ی داخل حیاط میدوزم حیاط نسبتا بزرگی بود نرگس به استقبال از من جلوی در ایستاده با ذوق به سمتم می آید ودرآغوشم میگیرد از او جدا میشوم _سلام چطوری +سلام بی معرفت خوبم از احوالپرسی های شما ریز میخندم با دیدن دستم هینی میکشد و دستش را جلوی دهانش میگذارد +دستت... با لبخند محوی پاسخ میدهم _نگران نباش چیزی نیست بیا بریم داخل برات توضیح میدم پشت سر من نرگس وارد میشود. با دیدن محبوبه خانم (مادرنرگس) لبخندی روی لبانم نقش می بندد _سلام با خوشرویی از من استقبال میکند نرگس روی تخت می نشیند وچندبار روی تخت بالا و پایین میشود +خب تعریف کن(به دستم اشاره میکند) _هیچی لیوان شکست شیشه رفت تو دستم +هــمـــیــــن؟؟؟ _خب آره دیگه حواسم پرت شد شیشه رفت دستم!! +چرا حواست پرت شد؟ _دایی بزرگم و خانوادش اومده بودن حواسم پرت شد نرگس آهی از ته دل میکشد و می پرسد: خانواده پسرداییت همون احسانه؟ سرم را تکان میدهم +هعی...درد عاشقیه دیگه نویسنده: سرکارخانم‌مرادی
🤍"جانم میرود"🤍 که مادرش این کار رو بکنه مهیا فکر می کرد الان شاید مادرش اونو برای اومدن به هیئت همراهی می کنه ولی این لحظه ها یه جور دیگه ایی رقم خورد با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد خودش هم از این حال خودش تعجب می کرد باورش نمی شود که علاقه ا ی به این مراسم پیدا کنه اروپ اروم به هیئت نزدیک شد ـ بفرمایید مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت بی اختیار نفس عمیقی کشید بوی خوب چایی دارچین حالش و بهتر کرده بود دستش و دراز کرد و یک لیوان برداشت و تشکری کرد جلوتر رفت کسی رو نمی شناخت نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد مهیا خوب می دونست این پچ پچ هاشون برای چیه یکمی موهاش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت... بلند شد و از هیئت دور شد ـ ادم اینقدر مزخرف اخه به تو چه من چه شکلیم چطور زل زده به طرف پارک محله رفت نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای سرد ان چایی را بخورد اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد چایی را با حرص بر روی زمین پرت کرد ـ قحطی چاییه مگه برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون ادمو فراری میدن با رسیدن به پارک که این موقع خلوت بود روی نیمکت نشست هوا سرد بود پاهاش و تو شکم... نویسنده:سرکار‌خانم‌فاطمه‌امیری